«مری، توی اتاق خوابت انگار که قیامت شده. همین الان برو اتاقت رو مرتب کن!» این دستور مامان بود.
اما مری دوست نداشت اتاقش رو مرتب کنه. روز خوبی بود و اون دلش میخواست بره بیرون و بازی کنه: «بعداً مرتبش میکنم مامان.»
«بعداً نه، همین الان مرتب میکنی. الان چند روزه که بهت گفتهام اتاقت رو مرتب کن. لباسهات وسط اتاق روی هم کُپه شده. بیشترشون هم کثیفن. جورابای کثیفت رو انداختهای زیر تخت و یک ظرف خالی عسل هم بالای کمدته. دلت میخواد وقتی که خوابی، زنبورها بیان تو اتاق خوابت و از سروکولت بالا برن؟»
مری ابروهاش رو در هم کشید. اما واقعاً دلش میخواست بره بیرون و بازی کنه. «نمیشه بعداً مرتب کنم؟»
«همین الان! وقتی کارت تموم شد میتونی بری بیرون بازی کنی.»
مری توی اتاق خوابش رفت. واقعاً هم همه چیز به هم ریخته بود. مری همهی لباسهاش رو برداشت و مرتب تا زد. لباسهای بیرونش رو به چوبلباسی آویزون کرد و کفشهاش رو هم توی کمد گذاشت. همهی آشغالها رو توی یک کیسهی پلاستیکی ریخت و به آشپزخونه برد. جورابهای کثیف رو توی سبد لباسهای کثیف انداخت و ظرف خالی عسل رو توی ظرفشویی گذاشت. همهٔ اسباببازیهاش رو توی سبد اسباببازیها ریخت. و با خوشحالی آهی کشید: «آخیش! بالاخره تموم شد. حالا میرم بیرون بازی کنم!»
مری به حیاط پشتی دوید و وسط باغچهی گلها نشست. اینجا رو از همه بیشتر دوست داشت. خیلی دوست داشت به گلهای ازهمهرنگ نگاه کنه: گلهای صورتی، گلهای ارغوانی، قرمز، نارنجی و زرد، که همگی بوی خوشی داشتن. یک پروانهی کوچک قرمز، این طرف و اون طرف میپرید. پروانه پرواز کرد و روی دست مری نشست. مری گفت: «چه پروانهٔ کوچولوی قشنگی هستی تو! مامان تو هم بهت میگه که باید اتاقت رو مرتب کنی؟»
شاخکهای پروانه دست مری رو غلغلک میداد. پروانه گفت: «میدونی اگه باغچهی گل تمیز و مرتب نباشه چی میشه؟ اگه من زبالههام رو اینور و اونور بریزم چی میشه؟ اونوقت یک جای به این خوبی میمونه که اونجا بشینی وسط گلها؟»
مری توی فکر رفت. بعد به همهی گلهای قشنگ نگاه کرد. «خوشحالام که مامانت بهت میگه که باید باغچهٔ گلها رو تمیز و مرتب نگه داری. من که اصلاً دوست ندارم بیام اینجا و ببینم که پر زباله است، یا پروانههای اسباب بازی دور و بر ریخته باشه.» و از این فکر خندهاش گرفت.
«هر کسی باید کار خودش رو انجام بده و محل زندگیش رو تمیز و مرتب نگه داره؛ حالا چه اتاق باشه، چه مثل اینجا، باغچهی گل!» پروانه این رو گفت و پرواز کرد و رفت.
مری به تک تک گلها نگاه کرد. گلها خیلی دوستداشتنی بودن. یکی از اونها رو چید و برد تا به مادرش بده: «مامان جون بفرمایین! این گل برای شماست.» مری یک گلدون رو تا نیمه آب کرد و گل رو توی اون، و گلدون رو روی میز آشپزخونه گذاشت. «مامان جون از این به بعد اتاقم رو مرتب میکنم. من فهمیدهام که کارهای خودم رو باید انجام بدم.» و واقعاً هم انجام داد.