گفت‌و‌گو با محسن هجری، نویسنده کودک و نوجوان (بخش نخست)

Submitted by editor74 on

جناب هجری از کودکی‌تان شروع کنیم. شما در کدام شهر و در چه موقعیت خانوادگی به دنیا آمدید.؟ ویژگی‌های خانواده از نظر اجتماعی و فرهنگی چه‌گونه بود؟

زاده‌ی شهرستان بروجرد هستم. در خیابان سعدی کوچه باغ ملی به دنیا آمدم. مدتی پیش که برای تجدید خاطره به آن کوچه سر زدم، هنوز آن خانه با همان دیوار آجری سرپا بود. پدرم کارمند ثبت احوال بود. در همان خانه قدیمی و البته استیجاری به اتفاق پدربزرگ و مادربزرگ زندگی می‌کردیم.
پدربزرگ من که علی نام داشت، مسگر بود که از پدر و پدربزرگش این حرفه را به میراث برده بود. حتی پدرم نیز در دوران جوانی و پیش از شروع کارمندی، به مسگری اشتغال داشت.
پدربزرگ مادری من که علی محمد نام داشت، خیاط بود که تا واپسین سال‌های زندگی‌اش به همین حرفه مشغول بود. به همین خاطر شاید بتوان گفت به لحاظ قشربندی اجتماعی، خانواده‌مان از پیشه‌وران شهری بوده. و به واقع ورود پدرم به عرصه کارمندی یک نوع تحول حرفه‌ای برای او محسوب می‌شد.
البته در آن سال‌های دور وظیفه‌ی کارمند ثبت احوال این نبود که پشت میز بنشیند و مردم به سراغش بیایند. به ویژه در روستاهای بروجرد که پدرم ناچار بود برای صدور شناسنامه، گاهی با پای پیاده از این روستا به آن روستا برود. تا این که یک موتور سیکلت تهیه کرد تا بتواند به روستاهای دورتر سرکشی کند. به همین خاطر او پس از سال‌ها که بازنشسته شده، به محض شنیدن اسم فامیلی یک نفر، با حضور ذهن می‌گفت که به فلان روستا تعلق دارد.
جالب اینجاست که پس از بازنشستگی نیز از پا ننشست و حرفه‌ی زنبورداری را برگزید تا همچنان در دل طبیعت باشد.

کودکی‌تان تا پیش از مدرسه چه‌گونه گذشت؟ آیا خاطره‌ای از آن زمان دارید؟

برای نسل جدید، تصور دوران کودکی کسی که در دهه چهل به دنیا آمده، بسیار دشوار است. از بازی‌ها و سرگرمی‌های کودکانه گرفته تا نوع تغذیه و لباس و...
در آن سال‌ها خبری از تلویزیون نبود، نه تنها در خانه‌ی ما که در کل فامیل هم به یاد ندارم کسی دارای تلویزیون بوده باشد. خاطرم هست که پس از سال 1350 که درآمدهای نفتی بالا رفت و رفاه اجتماعی کمی بیشتر شد، به تدریج تلویزیون به درون خانه‌ها راه پیدا کرد. اما هنوز بسیاری از جمله خانواده‌ی ما تلویزیون نداشتند. آن موقع یک سریال خانوادگی به اسم «خانه به دوش» که به مراد برقی مشهور شده بود، روزهای سه شنبه پخش می‌شد. بسیاری از فامیل در خانه‌ی یکی جمع می‌شدند تا این سریال را با هم ببینند. اما رادیو در خانه داشتیم که آن روزها وسیله ارتباطی مورد علاقه بسیاری بود، چون که از این طریق می‌توانستند، موسیقی مورد علاقه‌ی خودشان را بشنوند و یا قصه و نمایشنامه‌های رادیویی را گوش دهند. نمایشنامه پلیسی و جنایی کارآگاهی به اسم جانی دالر یکی از این برنامه‌ها بود.
دوباره برمی گردم به دهه چهل که هنوز به مدرسه نرفته بودم. از اسباب بازی به معنای متعارفش خبری نبود؛ و باید خودمان اسباب بازی مورد علاقه‌مان را می‌ساختیم. یکی از سرگرمی‌های من ساختن خانه در اندازه‌های کوچک در باغچه انتهایی حیاط بود که به تقلید از بزرگترها انجام می‌دادم.
تا این که عموی من که در آن سال‌ها برای کار به دبی رفته بود، یک ماشین پلیس برایم آورد که با باتری حرکت می‌کرد و چراغ‌هایش چشمک می‌زد.
در دهه چهل الگوهای غذایی نیز بسیار متفاوت از امروز بودند. اکثر روزهای هفته، غذایمان آبگوشت و آش بود و خبری از پلو و مرغ نبود، مگر موقعیت‌های خاصی مانند ایام عید و ... ا ز تنقلات امروزی هم خبری نبود، نهایتش خوردن بیسکویت بود. خاطرم هست حتی خرده‌های نان بستنی را هم به صورت پاکتی می فروختند که می‌توانست در مواقع گرسنگی به کار بچه‌ها بیاید.
کمی که بزرگتر شدم، با راهنمایی دایی بزرگم شطرنج یاد گرفتم و هنوز آن خاطره تلخ و شیرین یادم هست که دایی محمد را مات کردم و شروع به کری خواندن کردم. دایی هم با قاطعیت گفت این کار بی‌ادبی است و وقتی یک بازی را می‌بری، نباید طرف مقابلت را دست بیندازی که نفس مرا بند آورد.
البته نقش دایی محمد در زندگی من به همین کار محدود نماند و کمی که بزرگتر شدم، مرا با کتاب‌ها و رمان‌های مختلفی آشنا کرد. رمان‌های پابرهنه‌ها، پاپیون، الیور تویست و مجموعه آثار صمد بهرنگی، از جمله کتاب‌هایی بود که از دایی محمد گرفتم.
البته پیش از خواندن این کتاب‌ها، با پیشنهاد یکی از دوستان خوش فکر پدرم، با مجله‌های دختران پسران و کیهان بچه‌ها آشنا شدم که در خوگرفتن به مطالعه خیلی مؤثر بودند.
در شرایطی که تلویزیون و سایر وسایل ارتباطی از جمله اینترنت و موبایل در میان نبود، متن‌های داستانی مرا از زمان ومکان جدا می‌کردند و به دنیاهای دور می‌بردند. و این متن‌ها مرا وادار می‌کردند که فضاهای داستانی را در ذهنم تجسم کرده و به نوعی در متن داستان حضور پیدا کنم.

کدام مدرسه می‌رفتید و نگاهتان به آموزش چه‌گونه بود؟ آیا فضای کسالت‌بار آموزش و اجبارهای آن را حس می‌کردید؟
مدرسه داریوش که در دهه چهل یکی از بزرگترین مدارس ابتدایی بروجرد بود. آن موقع تنبیه بدنی دانش آموزان به عنوان یک رفتار تشکیلاتی در آموزش و پرورش نهادینه شده بود. از زدن ترکه و خط کش چوبی به کف دست تا زدن شلاق که یکی از دردناکترین تنبیهات بدنی به ویژه در فصل سرما بود. این شلاق در واقع تسمه پروانه خودرو بود که به کف دست می‌زدند و گاهی هم به پشت پا به خصوص وقتی که می‌خواستند در حیاط مدرسه نظم را برقرار کنند. البته در آن مدت ندیدم که دانش آموزی از این گونه خشونت ورزی‌ها آسیب جسمی جدی ببیند، چون که مدیران و ناظمان بیشتر می‌خواستند بچه‌ها را مرعوب کنند تا آن که بخواهند به معنای واقعی کلمه آنها را شکنجه کنند. اما آسیب روانی این رفتارهای خشن انکارناپذیر بود و باعث می‌شد مدرسه بیشتر به زندان شباهت داشته باشد.
در آموزش‌ها سختگیری می‌شد و نوشتن مشق شب به عنوان یک آزار دائمی مطرح بود. خاطرم هست در کلاس دوم یک روز از نوشتن مشق خودداری کردم. وقتی آموزگارم که یک خانم به واقع مهربان بود، پرسید چرا مشق ننوشته‌ای؟ به او گفتم من درسم خوب است، چرا مشق بنویسم؟
چهره شگفت زده به دنبال این حاضرجوابی هنوز در خاطرم هست. ولی از آن جا که می‌خواست جایگاهش مقابل بچه‌ها به چالش کشیده نشود، با خط کش چند کف دستی ملایم به من زد و تهدیدم کرد که اگر باز هم مشق ننویسم، مرا به دفتر مدرسه می‌فرستد.
درآن فضای اجتماعی والدین هم به صورت امروز پیگیر مسائل آموزشی فرزندان نبودند. نه به مدرسه سر می‌زدند و نه پیگیر مسائل آموزشی بودند. با این حال مادرم که تا ششم ابتدایی درس خوانده بود، به خصوص در فراگیری درس فارسی و املاء به من کمک می‌کرد. در آن دوران کم نبودند آموزگارانی که با مدرک ششم ابتدایی هم به آموزش ابتدایی مشغول بودند. و مادرم هم به من می‌گفت اگر پدربزرگت اجازه داده بود و ازدواج نکرده بودم، من هم می‌توانستم معلم شوم.

آیا در دوره دبستان احساس می‌کردید که در بزرگسالی قرار است چه کاره شوید؟
خاطرم هست در آن موقع هم پزشک شدن به عنوان یکی از مشاغل رؤیایی برای بچه‌ها مطرح بود و من هم پیرو چنین فضایی همیشه می‌گفتم می‌خواهم پزشک شوم. تصور می‌کنم احترام اجتماعی پزشکان در آن دوره که در حرف‌های بزرگسالان منعکس می‌شد، در شکل گیری این آرزو نقش کلیدی داشت.

آیا در کودکی کسی بود که برای‌تان قصه و افسانه بگوید و شما هم شوق شنیدن آن را داشته باشید؟
مادربزرگ پدری من که کوکب نام داشت، پیش از آن که به مدرسه بروم، مدام برایم قصه می‌گفت که البته بیشترشان تکراری بود. ولی من خسته نمی‌شدم و از او می‌خواستم که همان قصه تکراری را دوباره برایم بگوید.

آیا در فضای خانه کتاب و کتابخانه‌ای بود؟‌ از کتابخانه‌های محلی یا کانون بهره می‌بردید؟
زنده یاد دایی محمدم که دانشجو هم بود، برایم کتاب می‌آورد و به مطالعه تشویقم می‌کرد. جالب اینجاست ده یازده ساله بودم که رمان‌های قطوری مانند پاپیون، سه جلدی پابرهنه‌ها را هم برایم آورد. پاپیون را سه چهاربار خواندم. از این که می‌دیدم یک زندانی دست از تلاش برای آزادی نمی‌کشد، خیلی لذت می‌بردم. گویا دایی محمد اعتقادی به گروه‌بندی سنی مخاطبان نداشت.
در کنار این رمان‌های بزرگسالان کتاب‌های جک لندن و چارلز دیکنز را هم می‌خواندم. اما در میان این آثار، مجموعه قصه‌های صمد بهرنگی جایگاه دیگری برایم داشت. جهانی که بهرنگی در داستان‌هایی مانند الدوز کلاغ‌ها، الدوز و عروسک سخنگو یا پسرک لبوفروش و کچل کفترباز ترسیم می‌کرد، برای من قابل هضم بود و البته جذاب! افسانه‌های آذربایجان را هم که صمد بازنویسی کرده بود، از جمله افسانه کوراوغلو، دریچه‌ی دیگری از فانتزی و خیال به رویم باز می‌کرد که شبیه رفتن به یک سفر دور و دراز به جاهای ناشناخته‌ی دنیا بود.
کتاب دیگری که در دوران کودکی و ابتدای نوجوانی ضرباهنگ متفاوتی را به ذهنم منتقل کرد، حسنک کجایی تألیف محمد پرنیان بود. این کتاب که در واقع یک متن منظوم است، حکایت نوجوانی به اسم حسنک است که برای پیدا کردن خورشید عازم قله بلند کوه می‌شود... من می‌رم خورشیدو پیدا می‌کنم... راه در ابرای پربرف و سیاه وا می‌کنم... آن موقع نمی‌فهمیدم که این شعر مضمون سیاسی و رادیکال دارد و سال‌ها بعد فهمیدم که محمد پرنیان را به خاطر تألیف این داستان منظوم، اداره اطلاعات و امنیت آن موقع احضار کرده بودند که منظورت از این قصه چه بوده و...
به همین خاطر یک بار در زنگ انشاء این قصه را پای تابلو برای بچه‌ها خواندم. واکنش دبیر ادبیات مان را به خاطر دارم که با شنیدن این قصه، رنگش برافروخته شد و وقتی هم خواندن قصه تمام شد، با گفتن دمت گرم، مرا تشویق کرد. او با دادن موضوعات قابل تاملی ما را وارد می‌کرد که انشاهای متفاوت بنویسیم.
در مدرسه دوره راهنمایی در داخل راهرو یک کمد بود که اسمش را کتابخانه گذاشته بودند. خاطرم هست که در این کتابخانه حتی کتاب‌های بهرنگی بود. هرچند بعد از مدتی کتاب‌هایش را جمع کردند. شبیه به همان اتفاقی که در خانه هم افتاد. سال‌ها بعد مادرم گفت از ترس این که نکند بودن این کتاب‌ها دردسر درست کند، آن‌ها را جمع کرده!
چیزی که از آن دوران به خاطر دارم، یعنی اواخر دهه چهل و ابتدای دهه پنجاه پیش از رسیدن به انقلاب، فقدان گروه‌بندی سنی در خواندنی‌ها و کتاب‌ها بود و هرچیزی که به دستمان می‌رسید، با اشتیاق می‌خواندیم. از داستان‌های پلیسی قاضی سعید گرفته تا دوراهی‌های زن روز و داستان‌های کوتاه مجله‌های دختران پسران و کیهان بچه‌ها! ژانری به اسم ادبیات کودک و نوجوان موجودیت فراگیر نداشت و هرچه بود، کارهای پراکنده‌ای بود که امثال صمد بهرنگی و مهدی آذریزدی تألیف کرده بودند. بنابراین فارغ از گروه‌بندی سنی به سراغ کتاب‌های خواندنی می‌رفتم. کتاب‌هایی که گاه از واژه‌های رکیک هم سود می‌بردند. با این همه گویا گزینش یا فیلترینگ در خود ذهن اتفاق می‌افتاد که چنین مواردی را کمتر جذب کند.

در دوره نوجوانی و دبیرستان علاقه و گرایشتان به چه چیزهایی بود؟‌ فرهنگی مانند سینما یا اهل ورزش و این چیزها هم بودید؟
در میان ورزش‌ها فوتبال را خیلی دوست داشتم و پیگیرش بودم. به ویژه آن که برای اولین بار جام جهانی 1974 آلمان را هم در تلویزیون دیدم، یعنی حدود سال 1353 شمسی؛ هنوز هم اسامی فوتبالیست‌های معروف آن دوره را به یاد دارم. بکن بوئر و گرد مولر و برتی فوکس و برایتنر از آلمان، کرویف و نیسکنز و... از هلند، ژارماخ و دینا و... از لهستان و خیلی‌های دیگر!
تلویزیون دیر به خانه ما راه پیدا کرد، اما وقتی آمد جایش را به خوبی باز کرد. در همان دوران، مسابقات بوکس سنگین وزن جهانی از تلویزیون پخش می‌شد. خاطرم هست حدود ساعت پنج صبح از خواب بلند می‌شدیم تا مسابقه بوکس محمد علی کلی را با رقبایش ببینیم.
فیلم‌های سینما هم بیشتر سرگرم کننده و به اصطلاح گیشه‌ای بودند. ولی فیلم‌های خاصی هم بودند که عنوانشان هنوز خاطرم هستند، مانند شعله‌های آتش که داستان مبارزه مردم آفریقا با استعمار انگلیس بود. این فیلم را در سینما رادیوسیتی تهران دیدم و شاید به خاطر تمایزش با فیلم‌های دیگر بود که به خاطرم مانده!
در دهه پنجاه سلسله فیلم‌های صمد جای خود را دردل مخاطبان باز کرده بود؛ صمد وقالیچه حضرت سلیمان نخستین فیلمی بود که از این مجموعه دیدم.
فیلم‌های بروس لی هم برای من و بسیاری از نوجوانان جذاب بود، چرا که یک رزمی کار بدون هیچ سلاحی، دشمنان خودش را از پا در می‌آورد.
البته در میان فیلم‌های سرگرم کننده‌ای که در آن دوران دیدم، فیلم شش سگ گانگستر که نشان می‌داد چند سگ تربیت شده به بانک دستبرد زدند، برایم خیلی جذاب بود.
درمیان فیلم‌های ایرانی هم اسامی چند فیلم به خاطرم مانده که برای تماشایشان به سینما رفتم؛ آدمک، سرایدار، آقای هالو و ...
به واقع در حوزه سینما هم مانند حوزه کتاب، من نوجوان با مجموعه متنوعی سروکار داشتم که حاکی از یک خط منسجم فکری وایدئولوژیک نبود، بلکه متأثر از یک نوع تجربه‌اندوزی متنوع بود.


خرید آثار محسن هجری


آیا استاد یا استادانی بودند که بخواهید زیر نظر آن‌ها بیاموزید و تجربه کنید؟

دبیر ادبیات من جناب محمدتقی ستاری که دانش آموخته‌ی ادبیات و اهل همدان بود، در دوران نوجوانی نقش موثری را در آموزش من بازی کرد. یکی از شگردهای درخشانش طرح پرسش بود؛ او از ما می‌خواست به صورت مکتوب به این پرسش‌ها جواب بدهیم. یکی از این پرسش‌ها به خوبی درخاطرم نشسته! او روی تابلو شعر مشهور سعدی را نوشت: چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار و در سمت دیگر تابلو نوشته‌ای از آلفرد دموسه اندیشمند فرانسوی نوشت: سوزش دست من از تمامی رنج‌های جهان مهم‌تر است! و بعد زیر این دو عبارت نوشت، کدام یک از این دو نظر درست می گویند و شما کدام را انتخاب می‌کنید و چرا؟
این پرسش به واقع فلسفی ذهن مرا بسیار درگیر کرد. ابتدا باید موضوع را در ذهنم تجزیه تحلیل می‌کردم و درمرحله‌ی بعد باید این تجزیه تحلیل را روی کاغذ می‌آوردم و عبارت‌های مناسب را برای آن‌ها پیدا می‌کردم. طبیعی بود که پرداختن به چنین موضوعات سنگینی اجازه نمی‌داد با سبک وسیاق انشاهای مرسوم ازجمله فواید گاو و خاطرات نوروز و ... به نوشتن بپردازیم. بلکه باید به نوشته‌ی خود یک سبک و سیاق تحلیلی و استدلالی هم می‌دادیم. تصور می‌کنم این دوره از آموزش برای من یک نقش نهادی بازی کرد و با آن که در چارچوب نظام آموزشی بود، اما رویکرد متفاوت ایشان باعث شد که نوشتن برای من تبدیل به کاری لذت بخش شود. گویا هر بار دست به قلم می‌بردم، مانند حل کردن جدول متقاطع بود که باید برای پیدا کردن پاسخ‌ها فکر می‌کردم و با کشف تدریجی جزئیات، کل متن را شکل می‌دادم.
در طول دوران نوجوانی با اتکا به این تجربه، یادداشت‌های متعددی نوشتم که بخشی از آنها در قالب نشریه دیواری یا نشریات محلی آن دوران منعکس می‌شد. برخی از این مقاله‌ها با اسم مستعار در روزنامه‌ها هم منتشر شد. همزمانی دوران نوجوانی با انقلاب باعث شده بود که این یادداشت‌ها و مقاله‌ها بیشتر سبک و سیاق سیاسی اجتماعی پیدا کنند و کمتر از جنس خلق ادبی باشند.
با گذشت زمان و ورود به دوران جوانی، فلسفه و تاریخ به عنوان دو موضوع جذاب برایم مطرح شد که به مطالعه‌ام تنوع بیشتری داد. فراز و فرودهای اجتماعی و سیاسی آن دوران پرسش‌های زیادی را پیش رویم قرار داده بود که پاسخی قطعی برای آن‌ها نداشتم. فقط باید بیشتر می‌خواندم و بیشتر پژوهش می‌کردم تا شاید به پاسخ‌هایی قانع کننده دست کم برای خودم برسم. این مطالعات به تدریج باعث شد که دایره‌ی واژگانی و مفهومی در ذهنم وسعت پیدا کند. در این دوران دیگر قاطعیتی برای نوشتن یک متن قابل ارائه نداشتم. چون که مرز درست و غلط مدام در حال تغییر بود. نکته‌ای تا دیروز درست به نظر می‌آمد و امروز در ذهنم خط خورده بود. شاید متأثر از این فضای سیال و شکننده بود که به تدریج به سمت خلق ادبی کشانده شدم. تصورم این بود که در این فضا می‌توانم جهان مورد نظرم را خلق کنم. جهانی که نیاز به راستی‌آزمایی علمی ومنطقی ندارد و فقط باید یک انسجام درونی را به نمایش بگذارد. البته این تلقی من دقت لازم را نداشت و بعدها فهمیدم این طور هم نیست که در جهان داستانی دست نویسنده برای هرگونه خیال ورزی باز باشد. به ویژه هنگامی که ترجیح دادم سوژه‌های تاریخی و اسطوره‌ای را دستمایه قرار دهم، ناچار شدم تعادلی میان خیال و واقعیت (متنی یا تاریخی) برقرار کنم. به هرحال هر کدام از این سوژه‌ها مبتنی بر یک متن به جا مانده از تاریخ بودند که اجازه‌ی هر پرداختی را به من نویسنده نمی‌دادند.
به طور مثال حتی اگر می‌خواستم رستم دستان را که یک شخصیت اسطوره‌ای است، دستمایه یک داستان تخیلی قرار دهم، ویژگی‌هایی که در شاهنامه آمده، به من اجازه نمی‌داد که او را به‌سان سهراب یا سیاوش توصیف کنم. بنابراین در این گونه از خلق ادبی باید از فانتزی ناب فاصله می‌گرفتم و یک نوع داد وستد میان خیال و واقعیت را فراهم می‌کردم تا داستانی باورپذیر خلق شود.

نخستین کتابی که نوشتید چه دوره‌ای و با کدام ناشر بوده است؟

نخستین کتابی که نوشتم، حدود سال 1375 بود. عنوانش «آتشی به لطافت بنفشه‌ها» است که کانون پرورش فکری آن را منتشر کرد. در این داستان با یک شهر روبرو می‌شویم که سنگ‌تراشان آن به دلیل رکود درکار وکاسبی شان، به این فکر می افتند که مجسمه‌های مقدس را بسازند. مجسمه باران، مجسمه آفتاب و... حاکم شهر نیرنگ آن‌ها را می‌فهمد، اما مجسمه‌سازها برای این که حاکم را هم راضی کنند، یک مجسمه بزرگ هم به نام مجسمه قدرت درست می‌کنند. زمان می‌گذرد و مردم نیز با این مجسمه‌ها خو می‌گیرند. تا این که بعد از سال‌ها، نوجوانی به نام ابراهیم که خانواده‌اش نیز سنگتراش بودند، کارآیی و تاثیراین مجمسه‌های مقدس را به پرسش می‌گیرد و...


در آن دوره تصورم این بود که از قصه‌های دینی می‌توان به یک نوع بازآفرینی رسید. برای خلق فضای داستانی آتشی به لطافت بنفشه‌ها حدود یک سال کار کردم و آن را بارها بازنویسی کردم. چون که نمی‌خواستم به سبک وسیاق بازنویسی‌های معمول، این قصه را شکل دهم. به همین خاطر شهری را خلق کردم که در آن این قصه اتفاق می افتد. به واقع پرداختن به چنین جزئیاتی بود که آن را متفاوت از یک بازنویسی ساده کرد. پیش از آن کسانی مانند زنده یاد مهدی آذر‌یزدی قصه‌های دینی را برای بچه‌ها بازنویسی کرده بودند که جذابیت خاص خودش را داشت و دارد. اما من می‌خواستم از این نوع بازنویسی فاصله بگیرم و به سمت خلق فضاهای داستانی بروم، به گونه‌ای که مخاطب احساس نکند که درحال خواندن یک قصه‌ی تکراری است.

در کتابک بخوانید: به مناسبت زادروز مهدی آذریزدی

این سبک از بازآفرینی کمتر در ادبیات کودک و نوجوان رایج بود، به همین خاطر طرفداران روایتگری سنتی آن را کمتر می‌پسندیدند. بنابراین در محافل ادبی ایران، منتقدان به سبک و سیاق متفاوت این اثر توجه نکردند. البته شاید هم گمنامی نویسنده هم در این کم توجهی بی تأثیر نبود. تا این که بعد از بیست سال دانشجویان رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه آزاد تفلیس، چند اثر را از من به زبان گرجی ترجمه کردند که آتشی به لطافت بنفشه‌های یکی از این آثار بود. روزی که مرا به دانشگاه تفلیس دعوت کردند تا دانشجویان گرجی در مورد این آثار ترجمه شده، نقد ونظرشان را بگویند، داستان «آتشی به لطافت بنفشه‌ها» در کانون توجه آن‌ها بود. به واقع برای آنها این نکته جالب بود که بازآفرینی قصه‌ی ابراهیم، یک فضای متفاوت در نگاه مخاطب به وجود می‌آورد که چگونه یک نوجوان چهارده پانزده ساله، سنت‌های یک جامعه را به چالش می‌کشد.


آیا قصه‌های دیگری هم با این سبک نوشتید؟
بله؛ در ادامه کتاب «آخرین موج» را هم با همین روش نوشتم. در این داستان با دو جوان هیزم شکن مواجه می‌شویم که کاهنان معبد دسترنجشان را به بهانه سهم خدایان،غارت می‌کنند. آن‌ها توانایی مقابله با این ستمگری را ندارند. ولی روزی در حین شکستن هیزم، پیرمردی را درجنگل می‌بینند که مشغول جمع آوری تنه‌های درخت است. وقتی از او جویا می‌شوند که این چوب‌ها را برای چه کاری می‌خواهد؟ پیرمرد پاسخ می‌دهد، در حال ساختن یک کشتی هستم. چون توفانی در راه است که همه چیز را نابود می‌کند؛ و از آن جایی که این دو جوان هیزم شکن طعم تلخ ستم را در این جامعه چشیده بودند، از این وعده خوشحال می‌شوند.

تصورم این بود که ساختن این پس زمینه‌ی اجتماعی برای بازآفرینی قصه توفان نوح، صورت دیگری به این روایت کهن می‌دهد و آن را باورپذیر می‌کند. و مگر غیر از این است هنگامی که ما توانایی مقابله با یک ستم بزرگ را نداریم، از ژرفای وجودمان می‌خواهیم اتفاقی بیفتد که همه چیز را زیر و رو کند؟
این بازآفرینی با تصویرگری خوب علی خدایی، موجب شد که این اثر بیشتر از آتشی به لطافت بنفشه‌ها دیده شود و در یکی از جشنواره‌های ادبی برگزیده شود.

گفت‌وگوی علی خدایی را در کتابک بخوانید: من شیفته نقاشی کردن، خواندن کتاب و ساختن و شکل دادن بودم

کتاب‌های ایستاده بر خاک، فصل چیدن، طلوع آن ستاره، یک سبد خاطره را نیز با همین روش تألیف کردم. تلاشم بر این بود که با ساختن یک فضای داستانی جذاب، از روایتگری سنتی که فقط در حد یک بازنویسی خلاصه می‌شود و جنبه‌ی تبلیغی دارد، فاصله بگیرم.

در میان آثار شما علاوه بر بازآفرینی‌ها، عناوین تاریخی نیز دیده می‌شود، که برخی از آن‌ها مانند رمان‌های چشم عقاب و اقلیم هشتم فضای داستانی دارند و برخی مانند سربداران و مغول‌ها جنبه‌ی تحلیلی دارند. چه چیزی باعث شد که بعد از بازآفرینی قصه‌های دینی و اسطوره‌ای به سراغ تاریخ رفتید؟
به قول لوکاچ در دوران پیشامدرن، اسطوره و تاریخ با هم گره خورده‌اند، و بسیاری از متن‌هایی که تاریخی محسوب می‌شوند، به واقع روایت‌های اسطوره‌ای هستند که بنا به ذوق و گرایش راوی یا راویان شکل گرفته‌اند. به طور مثال بیشتر روایت‌هایی که از سربداران شنیده‌ایم، سبک و سیاقی اسطوره‌ای دارند. مردمی که با ایلخانان مغول در می افتند و آنها را از تخت به زیر می‌کشند. حتی اگر خاطرتان باشد، در سریال سربداران ما شاهد اندیشه‌های عرفانی شیخ حسن جوری هستیم که در رأس یک حرکت سیاسی و اجتماعی قرار گرفته که به واقع یک تصویر اسطوره‌ای از این جریان است.
ولی وقتی با دقت اسناد و متن‌های تاریخی را جستجو می‌کنیم، با واقعیت‌هایی مواجه می‌شویم که چه بسا برای ما خوشایند نباشد. از جمله در همین جریان سربداران، ما شاهد خشونت‌های بی شماری هستیم. تا آن جا شاید هیچ امیر سربداری نبود، مگر این که به دست رقیبان خود به قتل رسید. از جمله شیخ حسن جوری که با اشاره امیرمسعود سربدار در میدان جنگ ترور می‌شود. و بعدها اختلاف‌های جریان شیخیه و سربداریه آن چنان بالا می‌گیرد که آخر سر منجر به سرکوب عمومی دراویش و اهل تصوف در این جنبش می‌شود. و در نهایت نیز می‌بینیم همین جنبشی که ایلخانان مغول را سرنگون می‌کند، دعوت کننده‌ی تیمور لنگ به خراسان می‌شود تا با کمک او بر رقیبان منطقه‌ای خود غلبه کند. در کتاب سربداران تلاش کردم این تصویر واقعی را از سربداران به مخاطب نوجوان ارائه دهم.
و یا در کتاب «مغول‌ها» که در مجموعه داستان فکر ایرانی منتشر شد، با معرفی شخصیت‌های ادبی علمی و فرهنگی قرن هفتم تا دهم، یک دوره شکوفایی را به تصویر کشیده‌ام که خلاف آن تلقی رایج است که مغول‌ها آمدند و کشتند وسوختند و بردند و... چرا که در این دوران، آسمان فرهنگ ایران شاهد ظهور ستاره‌هایی است که به لحاظ کمیت و کیفیت با دوره‌های دیگر قابل مقایسه نیست. سعدی، مولانا، خواجه نصیرالدین طوسی، قطب الدین شیرازی، بابا افضل کاشانی، حافظ، عبید زاکانی و صدها نفر دیگر در همین دوره ظهور کرده‌اند.



خرید کتاب مغول‌ها


یکی از علت‌های اصلی آن این بود که با سرنگونی خلافت عباسی و خوارزمشاهیان،بساط تکفیر و سرکوب دگراندیشی تا حدود زیادی جمع شده بود. چرا که مغول‌ها دارای حساسیت‌های ایدئولوژیک نبودند و چنان نبود که اگر کسی مانند حلاج دعوی انالحق می‌کرد، او را مجازات کنند.
تصورم این بود که تألیف چنین کتاب‌هایی می‌تواند آن قضاوت‌های اسطوره‌ای که مبتنی بر جهان دو قطبی است و خیر وشر در آن صف آرایی می‌کنند، به یک نوع واقع نگری تاریخی سوق دهد.

همان طور که گفتید، شما موضوعات تاریخی را به عنوان درونمایه رمان هم قرار داده‌اید. از جمله رمان چشم عقاب که به حمله مغولان به الموت می‌پردازد و یا اقلیم هشتم که زندگی سیاسی سهروردی را تصویر می‌کند. در این رمان‌ها به دنبال چه هدفی بودید؟ آیا در این روند هم به دنبال آن بودید که نگاه اسطوره‌ای به تاریخ را برای مخاطبان نقد کنید؟
در چنین آثاری تلاشم بر این بوده که تاریخ را به دوران معاصر بیاورم تا به مخاطب نشان دهم که برخی مسائل و مشکلات، به اصطلاح فرا ادواری است و مختص به یک دوره‌ی خاص نیست. به طور مثال در روایت‌های تاریخی به این نکته اشاره شده که وقتی هلاکوخان مغول به قلعه الموت حمله می‌کند، اهالی الموت به دو گروه تقسیم می‌شوند، یک گروه خواهان تسلیم به مغولان می‌شوند و گروه دیگر خواهان ادامه جنگ! و همان طور که می دانیم قلعه الموت دارای یکی از بزرگترین کتابخانه‌های آن دوران بود که در روایت تاریخی عطاملک جوینی هم به آن اشاره شده!
وقتی به روایت این ماجرا در قالب رمان چشم عقاب پرداختم، این پرسش را دنبال می‌کردم که در چنین بحران‌هایی چگونه باید تصمیم گرفت؟ چه کسی درست می‌گوید و چه کسی اشتباه می‌کند؟ آیا آن کسی که خواهان تسلیم است یا آن کسی که خواهان تداوم مبارزه و جنگ است؟
سراسر رمان چالش میان این دو جریان است. حامد که کتابدار قلعه الموت است، خواهان برخورد واقع بینانه با حمله مغول است؛ درحالی که پسرش ناصر دارای نگاهی رادیکال و خواهان مبارزه با مغول‌هاست. در ترسیم کشاکش این دو جریان، تلاش کردم مسائل و مشکلاتی را که پیش روی اهالی الموت بوده، به مخاطب نشان دهم. گویا همین حالا هم خود او درگیر چنین چالشی است وباید برای آن چاره‌ای بیندیشد.

و آیا همان طور که شما انتظار داشتید، مخاطب رمان چشم عقاب، درگیر این چالش شد؟
استقبال گسترده از این رمان که باعث شد به چاپ هفتم و هشتم هم برسد که می‌تواند تا حدودی گویای این واقعیت باشد مضمون و درونمایه‌ی چالشی رمان، برای مخاطب جذاب بوده!
در نشست‌های متعدد نقد وبررسی هم، نقد و ارزیابی مخاطبان نوجوان نشان می‌داد که با درونمایه‌ی این داستان درگیر شده‌اند. البته استنباط من این بود مخاطبان فقط با یک مسئله تاریخی مواجه نشده بودند، بلکه در برابر پرسش‌هایی قرار گرفته‌اند که چه بسا همین حالا هم با آن درگیرند. درگیری میان نسل قدیم و جدید، درگیری میان محافظه کاری و رادیکالیسم، درگیری میان احساس و عقلانیت و چالش‌های دیگری که برای همه به ویژه نوجوانان جذابیت دارد. به قول یکی ازمخاطبان، درگیری میان حامد و پسرش ناصر، نمونه‌ای از یک چالش ملموس است که برای مخاطب نوجوان قابل درک است. در اینجاست که تصور می‌کنم از روایت اسطوره‌ای و جهان دو قطبی سیاه و سفید فاصله گرفتم و تاریخ را با تمامی وجوهش به مخاطب نشان دادم.

این گفت‌وگو ادامه دارد...

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مصاحبه
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی

منصور یاقوتی، آموزگار- نویسنده‌ای که جرئت نگریستن به خویش را داشت

Submitted by editor74 on

منصور یاقوتی، صمد بهرنگی، علی اشرف درویشیان و دیگرانی که در دهه ۱۳۴۰-۵۰ به عنوان آموزگار- نویسنده شناخته می‌شوند، اگر یک وجه مشترک داشته باشند که صفت انسانی آن‌ها را بازتاب دهد، آن وجه مشترک عشق عمیق به کودکان روستایی یا کودکان در حاشیه است. با هر متر و معیاری که بخواهیم بسنجیم آن‌ها در کار آموزگاری انسان‌هایی معمولی نبودند که برای گرفتن مزد، کار آموزش را انتخاب کرده باشند. آن‌ها آموزگاری را پیشه و حرفه خود نمی‌دانستند بلکه رسالتی برای رهایی کودکان روستایی و در حاشیه از نادیدگی یا عدم حضور به دیده شدن و حضور می‌دیدند. گواه آن کاری است که منصور یاقوتی در زمستان و برای رسیدن به کودکان روستایی که دانش‌آموز او بودند، انجام داده است. «برف بسیار سنگینی آمده و راه‌ها را بند آورده بود. در بازگشت برای این که خودم را به مدرسه برسانم تک و تنها نزدیک به شصت کیلومتر توی برفی که گاه تا زانو و سینه می‌رسید پیاده‌روی کردم با ساکی پر از کتاب برای بچه‌ها و در عبور از آن گردنه‌ها و دره‌های سهمناک و برهوت برف و هر جا رد پهن و عمیق پنجه‌های گرگ‌ها...» تصور چنین چیزی را فقط می‌توان در دنیای فانتزی داشت. شصت کیلومتر در برف با کوله‌باری از کتاب برای کودکان. اما این‌ها واقعیت زندگی این آموزگار-نویسندگان در دهه ۱۳۴۰-۵۰ بود که شوق به تغییر درونشان را به التهاب و ناآرامی کشیده بود. مؤثرترین کاری که از آن‌ها به یادگار خواهد ماند باز کردن پای کودکان روستایی و در حاشیه به دنیای ادبیات بود.

اما منصور یاقوتی در میان آن آموزگار-نویسندگانی که ماندند و از جوانی فاصله گرفتند یک وجه متفاوت دارد که او را بسیار برجسته می‌کند. و آن هم قدرت نقد خویش است. کاری که او را در میان بسیاری از همفکران سابق تنها و منزوی کرد. اما او شجاعت این را داشت که خود را در آینه زمان بنگرد و به دقت راهی را که پیموده بود نقد کند. در حقیقت یاقوتی از میان‌سالی راه روشنگری و شناخت عمیق از خود را پیش گرفت آن گونه که ایمانوئل کانت فیلسوف برجسته روشنگری برای هر فردی روشن کرده است. از نگاه کانت روشنگری، رهایی انسان از نابالغی خودتحمیلی خویش است. نابالغی، ناتوانی در به کار بردن از فهم خویش بدون راهنمایی دیگری است. این نابالغی خودتحمیلی است، هنگامی که علت آن نه در نقص فهم، بلکه در نبود عزم و شهامت به کار گرفتن آن است. برای رسیدن به روشنگری باید که جرئت دانستن داشته باشیم! و به راستی یاقوتی خود را در مسیر و راهی که در آن جرئت دانستن بود، قرار داد. گفت‌و‌گویی که موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان در آبان ماه سال ۱۳۸۳ با او انجام داده است -یعنی بیست سال پیش- از این نشان می‌دهد که او چه‌گونه خویش و راهی که هم‌نسلانش پیمودند، نقد می‌کند. اکنون که او نیست و یادش با ماست، این گفت‌وگو می‌تواند بخشی از تاریخ پرابهام گذشته را برای ما روشن کند.

-محمدهادی محمدی

با گرمترین درودها و سپاس بیکران از جانب ملت ایران برای کار عظیم، سترگ، بی بدیل و حسرت برانگیز «تاریخ ادبیات کودکان ایران»‌ که پدیده‌ای نادر و مانا در تاریخ فرهنگ این کشور می‌باشد و با تشکر از این که عنایت فرموده و دیدگاه‌های این قلمزن را هم مورد توجه قرارداده‌اید. اما پاسخ پرسش‌ها:‌

از چه زمانی کار نویسندگی را آغاز کردید و آیا از همان زمان نیز تصمیم داشتید که نویسنده نوجوانان شوید؟‌

از نوجوانی هنگامی که تابستان‌ها توی یک نانوایی سنگکی به کار پادویی، الک کردن آرد و .. مشغول بودم و شبانه روز هم در هر فرصتی کتاب کرایه می‌کردم و می‌خواندم، کار نوشتن داستان را آغاز کردم. نه!... تصمیم نداشتم نویسنده نوجوانان باشم، برای دل خودم می‌نوشتم. کلاس هفتم آن قدر کتاب خواندم که مردود شدم:‌ کتاب‌های تاریخی و پلیسی و کتاب‌های عهد عتیق مثل چهل طوطی و امیرارسلان و رستم نامه...

راهنمایان شما در کار نویسندگی برای نوجوانان چه کسانی و یا چه کتاب‌هایی بیشترین تأثیر را در کار نویسندگی شما داشتند؟‌

عباس سرمدی، شاعر، پژوهشگر و کسی که نخستین مجموعه اشعار نو در قطع جیبی به همت ایشان منتشر شد. معلم فلسفه و منطق ما بود. این آموزگار فرهیخته تأثیر شگرفی در جان بچه‌های دبیرستان «کزازی» برجای نهاد. «اصغر واقدی»‌ شاعر به نام هم معلمم بود و او هم با آن شخصیت متین و اشعار زیبایی که می‌سرود در پرورش استعداد ادبی من تأثیر گذار بود. مادرم در کودکی برای من افسانه‌ها، حکایات و داستان‌های راز آمیز و شگفت انگیزی تعریف می‌کرد. آن «راز» ها و افسانه‌ها، در ایام کودکی، ذهنیت قصه‌سازی و خلق قصه را در روان من پی‌ریزی نمود. در زادگاهم روستای «کئوُنان» پیرمردی بود با لحنی باستانی- شبیه اوستاخوانی – شاهنامه کردی می‌خواند. در رابطه با تأثیر کتاب‌ها:‌ من از کلاس پنجم ابتدایی کتاب می‌خواندم. آن روزگار دو تا کتابفروشی در کرمانشاه وجود داشت که شبی یک ریال کتاب کرایه می‌دادند. من هر شب یک کتاب را می‌خواندم و تمام می‌کردم. خواندن پاورقی‌های تاریخی، رمان‌های تخیلی، تاریخی، حتی کتاب‌های پلیسی در کار نویسندگی من تأثیر گذار بوده. بعدها، در دوران دبیرستان با «بالزاک»‌ و «گورکی» و بعدها با «رومن رولان» و «شولوخف» و «جک لندن» آشنا شدم. بی تردید همهٔ این نویسندگان در کار نوشتن من تأثیر گذار بوده‌اند.


خرید مجموعه تاریخ ادبیات کودکان


توجه به ادبیات «نوجوانان» به طور جدی از سال 1350 آغاز شد، یعنی سال نخست آموزگاری من در روستاهای منطقه «کلیائی» کرمانشاه. زندگی خودم در دوران کودکی و نوجوانی که درگیر کار و رنج و کشمکش بود و زندگی شاگردانم که توام با شوربختی و کار طاقت‌فرسا بود بی‌آنکه بخواهم دست مایه‌هایی شد برای نوشتن درباره زندگی کودکان و نوجوانان: در مجموعه داستان «زخم» (شبگیر، 1350، چاپ دوم، نشر سپیده) چهار داستان درباره فضای کودکان و نوجوانان وجود دارد:‌ قصه «زیرپل، پای درخت» که با بیانی سوررئال نوشته شده موضوع آن زندگی یکی از شاگردانم است که تنها، از روستایی دیگر، از دره‌ای هولناک و مخوف می‌گذشت تا خودش را به مدرسه برساند. یک هفته برف چنان سهمناکی بارید که گرگ‌ها را هم در حفره‌هایشان حبس کرد. تمام آن مدت او به مدرسه نیامد و هیچ کس هم نمی‌توانست پا در برفی بگذارد که تا چانه می‌رسید. من پنداشتم دره هولناک گرگ‌ها از او استخوان و مداد کیفی برجا نهاده‌اند و... در کتاب «زخم» قصه‌ای تحت عنوان «بُد بُده»‌ وجود دارد که با بیانی سمبولیک نوشته شده و برای نوجوانان است و دیگر قصه «پادو» که بخشی از زندگی خودم به عنوان پادو نانوایی است و با بیانی رئالیستی. و قصه‌ای سمبولیک تحت عنوان «زنبور دانا» به چاپ دوم کتاب مراجعه شود- زندگی شاگردانم در روستا – پنج سال معلم روستا بودم»‌ و در شهر که اکثراً خاکستر نشین و از لایه‌های زیرین تهی‌دستان بودند، موجب شد – بی‌آن‌که بخواهم- قصه‌هایی برای نوجوانان بنویسم.

کار شما در عرصه نویسندگی برای نوجوانان نشان می‌دهد که برخلاف برخی نویسندگان این دوره فراتر از تجربه‌های شخصی خود می‌رفتید، تنوع موضوعی و شخصیتی کارهای‌تان این را نشان می‌دهد. با توجه به این موضوع هنگامی که فراتر از تجربه‌های خود می‌رفتید چه موانعی در کار شما از جنبه جمع کردن یک داستان پدیدار می‌شود، موانع نزدیک شدن به مردم در اختیار داشتن کتابخانه‌های مرجع استفاده از آثار و اسناد؟‌

جو شبه روشنفکری آن روزگار، دیدگاه‌های سطحی و شتاب زده، برخورد یک سویه و به شدت ایدئولوژی زده، درک بسیار خام و ابتدایی و گاه ابلهانه از مفاهیم ایدئولوژی چپ و رابطه آن با ادبیات متأثر و برگرفته از وضعیت جهانی و پایگاه‌های آن: شوروی، چین، کوبا ... موانعی جدی و سهمناک برای نویسندگان آن روزگار بوجود آورده بود که در کشمکشی بی نهایت نابرابر و تلخ و دردناک، نتوانند از منظر ادبیات و ساختارهای آن به دنیای بچه‌ها و نوجوانان نزدیک شوند. کتابخانه و منابع و اسناد هم که وجود نداشت. در آن شرایط ادبیات به شدت ایدئولوژی زده و سیاسی بود. یادم می‌آید مجموعه داستان «سال کورپه» را که منتشر کردم، این کتاب به دلیل این که یک تراژدی انسانی را با بیانی هنری و ادبی منعکس می‌کرد، به چاپ دوم نرسید. یکی از شورشیان آن دوره که امروزه به خاطر یک لقمه نان 360 درجه تغییر موضع داده، می‌گفت:‌ «این کتاب باب طبع شهبانو نوشته شده»!

روشنفکران آن زمان – مثل آل احمد یا دیگران... از ادبیاتی به شدت سیاست‌زده – نه به مفهوم عمیق آن- دفاع می‌کردند. جو بچه‌هایی که تحت تأثیر اوضاع جهانی، جنبش مائو و حرکت چه گوارا و فیدل کاسترو و تبلیغات رادیو مسکو با نویسندگان برخورد می‌کردند، به اندازه همان درک بسیار سطحی و خام و ابتدایی که از مفاهیم سوسیالیستی داشتند، روی ادبیات تاثیرگذار بود. بعد هم، سانسور کوته نظرانه‌ای که در وزارت فرهنگ و هنر آن زمان به عنوان معیار سنجش حاکم بود:‌

در رابطه با کتاب «گلخاس»‌ مرا به وزارت فرهنگ و هنر کشاندند، در قصه گلخاس جایی که یکی از بازارهای کرمانشاه صرفاً توصیف می‌شود نوشته بودم که اگر دست می‌داد گاهی بچه‌ای چند تا خیار کش می‌رفت...

پیرمرد جا افتاده‌ای که نمی‌خواهم نامش راببرم به من می‌گفت:‌

  • تغذیه رایگان بچه‌های مردم را سیر کرده و تو می‌گویی که دزدی می‌کنند؟
  • و...

مانع بعدی، زندگی، کار، عقب ماندگی تاریخی، فکری و فرهنگی خود ما بود. زندگی هیچ وقت به من فضا نداد که به عنوان یک نویسنده حرفه‌ای به کار مورد علاقه‌ام یعنی کار نویسندگی بپردازم. داستان درازی دارد. آیا هنوز در کشور ما ایران کسی از نویسندگی به عنوان «کار»‌ یاد می‌کند؟‌ شما این دیالوگ را از دهان کسی شنیده‌اید که خطاب به یک نویسنده بگوید: ‌«کار»‌ این خانم – یا این آقا- نوشتن است؟ در رابطه با «موانع» نمی‌توان به سیاست ضد کتاب «ساواک» اشاره نکرد. در یورش به هر خانه‌ای، ابتدا کتابخانه آن غارت می‌شود و همهٔ دستنوشته‌های نویسنده.

شما تنها نویسنده‌ای از این دوره هستید که از همان هنگام خود را نقد می‌کردید و از راه دشوار نویسندگی و این که هیچ کسی به شما کمک نکرد و یا هیچ استادی نداشتید، سخن گفته‌اید. اکنون که به کارهای خودتان نگاه می‌کنید، ارزیابی‌تان چیست؟‌

همین طور است. همانند نهالی که در شکاف صخره‌های بلند و سخت کوهستان زاگرس به طور خودجوش می‌روید و می‌بالد و دائم در معرض تند بادها و کولاک‌های برف و رگبارهای مرگ آساست، همان طور روییدم و بالیدم هنوز هم همین‌طور است. زندگی نویسندگی به دو دوران کاملاً متمایز تقسیم می‌شود:‌ از «زخم» تا «دهقانان»‌ یعنی از 1350 تا 1357. کارهای این دوران با همهٔ فراز و فرودها نخ مشترک و خطوط همسانی دارند. دوره دوم نویسندگی از «از توشای، پرنده غریب زاگرس»‌ - مجموعه داستان، آغاز می‌شود و ختم آن مجموعه داستان منتشر نشده‌ایست تحت عنوان «شب کرکس»‌ یعنی از 1368 تا 1382[مجموعه داستانی تحت عنوان «قصه‌های زاگرس»‌ بیوگرافی زندگی‌ام – البته بخشی از آن تحت عنوان «پائیز و پروانه»‌، و داستان بلندی تحت نام «تراژدی یزدگرد» در دست چاپ و یا انتشار هستند، مربوط به همین دوره]. دوره سوم با نوشتن قصه‌ای کوتاه به نام «پری دریایی» آغاز شده ... بحث شما نقد و بررسی دوره اول نویسندگی است. من قصه‌های دوره دوم نویسندگی‌ام را موفق‌تر می‌دانم به دلیل این که در یک انزوای تیره، استقلال رأی و بربستر تجاربی مرگ آسا و در خلوت خودم و برای دل خودم نوشته‌ام. کارهای دوره اول نویسندگی از فراز و فرود برخوردار است. از مجموعه داستان «زخم» قصه‌های «زیرپل، پای درخت»‌، ‌«زنبور دانا»‌ و قصه «گلخاس» و داستان «سال کورپه» و رمان «دهقانان» کارهایی هستند که می‌شود آن‌ها را امروز هم با رغبت خواند. من پنج تا کتاب به قلم دانش آموزانم منتشر کردم تحت عناوین:

  1. پشت دیوار برف
  2. قصه‌های کاظم آباد
  3. یه جور زندگی
  4. بچه‌های کرمانشاه
  5. ...

کارهای شماره (1)‌ و (2)‌ مال بچه‌های روستاست و دو کتاب بعدی به قلم بچه‌های دبستان «گویا» در کرمانشاه. من فکر می‌کنم این آثار هنوز هم خواندنی و جذاب هستند و با قدرت نوشته شده‌اند. [کتاب پنجم هم به قلم بچه‌هاست، با ویرایش و انتخاب این قلمزن در تیراژ صد هزار نسخه چاپ و نصف روز نایاب شد. مربوط به این دوره] در مورد آثار خودم نمی‌توانم داوری کنم، داوری آن مؤسسه پژوهشی که به طور تخصصی روی ادبیات کودکان و نوجوانان کار می‌کند بی تردید داوری منصفانه و درستی می‌تواند باشد. اما، هرچند ما پشتوانه قصه‌گویی دیرینه‌ای در تاریخ ایران داریم [قصه‌هایی در قالب شعر] داستان‌های شاهنامه فردوسی و قصه‌های بسیار کوتاه سعدی «گلستان»‌ و در جهان باستان قصه‌ای که شخصیت اصلی آن نوجوانی است به نام «بستور» [قصه زریر] اما، داستان به زبان ساده و در فرم نوین با یکی بود یکی نبود جمالزاده آغاز و با توجه به شرایط خاص سیاسی ایران از آن هنگام تا امروز، فضا برای پرواز عقابان عرصه داستان نویسی ایجاد نشده است. قصه نویسی معاصر ایران برای بالندگی فضا می‌خواهد و ما در آغاز راه هستیم و باید کار بکنیم و زحمت بکشیم و روی پاهای خودمان بایستیم و بی رحمانه خود را نقد کنیم. باید از مرز «سیاست زدگی دیروز» و «فرمالیسم و سطحی نگری و فقدان مضامین شکوهمند امروز»‌ بگذریم و از کوره راه‌های «چپ» و «راست» عبور کرده و عمیق بنیدیشم و زیبا بنویسیم و قصه ایرانی خلق کنیم.

توصیف‌ها و نشانه‌گذاری‌های شما گاهی بسیار تأثیرگذار است، چگونه این لحظه‌ها را در ذهن خود ثبت و سپس به درون داستان منتقل می‌کردید؟‌

- با ذهنیت داستانی پیوند ارگانیک با طبیعت، زندگی، زیبایی‌های جان آدمی، عشق به کودکان. از همان دوران دبیرستان آرزوی من این بود که معلم دانش آموزان ابتدایی بشوم. با رنج و مرارت بسیار به آرزوی خود رسیدم. من روزانه، بدون هیچ اضافه دستمزدی، داوطلبانه روزی دوازده ساعت درس می‌دادم. در رابطه با سیلی که آمده بود و ویرانی شگرفی ایجاد کرده بود، رئیس فرهنگ و فرماندار شهر به روستا آمدند. رئیس فرهنگ رو به فرماندار و با اشاره به من گفت: «این آقا شش ماه شش ماه پا به شهر نمی‌گذارد، توی طویله حمام می‌کند زندگی‌اش را وقف بچه‌ها کرده» زمستان 1350، ساواک یک هفته‌ای مرا بازداشت کرد. برف بسیار سنگینی آمده و راه‌ها را بند آورده بود. در بازگشت برای این که خودم را به مدرسه برسانم تک و تنها نزدیک به شصت کیلومتر توی برفی که گاه تا زانو و سینه می‌رسید پیاده‌روی کردم با ساکی پر از کتاب برای بچه‌ها و در عبور از آن گردنه‌ها و دره‌های سهمناک و برهوت برف و هر جا رد پهن و عمیق پنجه‌های گرگ‌ها... من فکر می‌کنم نویسنده باید ذهنیت قصه گو داشته باشد، به موضوع کارش یعنی بچه‌ها عشق بورزد، دنیای آن‌ها را از نزدیک لمس و درک کند و «سفارشی» و «دیکته شده»‌ و «کلاس» ننویسد. «پرکاری» به کار نویسنده لطمه می‌زند، بهتر است نویسنده کم بنویسد اما خوب، گیرا و عمیق بنویسد. نویسنده، سوداگر نیست که برای جایزه بنویسد، بهتر است آدم در خلوت خود برای خود کار کند. نویسنده‌ای را می‌شناسم که بیشتر از صد جلد کتاب کودکان نوشته اما حتی یک اثر عمیق و ماندگار نیافریده.

سانسور و یا خودسانسوری چه تاثیری در ذهن شما داشت و چگونه محدودیت‌های آن در داستان شما بازتاب می‌یافت؟‌

در آن دوره در حیطه کتاب سانسور شدیدی اعمال می‌شد. ساواک دشمن کتاب و اندیشه بود. بسیاری از زندانیان سیاسی آن دوره به خاطر خواندن کتاب حبس می‌کشیدند. خواندن رمان‌هایی مانند «مادر» نوشته ماکسیم گورکی و «خرمگس»‌ و «بشردوستان ژنده پوش» ... حبس‌های سنگین در پی داشت. نویسنده ایرانی نمی‌توانست از روزگار خود بنویسد و عمیق بنویسد. کتابی سطحی مثل «غربزدگی» آل احمد ممنوع شده بود و جعفر کوش‌آبادی به خاطر سرودن شعر چه بلاها که برسرش نیامد. سیاست ساواک، نویسندگان را یا به دنیای سمبولیسم یا گذشته نگری، یا سطحی نویسی یا فرمالیسم از نوع ایرانی آن کشانده بود. کتاب «چراغی برفرازمادیان کوه» اثر این قلمزن با این مقدمه پس از یک سال توقیف منتشر شد که:‌ وقایع آن مربوط به قبل از انقلاب سفید می‌باشد!

همان مجموعه نوشته‌های بچه‌های روستا تحت عنوان «پشت دیوار برف»‌ توقیف و خمیر شد و یک نسخه آن خوشبختانه در دست ناشر باقی ماند که بعد از 57 منتشر شد. در رابطه با انتشار کتاب «کودکی من» ساواک نقد کوبنده‌ای برکتاب در روزنامه «آیندگان»‌ زد که:‌ این آقا چه می‌گوید؟ جوانان ما در دانشگاه گیس بلند می‌گذارند کفش پاشنه بلند می‌پوشند و هر کدام یک پیکان جوانان زیر پا دارند آن وقت ایشان از فقر حرف می‌زند؟ و ... رمان «دهقانان»‌ هم که قبل از 57 نوشته شده بود بعد از سقوط رژیم منتشر شد...

در رابطه با انتشار کتاب «چراغی بر فراز مادیان کوه» فئودال‌ها و ساواک در منطقه بسیج شدند و حرکتی را آغاز کردند که به موقع متوجه شدم و ناگزیر گردیدم منطقه و محیط روستا را ترک کنم، داستانش طولانی است... دیر جنبیده بودم کارم را ساخته بودند. مستند حرف می‌زنم. ما نمی‌توانستیم عمیق نگاه کنیم و عمیق بنویسیم. فضای سیاسی به شدت بسته و ساواک انگار فقط مأموریت داشت کتابخانه‌ها را غارت کند. چقدر در این چپاول‌ها، دست نوشته‌ها و آثار و کتاب‌های من از بین رفت... طبیعی است سیستم سانسور بر کتاب و اندیشه هم چون یورش ملخ به گندمزار آثار من را هم مورد هجوم قرارداد.

آیا هیچ‌گاه از سوی حکومت پهلوی به سبب نوشتن این داستان‌ها مورد تعقیب قرار گرفتید؟‌

- بارها!... سال 1346 زمانی که دانش آموز سال آخر دبیرستان «کزازی» کرمانشاه بودم، داشتم توی سالن امتحان فلسفه و منطقه می‌دادم که آقای عباس سرمدی به من گفت:‌

- منصور! ورقه‌ات را بده!‌ به چه کسی اطمینان داری به خانه‌ات برو و کتاب‌هایت را جم و جور یا سربه نیست کند؟‌

پرسیدم: چرا؟‌

گفت:‌ ماموران ساواک توی دفتر نشسته‌اند و منتظر تو هستند. می‌خواستن تو را سر جلسه امتحان ببرند من اجازه ندادم...

دستگیر شدم. از مدرسه به ساواک بعد زندان مخوف شهربانی کرمانشاه و بعد دادگاه نظامی. توی دادگاه نظامی، رئیس دادگاه پیش از آنکه دادگاه رسمیت بیابد با صدای بلند پرسید:‌

  • اون که شعری علیه نظام سروده کیه؟

من بودم که آن شعر را سروده بودم. دیوار زندان با دیوار مدرسه یکی بود. صدای زنگ مدرسه توی زندان جانم را به آشوب می‌کشید. با پرونده سازی ساواک نزدیک به شش ماه حبس کشیدم و یک سال هم مردودی.

کافی بود که ساواک برای کسی پرونده سازی کند، این شخص تا پایان عمر تحت پیگیرد پلیس امنیتی بود. دیگر به هر مناسبتی [سفر شاه به ولایات] فعالیت گروه‌های دیگر، به ساواک کشیده می‌شد. سال 46 همهٔ کتاب‌هایم از بین رفت به اضافه مطالبی که آن دوره نوشته بودم. زمان حکومت نظامی ازهاری هم، مأمورین ساواک به خانه‌ام ریختند و کتابخانه بزرگم را به همهٔ دست نوشته‌ها بار وانت کردند و بردند. خودم هم بعد از مدتی از زندان دیزل آباد کرمانشاه به تهران «کمیته مشترک ضدخرابکاری» منتقل شدم و با روی کار آمدن حکومت بختیار و بعدها آزادی زندانیان سیاسی، همراه با دیگر زندانیان آزاد شدم اما دیگر حتی یک جلد کتاب هم در خانه‌ام پیدا نمی‌شد! نه یک جلد کتاب و نه یک برگ دستنوشته.

سال 58 با انتشار رمان «دهقانان» نشانه‌هایی از بلوغ کار یک نویسنده را در این داستان می‌بینیم، اگر بخواهید خودتان کارهای‌تان را دسته‌بندی کنید و مسیر تحلیل آن را نشان دهید، از کدام داستان شروع و کدام داستان را پخته‌تر می‌دانید؟

نظر نویسنده یک چیز است و نظر خواننده‌ها چیز دیگر و نظر منتقد به معنای واقعی کلمه هم مطلب دیگر، کتاب «کودکی من» یازده بار تجدید چاپ شد. کتاب «گل خاص» به چاپ هفتم رسید. کتاب «چراغی برفراز مادیان کوه»‌ با چاپ چهارم اشتهار زیادی کسب کرد طوری که «احسان طبری» هم در ماهنامه «دنیا»‌ خارج از کشور نقدی بر این کتاب نوشت و نسخه نقد موجود است و ضمیمه این پاسخ به نظر خواهی و صرفاً به قصد آشنایی با نظر یک منتقد ادبی فرهیخته ارسال می‌گردد.

«اسدالله پیرانفر» منتقد ادبی آن سال‌ها در کتاب خود تحت عنوان «دارکوب باران خورده»‌ انگشت مثبت روی کتاب «گلخاس» و بعد «چراغی برفراز مادیان کوه» نهاد. و اما نظر من: درست می‌گویید، رمان «دهقانان»‌ تکامل یافته سیر داستان نویسی دوره اول نویسندگی این قلمزن است.

آثار من یک مسیر زیگزاگ را پیموده‌اند. مارکس می‌گوید: سیر تکامل مارپیچ است نه مستقیم»‌ بله ... سیری مارپیچی داشته‌اند... [فراموش کردم که بگویم کتاب «مردان فردا»‌ که کتابی مختص نوجوانان، در سال 56 از طرف شورای کتاب کودک برنده بهترین کتاب سال شد. جایزه‌اش را هم تحویل نگرفتم. نفهمیدم کی آن را برد] ببینید، قصه‌ها یکدست نیستند، فراز و فرود دارند. در مجموعه داستان «گلخاس»‌ یک داستان بلند و دو داستان کوتاه آمده، داستان‌های کوتاه نسبت به قصه گلخاس بسیار ضعیف‌اند. «سال کورپه»‌ قصه‌ای است پخته اما «با بچه‌های ده خودمان» کاری ضعیف است. خیلی هم ضعیف. روی زبان و بافت کتاب «زیر آفتاب»‌ که داستان بلندی می‌باشد من خیلی کار کردم. قبل از چاپ «به آذین» این کتاب را خواند و نظر مثبتی روی آن داشت.‌ اما اکنون که از دور به آن نگاه می‌کنم می‌بینم، روی شخصیت داستان کار نشده، بیشتر به عنصر زبان و ساختار و توصیف تکیه و توجه شده است. داستان بلند «پاجوش»‌ که بیشتر از ده بار توسط نشر آینده تجدید چاپ شد و هنوز تأثیر خود را روی این نسل هم حفظ کرده، پایان قصه، عجولانه تمام شده و در تحول شخصیت یک بینش ماتریالیستی خام و کودکانه نهفته است، دریغا چقدر دیر فهمیدیم که انسان‌ها گاهی به قول سعدی «تربیت نااهل را چون گردکان برگنبد است». اصلاً عوض نمی‌شوند. و گاهی هم به اقتضای کسب منافع به کندی و جان سختی یا ریاکارانه تغییر می‌یابند «سگ اصحاف کهف روزی چند / پی نیکان گرفت و آدم شد»‌ یا مردم شد تناقضی در دیدگاه سعدی وجود ندارد. «عبدل»، شخصیت داستان «پاجوش»‌ خیلی سریع این رو به آن رو می‌شود:‌ آرمانگرایی چپ کودک سال آن دوران! می‌خواستیم همه چیز به سود جبهه آرمان‌های زیبا و انسانی ما –بربستر عدالت اجتماعی- تغییر کند. یک تنه به جنگ جهان رفته بودیم!... جسارتی عاشقانه برپایه تپه‌های شنی بی تجربگی و بصیرتی کور! اما نمی‌توانیم ضعف‌های کار خود را توجیه کنیم. درهای جهان به روی ما بسته بود، بیشتر از آنکه درگیر ادبیات باشیم درگیر مبارزه بودیم...

جنبش مبارزه مسلحانه و چیرگی تفکر ایدئولوژیک چه تاثیری بر ذهن شما گذاشت و ارزیابی شما از نقش منفی یا مثبت این جنبش روی داستان‌نویسی کودکان چیست؟‌

در قصه «گرگ»‌ از مجموعه داستان «زخم»‌ و در داستان بلند «چراغی برفراز مادیان کوه»‌ زندگی یک چریک در قصه گرگ با بیانی سمبولیک و در نقش «چراغ»‌ با بیانی رئالیستی [طبری می‌گوید چراغ معادل لفظ چریک است که با یک گلوله از پای در می‌آید] تاثیرات این جنبش بازآفرینی داستانی شده است. در قصه‌های کوتاه مجموعه داستان «گلخاس»‌ هم بازتاب این نگرش در عکس‌العمل‌های بچه‌ها به نقش پلیس و سرمایه خودش را نشان داده است. با نگرشی خام. جنبش چریکی، جنبشی جوان بود و ستاره راهنمای آن در عرصه جهان «چه گوارا»‌ گرچه سابقه جنبش مبارزه مسلحانه در ایران به «بابک خرمدین»‌ برمی‌گردد اما، در بحث داستان نویسی کودکان که بحثی معاصر است به طور طبیعی جنبش مبارزه مسلحانه برمی‌گردد به تفکرات «احمدزاده» و «پویان» و «حمید اشرف» و ... که رهبرانی جوان داشت و پلیس امنیتی فضا به آنها نمی‌داد که بیندیشند و نقد کنند و تفکر خود را در عرصه تئوری به چالش بکشند. زندان و مرگ زودرس و خانه‌های تیمی و تعقیب و گریزهای خیابانی در قلمرو ادبیات کودک بازتاب سمبلیک این تفکر را در «ماهی سیاه کوچولو»‌ و «هرزه گیاه ماجراجو» و «24 ساعت در خواب و بیداری»‌ و دیالوگ لطیف در پایان قصه: ‌«کاشکی آن مسلسل پشت شیشه مال من بود»‌ بازتاب یافت.

در ایران سنت نقد ادبی وجود ندارد. فرهنگ ما بت‌ساز، قهرمان پرور، نقد ناپذیر است. یکی را عَلَم می‌کنیم بعد هم اگر پی ببریم آن چیزی که برافراشته‌ایم نه تندیسی از بلور بلکه مجسمه‌ای از موم است، چون خودمان این تندیس مومین را آفریدیم شرممان می‌آید آن را زیر سؤال ببریم چون از منظر روانشناسی در واقع خود را زیر سؤال می‌بریم! به تازگی و به مناسبتی من بار دیگر نگاهی به داستان‌های کوتاه صادق هدایت افکندم و با کمال حیرت متوجه شدم که پایان اکثر قصه‌ها یا به خودکشی شخصیت‌ها منجر می‌شود یا به جنون آن‌ها. و از خود پرسیدم! یعنی چه؟‌ چرا در مجموعه‌ای از داستان‌های یک نویسنده خواننده با پایانی یک دست مواجه می‌شود! خودکشی و جنون! خوب، این موضوع، از منظر تکنیک داستان نویسی و ساختار داستان زیر سؤال است.

در آثار صمد بهرنگی [غیر از پژوهش گران‌بهای او راجع به کندوکاو در تعلیم و تربیت و گردآوری افسانه‌های آذربایجان که کاری ارزنده است و بازآفرینی حماسه کوراوغلو که بسیار کار خوبی است] در داستان‌هایی که برای بچه‌ها نوشته، چقدر تفکرات سطحی، عوامانه و پیش پا افتاده، و حتا مضر وجود دارد! توجیه دزدی، ایده ترور و آدم کشی، ایده تنها جنگیدن در این دنیای بسیار پیچیده و مخوف...

هنوز هم برخی از نویسندگان ما با دیدگاهی گچی به آثار او می‌نگرند. صمد بهرنگی انسانی پژوهشگر بود که اگر زنده می‌ماند بدون تردید از دنیای ذهنیات عقب مانده و روستایی عبور می‌کرد و اگر بود، به طور یقین آثار با ارزش و ماندگاری می‌آفرید. تعارف می‌کنیم، سکوت می‌کنیم. چشم می‌بندیم هم اکنون را می‌گویم. ادبیات که تعارف برنمی‌دارد. چقدر می‌توانیم حق سکوت بدهیم؟‌ معیار شده قطر کتاب. کتاب هرچه قطورتر، مطرح‌تر!... روده درازی به حساب رمان!... «نقد»‌ هم که شده تخطئه، بایکوت یا تعریف بی پایه و بی بنیاد. مهمل‌نویسی فضیلت شده است و اصولگرایی، دِمُدِه! قالب رمان را نمی‌شناسیم و «بیوگرافی» را به عنوان رمان به خورد خواننده جا می‌زنیم و درازنویسی و از کاهی کوهی ساختن را رمان می‌انگاریم. واپس نگری و نگاه به گذشته سرشت کار نویسنده ایرانی شده است. واپس نگری، فرمالیسیم از نوع ایرانی آن و چسبیدن به قدرت تبلیغات و فریب خواننده... باید با جسارت خودمان را نقد کنیم. بازتاب نقد در عملکرد داستانی خود را نشان می‌دهد. نویسنده‌ای که امروز مثل سی سال پیش می‌نویسد، فاتحه‌اش خوانده شده است. سی سال فراز و فرود زندگی چگونه است بر ذهنیت داستانی یک نویسنده هیچ نوع تاثیری برجای ننهاده این ذهنیت اگر از جنس سنگ هم بود می‌باید از باد و باران و برف- شرایط عینی – می‌باید تأثیر می‌گرفت. نظر من این است که «مؤسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان» با دیدگاهی فراخ و از منظری جهانی ادبیات کودکان را بی هیچ تعارفی می‌تواند نقد کند و ما هم به عنوان نویسنده کسی که مصیبت نویسنده بودن در این کشور دامنگیرش شده در آثار جدید و داستانی خود، در عمل باید به نقد خود بپردازیم. معیار سنجش نه گفتار، که کردار است. در عرصه ستیز و تضاد و نقد همه جانبه برمعیار ضوابط جهانی، کهنه جای خود را به نو می‌سپارد. ملاحظه کاری را باید کنار بگذاریم و بهای آن را هم باید بپردازیم.

با احترام

منصور یاقوتی – کرمانشاه

12 آبان 83

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نوع محتوا
مصاحبه
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی

چرا؟

Submitted by editor69 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (Term)
مترجم (Term)
تصویرگر (Term)
پدیدآورندگان (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
معرفی کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی
ژانر کتاب
قالب کتاب

پسر دیرآموز من

Submitted by editor69 on

از چشم آن‌ها، دنیا آرام­تر و زیباتر است

پسر دیرآموز من، کتابی نوشته مهوش کیان‌ارثی روزنامه‌نگار است که خاطرات و تجربه‌هایی خود را درباره پسرش پویا نوشته است با دو هدف عمده، نخست این‌که والدین خانواده‌ها هم آن‌ها که کودک معمولی و هم کسانی که کودکانی دیرآموز دارند ویژگی‌های این پدیده را بشناسند و دومین هدف ارائه راهکارهای فردی و جمعی به والدین و کارشناسان از آموزگار تا مربی و دانشجویان روان‌شناسی و علوم تربیتی و اجتماعی است تا با بازخوانی تجربه‌های او شاید بتوانند از پس رفتارهای درست و سنجیده و البته گاهی بسیار پیچیده با این کودکان و البته در مسیرهای بعدی زندگی تا بزرگسالی آن‌ها برآیند. نکته‌ای که نویسنده کتاب از همان آغاز روی آن تاکید دارد، ابهام و پیچیدگی در شناخت کودکان دیرآموز از سوی متخصصان و دیگر، وضعیت نامناسب نظام آموزشی و به طورکلی برخوردهای اجتماعی در سطح فضای عمومی با این کودکان است که گاهی بسیار رنج آور می‌شود. و در نهایت او هدف غایی خود از نوشتن این خاطرات را امیدوار ساختن خانواده‌ها می‌داند تا در آموزش و پرورش این کودکان دست از هیچ تلاشی برندارند، زیرا تک تک این تلاش‌ها در سرنوشت این کودکان نتیجه‌بخش خواهد بود.

در سایت کتابک بخوانید: کتاب و کودک کم توان ذهنی

پویا، پسر دیرآموز من!

پویا پسر دیرآموز کیان‌ارثی اکنون چهل ساله است و دیگر کودک نیست، اما او روزگاری کودک بوده و به ناگزیر راه او نیز از کودکی شروع شده است. کیان‌ارثی خود در باره ضرورت نوشتن این کتاب می‌گوید: «اولین و مهم‌ترین هدفم از نوشتن این خاطرات آشنا کردن دیگران با مفهوم دیرآموزی و ویژگی‌های فرد دیرآموز است. دیرآموزی مانند سندرم داون و اختلال اوتیسم در پزشکی شناخته شده نیست به نظر من دلیل اصلی آن این است که شرایط بروز کم‌توانی ذهنی در افراد دیرآموز گوناگون است و مثل سایر اختلالات، دارای یک علت مشترک و شناخته شده نیست. در نتیجه به دلیل فقدان پیشینه‌ی پزشکی تعداد کمی از متخصصان به شرایط دیرآموزی آشنا هستند و می‌توانند خانواده‌های سرگردان افراد دیرآموز را کمک و راهنمایی کنند.[1]»

و هدف دیگر او از نوشتن این تجربه‌ها به گفته خودش:‌ «امید دارم که چنین خانواده‌هایی با خواندن این خاطرات متوجه شوند که والدین دیگری نیز هستند که وضعیتی مشابه آن‌ها دارند و تلاش می‌کنند زندگی انسانی‌تر، سالم‌تر و شادتری برای فرزندان دیرآموزشان فراهم کنند. همچنین امیدوارم که با انتقال تجربه‌های‌مان بتوانیم مسیر دشوار پیش روی‌مان را تا حد امکان با آرامش بیشتری طی کنیم. هدف دیگرم از آشنا کردن مردم با دیرآموزان این است که خانواده‌هایی که فرد کم‌توان ذهنی ندارند و ممکن است با دیدن این افراد در کوچه و خیابان آن‌ها را با گفتن صفات منفی مانند «عقب افتاده»، «خنگ»، و «منگول» آزرده کنند با خواندن این کتاب متوجه اشتباه‌شان بشوند. همه باید یاد بگیریم که افراد دیرآموز مثل همه‌ی انسان‌های دیگر متفاوتند و دنیا را از زاویه‌ی خاص خودشان می‌بینند. ما در بعضی جنبه‌ها با آن‌ها مشترکیم و در بعضی دیگر هم نه؛ ولی این عدم اشتراک نباید باعث شود که با نگاه‌های آزارنده، شرایط را برای آن‌ها سخت‌تر کنیم. باید آن‌ها را بشناسیم و یاد بگیریم که در کنارشان با آرامش زندگی کنیم.[2]»

نویسنده این تجربه‌ها در در مقدمه­‌ی کتاب در تعریف واژه‌­ی دیرآموز نوشته است: «دیرآموز، فردی است با هوش­‌بهر 70 تا 89. متخصصان از دیدگاه روان­شناختی به آنان افراد «مرزی» هم می­‌­گویند. مهم­ترین ویژگی دیرآموزان، کمبود توجه و تمرکز آنان، نسبت به همسالان است. آن‌ها توان فراگیری دارند، اما برای یادگیری، نیازمند معلمانی هستند بسیار صبور، باتجربه و آشنا به شرایط دیرآموزی. معلمانی که با عشق و علاقه به دانش­‌آموزان، سر کلاس بیایند و از تکرار مواد آموزشی خسته نشوند. افراد دیرآموز، انسان‌هایی صادق، پرعاطفه و زودباورند، ویژگی‌هایی که آنان را در روابط با دیگران آسیب­‌پذیر می‌­کند، ولی صداقت همراه با عطوفت به آنان روحیه­‌ی خاصی می‌­بخشد. از آنان انسان‌هایی متفاوت از بقیه می‌­سازد. اگر ما هم بتوانیم زندگ­ی‌مان را از زاویه­‌ی دید آن‌ها نگاه کنیم، دنیای­مان آرام‌­تر و زیباتر خواهد شد.»[3]

در سایت کتابک بخوانید: راه های مطمئن جهت بهبود خواندن در كودكان مبتلا به اختلال كمبود توجه

درک کودکان دیرآموز

همه چیز برای مادر و پدر پویا از یک مشکل شروع شد. آن هم در سخن گفتن آشفته و ناهماهنگ او. مادر در این باره می‌گوید:‌ «آن زمان برای ما روشن نبود که دلیل شتاب زدگی او در حرف زدن هر چه سریع‌تر رسیدن به موضوع بعدی است یا این که ذهنش در پردازش اطلاعات برای منظم صحبت کردن مشکل دارد؛ یا شاید هم هر دو[4]»

در آغاز آن‌ها هیچ تجربه‌ای از این وضعت نداشتند. کسانی دیگر هم مانند خود آن‌ها بودند. اما کم‌کم این روایت شکل دیگری می‌گیرد و به جایی می‌رسد که همه فکر این مادر و پدر می‌شود فهم مشکل پسرشان. در حقیقت این خاطرات، روندی برای شناخت زندگی پویا است از کودکی تا سی سالگی. هدف مادر از نوشتن این خاطرات، انتقال تجربه­‌ها و راهکارهایی است که او و همسرش به کمک آن‌ها تلاش کرده‌­اند، کم‌­توانی‌های پسر دیرآموزشان (پویا) را جبران کنند و او را در زندگی اجتماعی جلو ببرند.

اولین نکته­‌ی ویژه و مهمی که این مادر و پدر در مسیر تلاش برای جبران کم‌­توانی پسرشان متوجه می­‌شوند این بوده که پویا مانند همسالانش مهارت‌های زندگی را در زندگی روزمره و به خودی‌­خود یاد نمی‌­گیرد. مهارت‌­هایی مثل بستن بند کفش و توان تشخیص ساعت و پول و خرید و رفت و آمد مستقل. آن‌ها این آموزش‌ها را از سن ده یازده سالگی پسرشان شروع می‌کنند چون به این آگاهی رسیده بودند که هر چه سن بالاتر برود فراگیری این مهارت­‌ها برای پسرشان سخت­‌تر خواهد شد. نکته‌ی دیگری که این مادر بنا به تجربه‌­اش در آموزشِ دیرآموزان روی آن تأکید می‌­کند این است که خانواده باید با معلم فرزندشان در ارتباط باشد و هماهنگ با شیوه‌های تدریس معلم در مدرسه با فرزندشان در خانه کار کنند چرا که با شیوه‌­های متفاوت، فراگیری برای فرزندشان سخت­‌تر می‌­شود. و نکته‌­ی بعدی، تکرار مطالب فراگرفته شده با فرزند دیرآموزشان است تا آموزش به نتیجه­‌ی مطلوب برسد.

در سایت کتابک بخوانید: چگونه عشق به خواندن را در کودکان با نیازهای ویژه پرورش دهیم؟

در همین زمینه، نویسنده در فصل آموزش؛ راهکارهایی را که برای یادگیری نوشتن صحیح حروف الفبا و اعداد ریاضی به کار گرفته توضیح داده است. همچنین راهکارهای آموزش مهارت­‌های زندگی اشاره شده در بالا را هم در کتاب آورده است. در فصل ویژگی‌­های شخصیتی به زوایای خاصِ شخصیتی و اخلاقی و رفتاری دیرآموزان پرداخته که توضیح کامل­تری است برای جمله‌­ای که در مقدمه آمده: « ... از آنان انسان‌هایی متفاوت از بقیه می­سازد.»

در فصل زندگی اجتماعی هم نویسنده از این موضوع صحبت می­‌کند که دیرآموزان در سطح جامعه ممکن است با چه مشکلاتی رو­به‌­رو شوند و اینکه خانواده چگونه باید او را آماده کند تا از این مشکلات کمتر صدمه ببیند. در فصل چگونه از زندگی­مان لذت ببریم؟ مادر از تلاش­‌هایش برای به دست آوردن آرامش فکری و روحی خودش می‌­گوید. از راهکارهایی که به دلیل شناخت کافی از ویژگی­‌های شخصیتی خودش پیدا کرده و در زندگی عملی­‌شان کرده است. این را هم اضافه می‌­کند که این آرامش فکری و روحیِ بخصوص مادر برای به وجود آوردن فضای شاد خانوادگی بسیار ضروری است تا فرزندانِ دیرآموز تا حد امکانات موجودِ خانواده از روزهای زندگی‌­شان لذت ببرند و شاد باشند.

در آپارات ببینید: مهوش کیان‌ارثی نویسنده کتاب پسر دیر آموز من

در فصل چقدر باید بدانند؟ این مادر ابهام و تردیدهایی که از نوشتن این خاطرات و تأثیر احتمالی آن روی پسرش داشته نوشته و همین موضوع را با دو متخصص در میان گذاشته که شرحش در کتاب آمده است.

کتاب پسر دیرآموز من

کتاب " پسر دیرآموز من " پنج فصل دارد:

فصل اول: آموزش

فصل دوم: ویژگی­‌های شخصیتی

فصل سوم: زندگی اجتماعی

فصل چهارم: چگونه از زندگی٬­مان لذت ببریم؟

فصل پنجم: چقدر باید بدانند؟

کتاب با دو گفت‌­وگو به پایان می‌­رسد. گفت‌­وگو اول با دکتر بهروز دولتشاهی، روان­شناس بالینی است در باره‌­ی نیازهای دیرآموزان و چگونگی برخورد خانواده و جامعه با آنان.

گفت‌­وگوی دوم با خود پویاست تا خوانندگانی که فقط به کمک خاطرات و نوشته‌­های مادر با او آشنا شده‌­اند در یک مصاحبه­‌ی رو در رو در رابطه‌­ی زنده­‌تری با او قرار بگیرند.

کتاب با 128 صفحه در قطع وزیری در دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی چاپ شده است.

قیمت: 120000 تومان

تهیه­‌ی کتاب از نشر اختران برای تمام شهرهای ایران امکان‌پذیر است. شماره­‌ی تماس نشر اختران: 02166411429-02166462282

گفت‌و‌گوی مهوش کیان‌ارثی و پویا در این کلیپ چند دقیقه‌ای می‌تواند شما را با تجربه‌های این مادر و پسر بیش‌تر آشنا کند: پسر دیرآموز من


پانویس

[1]مهوش کیان‌ارثی، کودک دیرآموزمن، انتشارات دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی، تهران، ۱۳۹۷، ص ۱۲

[2]مهوش کیان‌ارثی، کودک دیرآموزمن، انتشارات دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی، تهران، ۱۳۹۷، ص ۱۳

[3]مهوش کیان‌ارثی، کودک دیرآموزمن، انتشارات دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی، تهران، ۱۳۹۷، ص ۹

[4]مهوش کیان‌ارثی، کودک دیرآموزمن، انتشارات دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی، تهران، ۱۳۹۷، ص ۱۲

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی

«حس شگفتی»، کتابی که شگفت‌زده‌مان می‌کند!

Submitted by editor69 on

چگونه می‌توانم چیزی درباره طبیعت به کودکم بیاموزم؟

روزی که کتاب «‌حس شگفتی» نوشته راشل کارسون را به دست گرفتم، همین طور که آن را مرور می‌کردم با یک پیش داوری که در همه ما انسان‌ها است به خودم گفتم:‌ این کتاب با این همه تصویر و اندک متن چه چیزی می‌خواهد به دانستنی‌های من اضافه کند. تا این که در همین مرور کوتاه چشمانم به این بخش افتاد: «‌ اگر قرار باشد حس شگفتی فطری یک کودک زنده نگه داشته شود، بدون هیچ هدیه‌ای از طرف هیچ فرشته‌ای - به همراهی و مصاحبت دست‌کم یک بزرگسال نیاز دارد تا بتواند حس شگفتی‌اش را با او به اشتراک بگذارد. لذت شور و هیجان و راز جهانی را که در آن زندگی می‌کنیم با او بازکشف کند. والدین وقتی از یک طرف مشتاقانه با ذهن حساس کودک و از طرف دیگر با جهانی از ماهیت‌های فیزیکی پیچیده و با حیات در اشکالی متنوع و ناشناخته روبه‌رو می‌شوند که از فروکاستنش در جهت نظم و شناخت آن ناامید به نظر می‌رسند، اغلب در خود احساس نابسندگی می‌کنند و با حالتی خودباخته می‌گویند که چگونه می‌توانم چیزی درباره طبیعت به کودکم بیاموزم؛ من که حتی نمی‌توانم یک پرنده را از پرنده‌ای دیگر تشخیص دهم![2]»

کتاب حس شگفتی


خرید کتاب حس شگفتی – مجموعه کودک و تجربه ی طبیعت


و ناخودآگاه به کودکی خودم برگشتم. من که کودکی‌ام در یکی از روستاهای حاشیه اصفهان و در میان کشت‌و‌کار خانوادگی گذشته بود. من که اکنون در مقام یک معلم محصور در دیوارهای شهر باید با کودکان سروکله بزنم. حالا این کتاب مصور که چندان حجمی هم ندارد وسوسه‌ام کرده است. نمی‌توانم از آن جدا شوم.

حس شگفتی

هر بخش را که می‌خوانم انگار با چیزی متفاوت‌تر از یک کتاب روبرو هستم. بعد از این که یک ماه با این کتاب کم حجم زندگی کردم دلم می‌خواهد بگویم که کتاب «حس شگفتی» فقط یک کتاب نیست، بلکه چیزی فراتر از کتاب است. از آن کتاب‌هایی که تجربه زندگی در آن است و می‌تواند حس‌هایی را در ما بیدار کنند که کم‌رنگ شده یا به سختی بیدار می‌شوند. این کتاب از نظر من از نظر کیفیت و اهمیت موضوع در سطح بالایی قرار دارد. محتوایی غنی دارد و نویسنده با شاعرانگی خاصی نثری گیرا و جذاب خلق کرده است. نویسنده پرسش یا شوک بهنگامی در برابر ما انسان‌های این عصر قرار می‌دهد و نکات مهم و جدی درباره طبیعت، کودکی و زندگی به میان می‌کشد. مهم‌تر اینکه می‌تواند الهام‌بخش و انگیزه دهنده ما برای ایجاد تحول در ارتباط با طبیعت باشد. اولین کاری که او می‌کند این که به ما یادآوری کند راهی که برای راهنمایی کودکان طی می‌کنیم درست است یا نه. چنان‌که در جایی از همین متن کتاب می‌گوید: «من صادقانه بر این باورم که برای کودک و برای والدینی که به دنبال راهنمایی فرزندشان هستند، آن قدر که جنبه حس مهم است وجه دانش اهمیت ندارد. اگر حقایق بذرهایی باشند که در آینده دانایی و خرد ثمر دهند بنابراین هیجانات و دریافت‌های حسی، زمین حاصلخیزی هستند که بذر باید در آن رشد کند. سال‌های کودکی زمان آماده‌سازی زمین‌اند. یک بار که هیجانات برانگیخته شوند - حسی از زیبایی شوق روبه‌رو شدن با چیزی جدید و ناشناخته، حس همدردی، تأثر، تحسین عشق - آنگاه می‌توانیم آرزوی کسب دانش به هدف پاسخ‌های هیجانی‌مان را داشته باشیم. یک بار فهم آن معنایی پایا خواهد داشت. هموار کردن راه کودک برای میل به دانستن مهمتر است از قراردادن او در انباشتی از حقایق که توانایی هضم و جذب آنها را ندارد.[3]»

کودک و تجربه طبیعت

در سایت کتابک بخوانید: انتشار مجموعه‌ی «کودک و تجربه طبیعت»

«حس شگفتی، فراتر از یک کتاب!»

شاید علت اساسی فراکتاب بودن این اثر از نظر من، زیست و تجربه نویسنده در کودکی و در همراهی مادرش در قلب طبیعت است و البته بعدها در همراهی نویسنده و خواهرزاده بیست ماهه‌اش. به طوری که در دیباچه کتاب آمده است: «‌کارسون با یادآوری این موضوع که نگاه تیزبین او به شگفتی‌های طبیعت در کودکی و در همراهی با مادرش عمیق‌تر شده است بیان می‌دارد که کودک برای به اشتراک گذاشتن تجربه‌اش به حداقل یک بزرگسال نیاز دارد. طبیعت پیوند دهنده شادی‌های قسمت شده و متوازن کننده در این ماجرای اکتشاف است. کارسون ما را به جست‌و‌جوی طبیعت به واسطه احساسات و هیجانات‌مان برمی‌انگیزد. جست‌وجویی با به کارگیری تمام حواس خود و رها شدن از هوس درس دادن یا شرح دادن. کارسون توصیه به برانگیختن هیجان دارد، چرا که بنیان یادگیری در چیزی است که دوست داریم.[4]»

و برای من معلم روستازاده که در دامن طبیعت بزرگ شده‌ام، چه قدر این چیزهایی که کارسون می‌گوید، ملموس و آشنا است. روزگاری متفاوت با امروز. روزگاری که تجربه و حس شگفتی به فیلم و دوربین و کلاس مکعبی شکل تنگ فروکاسته نشده بود. حالا کودکان ما به مدرسه‌ها فرستاده می‌شوند و در کلاس‌های مکعبی شکل که سقف کچی دارد، مثلاً در درس علوم به آن‌ها با سخنرانی عمودی، حیوانات، گیاهان، دانه‌ها، خاک، آب و هوا را یاد می‌دهیم و آنها حفظ می‌کنند. می‌گذرم. و به آن چیزی می‌پردازم که کارسون معتقد است که کودکان باید از طبیعت یاد بگیرند. حس شگفتی. «دنیای کودک دنیایی است، خرم تازه و زیبا و دنیایی سرشار از شگفتی و هیجان از بداقبالی ماست که بیشتر ما این دید پاک نظر این درک غریزی آنچه حقیقتاً زیباست و اعجاب برانگیز، پیش از آنکه به بزرگسالی برسیم، تاریک و مبهم می‌شود و حتی از دست می‌رود. اگر می‌توانستم از فرشته نگهبانی که از بدو تولد هر بچه راهنمایش است. خواهشی داشته باشم، از او می‌خواستم حس شگفتی را به همه کودکان این جهان هدیه کند؛ حس شگفتی فناناپذیری که تا پایان زندگی‌اش دوام بیاورد، همچون پادزهری تمام ناشدنی در برابر ملالت و طلسم سالهای پسین و اشتغال و شیفتگی عقیم به چیزهای مصنوعی و بیگانگی از منشأ قدرت‌مان.[5]»

حس شگفتی

کارسون توضیح می‌دهد که ما به تجربه‌های مستقیم از طبیعت و هستی نیاز داریم. ادراک گل، التهاب اقیانوس، طوفان، گندم، درخت و... با ارجاع مستقیم به نمونه عینیِ گل، التهاب اقیانوس، طوفان، گندم، درخت و... صورت می‌گیرد تا ارجاع غیر مستقیم به مشخصات انتزاعی و مفهومی و کلامی و فنی.

تجربه‌های مستقیم از طبیعت

روایت واقعی همان درخت، طوفان، گندم و... است که در زندگی و طبیعت تجربه‌اش می‌کنیم، زیبایی‌اش را می‌بینیم، شگفت زده می‌شویم، در سایه‌اش می‌خرامیم، از گندمش می‌خوریم و از طوفانش تعجب می‌کنیم. آب اکسیژن و هیدروژن است یک دانش کتابی و تحلیلی است و زبانی برای علم ورزی؛ ولی آبی که در برابر چشمانمان جاری است، از آن برای رفع تشنگی می‌خوریم، با آن خیس می‌شویم و با آن تجربه حسی داریم، یادگیری و آموختن واقعی ما از آب است.

در سایت کتابک بخوانید: پیشنهاد کتاب‌هایی با موضوع طبیعت و محیط زیست برای کودکان

شنیدن منبع دیگری برای حس شگفتی

کارسون در این کتاب فقط دیدن را منبع و شرط دریافت حس شگفتی از طبیعت نمی‌داند، بلکه شنوایی را یکی دیگر از سرچشمه‌های ایجاد حس شگفتی در انسان می‌داند. «شنوایی منبع حتی شادی بخش‌تری است اما به تربیت آگاهانه نیاز دارد، بعضی‌ها به من می‌گویند که هرگز آواز توکای درختی را نشنیده‌اند؛ در حالی که می‌دانم هر سال بهار، صدای آواز زنگ مانندشان در حیاط خانه اغلب آنها بلند است. معتقدم که با ارائه پیشنهاد و نمونه به کودکان می‌توان حس شنیداری آنان را به صداهای گوناگون حساس‌تر کرد اوقاتی را برای گوش دادن و صحبت درباره صداهای زمین و معنا و مفهوم‌شان (صدای با شکوه رعد باد موج دریا یا آب جاری یا .... اختصاص دهید. و صداهای زنده؛ هیچ کودکی نباید ناهشیار از سروش صبحگاه همسرایی پرندگان در سپیده‌دم‌های بهار بزرگ شود. کودکان تجربه سحرخیزی را با برنامه ویژه و بیرون رفتن در تاریکی پیش از سپیده دم هرگز فراموش نمی‌کنند. اولین صداها پیش از بامداد شنیده می‌شوند با گوش‌های‌مان به سادگی می‌توانیم نخستین آواز خوانان تک افتاده را پیدا کنیم شاید چند سهره مشغول خواندن باشند[6]»

کارسون عقیده دارد حس شگفتی ما از طبیعت می‌تواند تا پایان عمر دوام بیاورد و الهام بخش وجودمان باشد. او به خوبی نشان می‌دهد که برای رمزگشایی حس شگفتی دنیای اطراف کودکان به مصاحبت و همراهی دست کم یک بزرگ‌سال نیاز است.

ویژگی جالب نویسنده این است که در تاریکی‌ها هم نا امید نمی‌شود و دست بردار شگفتی طبیعت نیست، آخر او عقیده دارد پیوند انسان و طبیعت نزدیک و دیرینه است:

حتی اگر ساکن شهر باشد...

هنوز باز هم کارهای بسیاری هست...

هنوز می‌توانید سرتان را به سمت آسمان بلند کنید...

زیبایی‌های شفق و سپید دم...

صدای وزش با شکوه باد...

مقداری جزئی پول برای یک ذره بین دستی، درهای جهان تازه‌ای می‌گشاید...

نویسنده در قسمت پایانی کتاب به ما یقین می‌دهد که چیزی بسیار ژرف‌تر در این میان هست، چیزی مانا و سرشار از معنا...

حس شگفتی

بیداری « حس شگفتی در من!»

بعد از خواندن این کتاب و دوستی جدا نشدنی‌ام با آن به کودکی‌ام بازگشتم و برشی از تجربه‌ام با طبیعت و گندمش را نوشتم. شاید همه این را نوشتم تا به کارسون بگویم چه دقیق و عمیق نوشتی، از تو و طبیعت ممنونم. و البته این بخش از کتاب «حس شگفتی»‌ بیش از همه مرا برانگیخت که درباره تجربه‌ام از گندم بنویسم. «‌ یک روز بارانی، بهترین زمان ممکن برای پیاده روی در جنگل است. درختان جنگل ماین هیچ وقت مثل وقتی که هوا نمناک می‌شود سرزنده و باطراوت به نظر نمی‌رسند. برگ‌های سوزنی درختان کاج در غلافی نقره‌ای فرو می‌روند و سرخس‌ها که گویی از آنها سبزتر سبزی وجود ندارد، قطرات بلورین، آب، دور تا دور لبه برگ‌های‌شان همچون آویزهای چلچراغی درخشان ردیف می‌شوند. قارچ‌های عجیب و غریب به رنگ‌های زرد و خردلی و ارغوانی از میان برگهای پوسیده سر بر می‌آورند و گل‌سنگها و خزه‌ها به رنگ‌های سبز و نقره‌ای، همگی زنده می‌شوند.[7]»

از گندم چه آموختم؟ (تجربه حس شگفتی با گندم)

کودک بودم، با پدرم هر روز به صحرا می‌رفتم، آسمان تمیز بود. کنار جوی‌ها قدم می‌زدم. خیلی‌ها برای کار در مزرعه‌های خود آمده بودند. یکی شخم می‌زد، دیگری گندم می‌پاشید، (باید دست را رها کرد طوری که دانه‌ها به یک اندازه تا حدود 2، 3 متر به آرامش خود برسد)، گفتم بابا اون یکی چکار می‌کند؟ گفت: دارد کلوخه‌ها را خرد می‌کند تا خاک‌ها راحت به دور تک تک دانه‌ها برود. یکی از روبروی‌مان آمد و به آسمان نگاه می‌کرد و اُمید داشت. مورچه‌های زیادی اطراف زمین بودند و من نگران گندم‌ها. ولی همیشه پدرم می‌گفت اینها روزی خودشان را دارند. آب گرفتن خودش داستانی دارد. به هر صورت نوبت ما برای آبیاری ساعت 2 در دل شب بود. من که خوشحال شدم. پدرم را یادم نیست چه حسی داشت. زودتر از همیشه خوابیدیم و برای گرفتن آب کمی زودتر راهی صحرا شدیم. فانوس نفتی فرسوده‌ای داشتیم اما یک دریا آسمان و ستاره، هنوز که هنوز است آن شگفتی‌ها را دیگر تجربه نکرده‌ام. آن ساعت‌ها انگار آسمان و زمین باهم آهسته حرف می‌زدند. ستاره‌ها دم چشم‌مان بود. صدای جیرجیرک را گوش بده. اشتباه نگفتم؛ آسمان و زمین به نجوا نشسته بودند. موضوع حرف‌شان نه شهرها بود و نه دستگاه‌ها یا سرعت، نه آلودگی و نه نااُمیدی، نه سکون و نه ایستادن، نه نابودی و نه ضدطبیعت، موضوع حرف‌شان انگار خودشان بود، رشد بود، کودکی و آدم‌ها؛ زیر لب اُمید بود، اگر کمی سکوت همه جا را می‌گرفت صدای قلب ستاره هم می‌آمد. صدای بی‌صدایی می‌آمد. صدای سکوت، شگفتی تمام عیار داشت. دیگر تجربه نکردم. جزر و مد فقط برای دریاها و سواحل نیست. ما هم ساحلی داشتیم. ساحل ما هم آرام بود. موجش باد بود. اگر باد می‌وزید سه دست لباس هم که پوشیده بودیم او خودش را به ما می‌رساند. سردمان می‌شد اما قشنگ بود، انگار از زیر پاچه شلوارمان وارد می‌شد.

پدرم چای نمی‌خورد، فقط آب جوش می‌خورد. آتش کوچکی را روشن کرد و منتظر آب بودیم. آب هم آمد؛ آرام آرام، قدم قدم، فکر نمی‌کردم 8 کرت را این آب باریک‌، تر کند؛ اما شد، تدریجی، پیوسته، حوصله‌دار، بادوام و پرامید.

امید چیست؟

در سراسر زندگی‌ام و در تعامل با آنهایی که به نوعی در طبیعت در رفت و آمدند، هیچ یک از آنها را ناامید، مضطرب، آشفته، بی‌قرار و کم عمر ندیدم. همه لب‌خند خودشان و داستانی از زندگی خودشان را داشتند و عنصرشناس‌های واقعی طبیعت و هستی بودند.

امید چیست؟

امید بین قلب‌ها و دست و چشم‌ها در رفت و آمد بود. خاک و گندم را تا حالا دقیق دیده‌ای؟ آسمان را؟ چند مدل ستاره تا حالا شناسایی کرده‌ای؟ کوشش هستی را دیده‌ای؟ یک دانه چنددانه می‌شود؟ اگر خاک معجزه نیست، پس چیست؟

معجزه جای دوری نبود. همین خورشید، همین شب و روز و البته همین خاک هر کدام معجزه عجیبی بود. بینش نامنتظره در طبیعت و با طبیعت می‌آید. شگفتی نمایان است. کمی تمرین و توجه و همت و تمرکز هم لازم بود تا شکوه هستی را فهم کنیم.

زمستان‌ها روی گندم‌هایی که حالا ما می‌گفتیم علف شده، برف می نشست. اما برف هم امید بود نه نابودی؛ سبزی و رشد بود نه هلاکت و توقف. حتی برخی حشره‌ها هم زیر برف‌ها زندگی‌شان جاری بود و امید را به هر بیننده‌ای تزریق می‌کرد. ساعت‌ها لابه‌لای برف‌ها زمین گندم حشره‌ها را دنبال می‌کردم.

علف‌ها که بزرگ‌تر می‌شد امیدها و کارها بیشتر می‌شد. آبیاری، کوددهی و چشمی به آسمان و دستی بر زمین. زردی در گوشه و کنار صحرا به چشم می‌آمد. حالا هوا می‌خواست گرم‌تر شود. حالا انگار خورشید هم حرف‌های تازه‌تری داشت.

گندم‌ها می‌رسند. این جمله و فعل و فاعلش در خود انگار نوعی صلابت و کوشش و امید و شدن داشت (نه داشتن به تعبیر اریک فروم). حداقل روایتی داشت. گندم بی‌روایت نیست. این جمله پرتکراری بود. نان هم روایتی اصیل و پرمایه دارد، در پَس پشت ذهن‌ها؛ ذهن آنها که در طبیعت با طبیعت‌اند.

وقتی خیلی دقیق گندم‌های سرزده به بیرون را می‌دیدیم؛ می‌توانستیم طبیعت و هستی بزرگ‌تری را ببینیم که به گندم امکان ابراز وجود می‌داد. ببینیم: خاک (یا زمین)، آب، آسمان، خورشید، ابر، کشاورز.

همیشه قبل از کاشت گندم پدرم به خاک کود می‌داد. خاک همه چیز را می‌پذیرفت و متحول می‌کرد. هر بار که خاک و گندم را می‌بینم، او به من آموزش می‌دهد و نغمه می‌نوازد. تو ای خاک و گندم، شما طبیعت بی‌نهایت من هستید. به گذشته یا به آینده که می‌رویم تو ای طبیعت، سیاره دلنشین و زیبایی هستی.

بابام به دل دریای گندم می‌رفت. آن‌ها را می‌چید و کوشش هستی را مثل همه کشاورزان سپاس‌گذار بود. زیر لب همه چیزهایی می‌گفتند. یکی از آن قدیمی‌ها می‌گفت شاهنامه می‌خواندیم و گندم می‌چیدیم. کاش من هم با شما بودم. آخه حتی در مدرسه هم یکبار کسی برای من شاهنامه نخواند!

چیدن و بعد بافه کردن و بعد خرمن کردن و بعد خرد کردن گندم. هر کدام آداب و دست‌های قوی می‌خواهد. بابام می‌گفت مرد کهن می‌خواهد. بگذریم.

گندم‌ها را به آسیاب می‌بریم. مادرم به بابام گفته نان و آردمان تمام شده است.

آرد را که از آسیاب می‌آوردیم، امید بود و هدیه هستی. نان، داستانی جدا دارد. اولین نان‌ها برای همسایه‌ها بود. قُبچی(نان کوچک کودکانه) برای بچه‌ها بود. طعم آن نان هیچ گاه دیگر تجربه نشد! شاید بخاطر آن بود که نجوای ستاره‌ها را شنیده بودم.


خرید کتاب کودک درباره امید و آرزو


حالا 20، 30 سال می‌گذرد. انگار بزرگ شده‌ام. نه، هنوز کوچکم. آن تجربه طبیعت و شگفتی دیگر نیست. اما روزنه امیدی پیداست و من خوشحال هستم. کتاب حس شگفتی اثر ماندگاری برایم شد. به مدرسه می‌روم، با کودکان قرار است گل و گندم بکاریم. باغچه کوچکی در فضای مدرسه هست که فقط پا خورده و خاکش مرده است. هیچ کودکی را ندیدم که شوق خاک را نداشته باشد. تا وقت بود بیل زدند. حالا من آهسته آهسته به بیست سال قبل می‌روم. خاک را می‌بینم، هوا را می‌چشم، به به گندم را ببین. بچه‌ها مشت مشت گندم می‌پاشند... همه ذوقی و صورتی از شگفتی.

کودک و طبیعت

تصویر عجیب و دلنشینی ساخته شده بود: خورشید بالای سرمان می‌رفت. از افق تا نیمه‌های آسمان، طیفی از ابرها بود.

عناصر طبیت حالا شده بود: گندم/کودک/خاک. زیبایی این صحنه، کلمه‌ها را می‌بلعید. سکوتی پر از حیرت دوباره در وجودم آمد.

تلاش کردیم دست در دست کودکان و پا به پای آنها به دنیای گندم و گل و کاشتن و هستی پا بگذاریم. راشل کارسون این را ارزشمندترین هدیه به کودکان می‌داند تا به کمک ما بزرگ‌ترها شگفتی طبیعت را لمس کنند.

طبیعت و گندم زردش و کمی خاک، همین نزدیکی‌هاست.

گاهی دنبال وقتیم و فرصت و پول و هزارتا چیز دیگر تا اگر و شاید اگر شد...

طبیعت همین جاست...

کودک و گفت‌وگوی بی‌واسطه تن کودک با طبیعت، با بوی خاک، با گندم، اندکی نسیم، آفتاب و گاهی از پشت ابرها و باران‌ها گاه و بی‌گاه. کودکی گندم است و گندم کودکی.

لازم به تاکید است که کتاب «حس شگفتی»‌ به زبان فارسی با تصویرهای سیاه و سفید منتشر شده است. کاری که به شدت به کیفیت نگاه و دریافت حس شگفتی آسیب رسانده است. دلیل آن هم معلوم نیست. شاید کاهش هزینه چاپ که کمی برای این کتاب کم‌حجم عجیب است. با این همه شما می‌توانید تصویرهای رنگی منتشر شده در این کتاب را که از طبیعت ایران برداشت شده در این صفحه ببینید.

https://www.jdmpress.com/files/pdf/Hesse_Shegefti_%20Fehrest%20Tasavir…



[1]راشل کارسون، حس شگفتی، عباس فقهی و نگار گودرزی، انتشارت جهاد دانشگاهی مشهد، ۱۴۰۲، ص ۱۳

[2]راشل کارسون، حس شگفتی، عباس فقهی و نگار گودرزی، انتشارت جهاد دانشگاهی مشهد، ۱۴۰۲، ص ۳۹

[3]راشل کارسون، حس شگفتی، عباس فقهی و نگار گودرزی، انتشارت جهاد دانشگاهی مشهد، ۱۴۰۲، ص ۳۹

[4]راشل کارسون، حس شگفتی، عباس فقهی و نگار گودرزی، انتشارت جهاد دانشگاهی مشهد، ۱۴۰۲، ص ۱۴

[5]راشل کارسون، حس شگفتی، عباس فقهی و نگار گودرزی، انتشارت جهاد دانشگاهی مشهد، ۱۴۰۲، ص ۳۹

[6]راشل کارسون، حس شگفتی، عباس فقهی و نگار گودرزی، انتشارت جهاد دانشگاهی مشهد، ۱۴۰۲، ص ۵۳

[7]ص ۳۱

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی

فارسی آموز آرش کماندار، پویشی نو در سوادآموزی بزرگسالان

Submitted by editor74 on

پس از بیش از یک دهه پژوهش سرانجام یکی دیگر از بسته‌های زبان آموزی از راه ادبیات به نام «فارسی آموز آرش کمان دار ۱» منتشر شد. این بسته، یکی از بسته‌ها در زنجیره‌ی زبان‌آموزی به کودکان و بزرگ‌سالان است. سبب پژوهش و نگارش آن هم برآمده از نیازی همگانی بود. چه در ایران و میان فارسی‌زبان‌ها یا کسانی که با زبان فارسی آشنایی دارند و چه برای کسانی که بیرون از مرزهای ایران زبان فارسی را نمی‌دانند اما می‌خواهند آن را بیاموزند. از جمله نوجوانان و جوانانی که شیفته‌ی نام سرزمین مادری و زبان آن هستند یا دانش‌جویان زبان‌های خارجی و جهان‌گردانی که دوست دارند با زبان فارسی آشنا شوند. هم‌چنین مهم‌تر از همه بخش بزرگی از جامعه‌ی بزرگ‌سال ایران هم‌چنان در بی‌سوادی مطلق به سر می‌برند. این گروه که شمار آن‌ها بنابر آخرین آمار فراتر از ده درصد جمعیت ایران است، یا انگیزه‌ای برای گذار از مرز بی‌سوادی به باسوادی نداشته‌اند یا امکان این کار برای آن‌ها فراهم نبوده است. بهانه‌ها و نیازها هم متفاوت است. از این میان گروه مادران و زنان بی‌سواد یکی از برجسته‌ترین گروه‌های هدف این کتاب است.


خرید فارسی‌آموز ادبی آرش کمان‌دار ۱


در انتشار این بسته، هدف نخست آموزش خواندن و نوشتن به زبان فارسی با روشی نو است که شرح آن در کتاب راه‌نما آمده است. اما پشت این هدف نوآوری‌های دیگری برای چیره شدن بر بحران سوادآموزی به زبان فارسی نهفته است. جامعه‌ی فارسی‌زبان در زمینه‌ی آموزش زبان فارسی به‌ویژه در بخش سوادآموزی پایه درگیر یک بحران فراگیر و تاریخی است. نشانه‌های آن هم بی‌سوادی و کم‌سوادی نهانی است که گروه به ظاهر باسوادان را حتا تا سطح دانش‌گاهی درگیر کرده است. ما باید الگوهای زبان‌آموزی خود را عوض کنیم و این شدنی نیست، مگر این‌که هم سطح علاقه‌ی زبان‌آموزان و هم روش‌های پیش‌رفته‌ی زبان‌آموزی در جهان امروز را بشناسیم.

در سایت آموزک بخوانید: معرفی و کاربردهای بسته فارسی‌ آموز نخودی 1

وضعیت سوادآموزی زبان فارسی چه در گروه سنی کودک و چه در گروه سنی بزرگ‌سال آشفته و نابه‌سامان است. این روزها بسیار می‌شنویم یا می‌بینیم کودکان یا بزرگ‌سالانی را که به ظاهر می‌توانند بخوانند اما نمی‌توانند هدف اصلی خواندن که درک معنا است دریابند یا از آن بدتر نمی‌توانند حتا در شرح زندگی خود دو خط بنویسند چه رسد به این که بخواهند نامه‌ای را بیارایند. این زخم مربوط به امروز و دیروز نیست. یک دوره‌ی صدساله است که هم‌راه ما است. دلیل آن هم نبود برنامه‌ریزی درست، به‌هنگام و پیش‌رو در آموزش زبان فارسی است. ریشه‌ی این بی‌برنامگی را می‌توان در سخنان جبار باغچه‌بان یکی از معماران بزرگ آموزش‌ الف‌بای فارسی جست، آن‌جا که نزدیک هشتاد سال پیش می‌گوید: وقتی که ما از تعلیم الف‌با این انتظار را داریم اگر کودک به جای یک‌سال در دوسال الف‌با را تمام کند عین سعادت است نه مانند حالا که آموزگاران محض رضایت خاطر اولیا اطفال یا راستش بگوییم به بیعت برنامه‌های بی‌مغز وزارت فرهنگ زور می‌دهند که کودکان هر چه زودتر الف‌با را تمام کرده به کلاس دو ارتقا یابند و نتیجه این می‌گردد که در امتحانات نهایی دانشجویان با اشک چشم یا تقلب گواهینامه بگیرند و پس از فراغت از تحصیل از نوشتن چند کلمه عاجز بماند. البته شاگردانی که تعلیم و تربیت آنها به دست این قبیل آموزگاران سپرده شود نتیجه آن معلوم است که بالاخره موجب اضمحلال نسل جدید خواهد شد. توجه من در تعلیم الف‌با هرگز به کمیت فریبنده ظاهری آن نیست، بلکه به کیفیت آن معطوف است. شاگردی که اگر در دوسال الف‌با را به این ترتیب یاد بگیرد و شاگردی که در کلاس ۴ است قوی‌تر می‌گردد، ولی این گونه شاگرد تربیت کردن آموزگار حسابی لازم دارد، نه دیپلمه تقلب و اشک چشم. در کلاس الف‌با باید استاد درس بدهد نه عجزه.[1]

در سایت آموزک بخوانید: الفبا‌ورزی با کاکا‌کلاغه

بیش از بیست سال است که گروه کوچک پژوهشی در موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان، برنامه‌ای جامع برای سوادآموزی را پی می‌گیرد که در هسته و مغز آن ادبیات نهاده شده است. در این دو دهه بسیاری از کودکان و نوجوانان و حتا بزرگ‌سالان در ایران و بیرون از ایران با این بسته‌ها باسواد شده‌اند. تفاوت بزرگی که این بسته‌های آموزشی با کتاب‌های رسمی سوادآموزی یا کتاب‌های بازاری ناشران کنکوری و شبه‌کنکوری دارد، در رویکرد معناگرایانه‌شان است. سوادآموزی برای ما رسیدن به رمزگشایی از نویسه‌ها نیست، بلکه درک معنای زندگی نه این گونه که هست، بلکه آن گونه که باید باشد. ما به وجه رقابتی در سوادآموزی، به تحمیل و زور و تکلیف در سوادآموزی باور نداریم. سوادآموزی نقطه‌ی آغاز گذار از جهان نانویسا به جهان نویسا است. برای ورود به این جهان باید ژرف‌اندیشی را به زبان‌آموزان آموزش داد. ما کوشیده‌ایم تاکنون چنین راهی را برویم و فارسی‌آموز آرش‌کمان‌دار هم تجربه‌ای تازه در این زمینه است.


پانویس

۱- جبار باغچه بان از کتاب اسرار تعلیم و تربیت، یا اصول تعلیم الف‌با، ص 28 و 29

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
خبر
جایگاه
مقالات صفحه اصلی

آرش کماندار است یا کمانگیر؟

Submitted by editor74 on

آرش یکی از نام آورترین پهلوانان اسطوره‌ای حوزه تمدنی فرهنگ ایران است و بی‌گمان جایگاه او در ذهن و روان انسان‌هایی که در این حوزه تمدنی بوده‌اند بسیار بلند است. داستان آرش که به قولی برگرفته از ادبیات پارتی یا ادبیات اشکانی است و به قولی دیگر فراتر از آن تا ادبیات شفاهی و اسطوره‌ای مردم هندواروپایی و هندوآریایی می‌رود[1]، چنان در دل و جان مردم بوده که در دوره اولیه هرگز به شکل تفصیلی در هیچ جا ثبت نشده است و ثبت این داستان آن‌ها به شکل روایت‌هایی گذرا و چکیده وار بیش‌تر مربوط به دوره اسلامی است. حتا در همین دوره هم ادیبی مانند فردوسی جز اشاره کوتاهی به نام آرش، روایت تیر انداختن او برای ایران را نیاورده‌اند.

از روزگاری که دکتر احسان یارشاطر در سال ۱۳۳۶ روایت آرش کمانگیر را در مجموعه داستان‌های ایران باستان درآورد، و سپس با شعر سیاوس کسرایی که او هم آرش را کمانگیر نامید، این نظر و دیدگاه در میان عام و خاص جا افتاده است که صفت درست و برتر برای آرش، «کمانگیر»‌ است و نه چیز دیگر. اکنون بیش از نیم‌سده است که در میان اهل نظر و ادب، به طور رسمی و تحقیقی و غیررسمی یا عامیانه همواره این گفت و گو جریان داشته است که صفت نخستین و کهن آرش چه بوده یا به طورکلی او صفتی به جز کمانگیری داشته است یا نه؟

به همین قلم بخوانید: نردبان، نردبام یا نوردبام؟

اگر به کهن‌ترین متنی که از آرش سخن گفته است برگردیم یعنی یشت‌ها، در آن جا می‌بینیم که او را آرش تیرانداز نامیده‌اند: تشتر ستاره رایومند فره‌مند را می‌ستاییم‌ که‌ تند به‌ سوی دریای فراخکرت‌ تازد مانند آن‌ تیر در هوا پران‌ که‌ آرش‌ تیرانداز بهترین‌ تیرانداز آریایی‌ از کوه‌ ایریوخشتوث‌ به‌ سوی کوه‌ خوانونت‌ بیانداخت‌« (یشت‌ها، ١٣٧٧: تیریشت‌،کرده٤، بند٦).

اما احسان یارشاطر با کدام مستند تاریخی آرش را کمانگیر ساخته است؟ در متون تاریخی و ادب فارسی نخست در «ویس و رامین» است که این بیت آمده:

از آن خوانند آرش را کمانگیر

که از سارى به مرو انداخت یک تیر

تو اندازى به جان من ز گوراب

همى هر ساعتى صد تیر پرتاب

چون فخرالدین اسعد گرگانی می‌گوید از آن خوانند مشخص است که در دوره او آرش را کمانگیر می‌گفته‌اند. و روشن است که استاد یارشاطر با استناد به این شعر از ویس و رامین که خود از افسانه‌های منظوم دوره پارتیان بوده آرش را کمانگیر نامیده است. بنابراین در دوره معاصر نخستین بار با داستان بسیار کوتاه آرش کمانگیر نوشته استاد یارشاطر که بیش‌تر یک طرح ساده و کوتاه با برگرفت از منابع کهن است این صفت وارد حوزه ادبیات معاصر کرد و البته با شعر حماسی آرش کسرایی همه‌گیر شد.

به همین قلم بخوانید: «بیفکند یا بیافکند» کدام درست و کدام نادرست است؟- بخش نخست

آرش تیرانداز یا آرش شیواتیر

آن گونه که حسن پیرنیا (مشیرالدوله) در متمم کتاب «ایران باستانی» خود که ویرایش اول از کتاب «تاریخ ایران باستان» است و به نام «داستان‌های ایران قدیم» آورده:‌ منوچهر شاهی بود عادل. بناهای بزرگی کرد- رود فرات و هند را جاری نمود و بواسطه نهرهایی دجله را با فرات اتصال داد و باغبانی و نشانیدن مو (تاک) و سایر درختهای مثمر را بمردم آموخت. در سال‌های آخر سلطنت خود منوچهر مجبور شد با افراسیاب(در اوستا فران راسیان) پادشاه توران جنگ کند...در ابتدا فتح با افراسیاب بود. چه منوچهر مجبور شد بمازندران پناه برد و لیکن بعد مابین او و افراسیاب قرار شد که یکی از دلاوران ایران تیری اندازد و هرکجا که تیر فرود ‌آمد سرحد ایران باشد. آرش نامی که یکی از پهلوانان منوچهر و ماهرترین تیرانداز وقت بود بقله دماوند صعود کرده با نهایت مهارت تیری انداخت که از صبح تا ظهر پرش کرده و در کنار جیحون افتاد و این رود سرحد ایران گردید.

راجع‌به آرش اولاً باید در نظر داشت که در اوستا بهترین تیرانداز (ارخش) نامیده‌اند و تصور می‌رود که مقصود آرش است. طبری اسم تیرانداز را (آرش تین) ضبط کرده و (نولدکه) تصور می‌کند که این کلمه تصحیف عبارت اوستایی (خشوی‌وی‌ایشو) است. زیرا معنی این عبارت «صاحب تیر سریع» است که صفت یا لقب آرش بوده، ثانیاً راجع به تیراندازی آرش روایات مختلف است. موافق روایتی ربه النوع زمین (اسفندارمذ) تیر و کمانی برای او آورده باو گفت این تیر خیلی دور خواهد افتاد ولی هرکسی چنین تیری از چنین کمانی اندازد خواهد مرد. با وجود این آرش برای فداکاری حاضر شد.[2]»

در آموزک بخوانید: فارسی‌آموز آرش کماندار، پویشی نو در سوادآموزی بزرگسالان

باید افزود که کامیار عابدی که در پژوهش خود به روند بیداری نام اسطوره آرش در دوره معاصر پرداخته است، نخستین کسی را که در گزارش یشت‌ها به نام و لقب آرش توجه کرده استاد ابراهیم پورداود می‌داند:‌«‌ پورداود در سال ۱۳۰۷ ضمن «گزارش» یشت‌ها درباره این دو فقره چنین گفته است: «داستان تیراندازی آرش در جنگ منوچهر و افراسیاب برای تعیین حدود خاک ایران و توران در ادبیّات و تاریخ ما معروف است.[3]» در حالی که به نظر می رسد در همین دوره حسن پیرنیا نیز در یک زمان با پورداود به نام و لقب آرش توجه کرده است.

در ادامه همین پژوهش‌ها و با برگرفت از متن های دینی مزدیسنایی، جلیل دوستخواه در یادداشت‌های خود در پژوهش و گزارش کتاب «اوستا» درباره‌ی آرش می‌نویسد: « نام تیرانداز بلندآوازه ایرانی که در روزگار منوچهر شاه با پرتاب تیری از یکی از بلندی‌های البرز به سوی کوهی در کرانه آمودریا، مرز ایران و توران را نشان گذاری کرد. در تیریشت (بندهای ۶ و ۳۷) از آرش یاد شده و شتاب رفتن «تشتر» -ایزد باران- به سوی دریای «فراخ‌کرت» به شتاب تیر او مانند شده است. نام او در اوستا «اِرِخشَ» و صفت او «خْشویوی ایشو» (سخت كمان، دارای تیر تیزرو) و در پهلوی «شِپاك تیر» و در فارسی «شیواتیر» (مجمل‌التواریخ و القصص) و «آرش كمانگیر» (ویس و رامین) ضبط شده است»[4]

بنابراین می‌توان گفت صرف‌نظر از این که آرش کمانگیر یا کماندار بوده، او پیش از این دو صفت،‌ تیرانداز یا دارنده تیر شتابان بوده است. آرش در فرهنگ مزدیسنایی اِرِخْشَه (اوستایی) آرش شیپاک‌تیر (پهلوی) یا آرش شیواتیر که در حقیقت آرش دارنده تیر شیپاک یا شیوا یعنی شتابان خوانده شده است. در همین زمینه به گفته احمد تفضلی:‌ «در تاریخ طبری و طبقات ناصری آمده است که آرش پس از آن به ریاست تیراندازان منسوب می‌شود. این روایت نیز متأخر به نظر می‌رسد. در پشت عموم سکه‌های اشکانی تمثال مردی کمان در دست نقش بسته است. لوکونین حدس می زند که این نقش با تیراندازی آرش ارتباط دارد.[5]»

به همین قلم بخوانید: «بیندیش یا بیاندیش» کدام درست و کدام نادرست است؟ - بخش دوم

چون آرش پیشه‌‏اش این بوده است، بنابراین کهن‌ترین صفت آرش، تیرانداز بوده است و سپس صفت بعدی که در ارتباط با پیشه‌اش بوده کمانداری است. اگرچه آرش کمانگیر هم مستند تاریخی دارد، اما به دیرینگی تیرانداز و کماندار نیست. با این همه در مورد کمانگیر بودن فقط این ویس و رامین نیست که مستند شده است بلکه در آثار نظامی نیز کمانگیر را داریم.نظامی در مثنوی خمسه و در بخش لیلی و مجنون از کمانگیر به عنوان پیشه سخن گفته است، اما نه سازنده کمان که به عنوان دارنده کمان.

گر دی گنهی نمود پایم

امروز رسن به گردن آیم

گر دست شکسته شد کمانگیر

اینک به شکنجه زیر زنجیر[6]

اگر به مستندات تاریخی در ادب فارسی نگاه کنیم، میان این صفت‌ها و چند صفت دیگر بیش از همه کمانداری آرش برجسته است. اما کمانداری خود ریشه در واژه‌ای کهن‌تر دارد که کمانور /kamānvar/ است. در دوره ساسانی و پیش‌تر از آن در دوره اشکانی هنگامی که زبان فارسی میانه و پهلوی در ایران جریان داشت، کماندار را کمانور هم می‌گفته‌اند. آن گونه که دکتر حسن‌دوست در فرهنگ ریشه‌شناسی فارسی در سرواژه کمان Kamân می‌گوید: کمان از ریشه Kam به همان معنایی که امروز به کار می‌بریم یعنی کم که تبدیل به خم شده است. کمانور یعنی دارنده کمان که باید ور مانند پایور که معنای دارنده می‌دهد باشد. مانند همان کماندار. دهخدا در تعریف سرواژه کمانور آورده است:‌ کمانور. [ کمان ْ وَ ] (ص مرکب ) آنکه دارای کمان است و کمان را بکار برد. (فرهنگ فارسی معین). کماندار. صاحب کمان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):


همان خود و خفتان و کوپال اوی
ز لشکر کمانور نبودی چنوی ( فردوسی)

پری کی بود رودساز و غزل‌خوان
کمندافکن و اسب تاز و کمانور (فرخی)

بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیر پرتاب

نبود اندرجهان چون او کمانور
نه نیز از جنگیان چون او دلاور.

کمانور را کمان در چنگ مانده
دو پای آزرده دست از جنگ مانده (فخرالدین اسعد گرگانی/ ویس و رامین)

کمان‌آور هم در فرهنگ‌نامه دهخدا به عنوان لقب و نام یا صفتی دیگر در این پیشه به کار می‌رفته است:‌ کمان آور. [ ک َ وَ ] (نف مرکب) کماندار و کمانکش و تیرانداز. (ناظم الاطباء). کمانور: (فرستش تو بر تخت و آرام گیر - بسان کمان آوری راست تیر). فردوسی.

در آموزک بخوانید: رویکرد زبان‌آموزی فارسی‌آموز ادبی آرش کماندار (رویکرد روایتی در برنامه‌ی درسی)

فردوسی در بخش پادشاهی اشکانیان کمانداری را به روشنی یک پیشه جنگی می‌داند و می‌گوید:‌

گزین کرد ازان لشکر نامدار

سواران شمشیرزن سی هزار

کماندار با تیر و ترکش هزار

بیاورد با خویشتن شهریار

نظامی در اسکندرنامه درباره حرفه کمانداری سخن می‌گوید:‌

به هر حرفتی در که دیدیم ژرف

درستی ندیدیم در هیچ حرف

همین یک کماندار شد کز نخست

بر آماج گه تیر او شد درست

بگو تا چه نیروست نیروی او

سپند از چه برد آفت از خوی او[7]

سعدی در باب سوم بوستان در حکایتی از کماندار نام برده است:‌

یلان کماندار نخجیرزن

غلامان ترکش‌کش تیرزن[8]...

افزون بر تیرانداز، کماندار و کمانگیر، در ادب فارسی ما صفت تیرزن را داریم که برای کمانداران به کار می‌رفته است مانند این بیت از فردوسی:

چو شاپور و بهرام شمشیرزن
چو گرگین و چون بیژن تیرزن.

و این بیت از نظامی:

تا دگر زخم هیچ تیرزنی
نرسد بر کمان پیرزنی.

و این بیت از سعدی:‌

اگر جستم از دست این تیرزن
من و کنج ویرانه ٔپیرزن.

به همین قلم بخوانید: «بینداخت یا بیانداخت» کدام درست و کدام نادرست است؟ - بخش سوم

از صفت‌های دیگر برای آرش، کمانکش است که در ادبیات فارسی به کار رفته است. دراین باره خواجه عبدالله انصاری که یکی از ستون‌های نثر مسجع و نظم فارسی است، در شعر خود کمانکشی را در باره پیشه آرش به کار برده است:‌

شبهای فراق تو کمانکش باشد

صبح از بر او چو تیر آرش باشد[9]

افزون بر این صفت‌های پیشین، صفت دیگر برای آرش کمانگر است که در دو سه دهه اخیر گاهی آرش را کمانگر هم گفته‌اند. آرش کمانگر یعنی کسی که کمان می‌سازد، مانند کوزه‌‏گر و شیشه‌‏گر. کاربرد کمانگرر مانند آهنگر که پیشه است مانند کاوه آهنگر که در شاهنامه و در داستان فریدون و ضحاک آمده است، تنها در آثار دوره اسلامی دیده می‌شود. امیر معزی شاعر دوره ملک‌شاه سلجوقی به روشنی به پیشه ساخت کمان از سوی کمانگر اشاره دارد:‌

خمیده‌تر از قامت خصم او

کمانگر نسازد کمانی دگر[10]

در آثار بهاءولد که به پدر مولانا شناخته شده است، به پیشه‌ کما‌نگری به روشنی اشاره شده است:‌ گفتم دهقان و کمانگر و بازرگان و هر پیشه‌وری که هست چون متأمل دقایق پیشه خود نباشد و شب و روز در اندیشه آن نباشند ایشان را از آن کار بهره نباشد...


خرید کتاب آرش کمان‌دار


امیرخسرو دهلوی در بیتی اشاره می‌کند که کار کما‌نگری فروش کمان است نه کمانداری یعنی پیشه دیگری و متفاوت از کمانگری:‌

قاب و قوسین خدایست کمان ابرو

نه کمانی که به دکان کمانگر یابی[11]

اکنون اگر شعر و نثر در ادبیات فارسی را به کناری بگذاریم و به متن‌های تاریخی نظر کنیم، خواهیم دید که باز آرش شیواتیر یا آرش تیرانداز کهن‌ترین صفت یا لقبی است که آرش داشته است. به استفاده از مستندات استاد ابوالفضل خطیبی، شاهنامه‌پژوه سخت‌کوش که در مقاله‌ای درباره ریشه نیامدن داستان آرش در شاهنامه پژوهیده است در سه جا از متن‌های دینی و تاریخی کهن می‌توان تقدم نام تیرانداز را دید. نخست در رساله پهلوی:« ماه فروردین روز خرداد (بند 22) که در آن از رویدادهای مربوط به روز خرداد (روز ششم هر ماه) از ماه فروردین سخن می‌رود: « در ماه فروردین روز خرداد منوچهر و آرش شیواتیر سرزمین از افراسیاب تورانی بازستدند ».[12] سپس در تاریخ طبری :«‌ که این تیرانداز ارشسیاطیر (آرش) نام داشت که چون نامش را مخفف کردند، او را ایرش گفتند و او تیری انداخت که از طبرستان به نهر بلخ رسید و از آن پس نهر بلخ مرز میان ترکان و فرزندان توج از یک سو و فرزندان ایرج از سوی دیگر تعیین شد و بدین سان با تیرافکنی ارشسیاطیر جنگ‌های میان فراسیات و منوشهر پایان یافت».[13] و در متن سوم در تاریخ بلعمی:«‌ منوچهر مردی قوی بنگرید اندر همه سپاه خویش نام او آرش بود که بر زمین ازو تیراندازتر مردی نبود و قوی‌تر، ورا بفرمود که بر سر کوه دماوند شو... و آن تیر بینداز به همه نیروی خویش تا خود کجا افتد، و او از سر آن کوه تیر بینداخت به همه نیروی خویش.»[14]بنابراین در یک جمع‌بندی باید گفت که روند صفت‌گذاری یا لقب‌های آرش از شواتیر یا تیزتیر شروع می‌شود و به آرش تیرانداز و سپس کماندار، کمانگیر و کمان‌افکن و کمانکش و کمانگر می‌رسد. اما این که جامعیت کدام صفت را چه گونه می‌توان بررسی کرد نیاز به بررسی جداگانه دارد.


[1] آرش اکبری مفاخر، آرش کمانگیر، مژده‌آور باران ، مجله‌ی دانشکده‌ی ادبيات و علوم انسانی مشهد (علمی-پژوهشی) شماره‌ی147- زمستان 1383

[2] حسن پیرنیا، داستان‌های ایران قدیم. ( متمم ایران باستانی)، ضمیمه کتاب ایران باستانی، مطبعه مجلس-۱۳۰۶، ص ۲۴و ۲۵

[3] کامیار عابدی(آرش کمانگیر: از ابراهیم پورداود تا بهرام بیضایی) –(https://anthropologyandculture.com/)

[4] جلیل دوستخواه، اوستا، کهن ترین سرودهای ایرانیان، گزارش و پژوهش، تهران، انتشارات مروراید، چاپ سوم، ۱۳۷۵، ص ۸۹۷-۸۹۸

[5] آرش کماندار، احمد تفضلی و و-هنوی، نامه پارسی، سال ۷، شماره ۳، پاییز ۱۳۸۱

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

لی لی لی لی حوضک

Submitted by editor69 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (Term)
تصویرگر (Term)
پدیدآورندگان (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
معرفی کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی
قالب کتاب

روز جهانی کامی‌شی‌بای را با هم جشن می‌گیریم!

Submitted by editor74 on

هفتم دسامبر، که امسال برابر با هفدهم آذرماه است، جشن روز جهانی کامی‌شی‌بای در کشورهای گوناگون جهان برگزار می‌شود. موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان و برنامه‌ی «بامن بخوان» هر سال این مناسبت را گرامی می‌دارند و هم‌راه با انجمن بین‌المللی کامی‌شی‌بای ژاپن از والدین، کتابداران، ‌آموزگاران، مربیان و ترویج‌گران ادبیات کودک دعوت می‌کنند با اجرای کامی‌شی‌بای برای کودکان و انجام فعالیت‌هایی در پیوند با آن، این روز را جشن بگیرند.

در سال‌های گذشته شمار عناوین کامی‌شی‌بای که در ایران منتشر شده‌اند افزایش یافته است. از این رو بر آن شدیم برای معرفی بیش‌تر این شیوه و چشاندن لذت قصه‌گویی با کارت‌های تصویری به کودکان، امسال نه یک روز، که یک ماه را به کامی‌شی‌بای اختصاص دهیم و هم‌راه با کودکان به دنیای قصه و تصویر سفر کنیم؛ با این امید که قصه‌گویی به روش جذاب کامی‌شی‌بای به یکی از برنامه‌های ترویجی کتابخانه‌ها، مدارس و ترویج‌گران تبدیل شود.

کامی شی بای

کامی‌شی‌بای یا «کارت‌های تصویری قصه‌گویی»، گونه‌ای از قصه‌گویی دیداری است که پیشینه‌اش به ژاپن دهه‌ی ١٩٣٠ برمی‌گردد. این شیوه‌ی بومی و قدیمی اکنون روشی آشنا برای دوست‌داران ادبیات کودکان در ایران و جهان است و راه خود را به کتابخانه‌های کودک و نشست‌های کتابخوانی و قصه‌گویی در سراسر دنیا باز کرده ‌است. به باور انجمن بین‌المللی کامی‌شی‌بای ژاپن، معجزه‌ی کامی‌شی‌بای از شادی کیوکان نشات می‌گیرد. کیوکان در فرهنگ ژاپنی به معنای حس مشترک است. به عبارت دیگر اجراکننده و مخاطب، هنگام کنکاش در دنیای داستان، کیوکان (حس مشترک) را تجربه می‌کنند.

انجمن بین‌المللی کامی‌شی‌بای ژاپن، از سال 2018 که یکی از بزرگ‌ترین انجمن‌های کامی‌شی‌بای در این کشور به شمار می‌آید، هفتمین روز از ماه دسامبر را به عنوان روز جهانی کامی‌شی‌بای نام‌گذاری کرده است. در سال‌های گذشته در روز جهانی کامی‌شی‌بای شمار زیادی از دوست‌داران کودکان در شهرها و روستاهای گوناگون ایران به فراخوان ما برای هرچه پرشورتر برگزار کردن این روز پاسخ مثبت دادند و در این روز با اجرای کامی‌شی‌بای در لذت قصه‌گویی و حس شادی مشترک سهیم شدند.

«گنجشک‌ که بال و پرداشت»، «به‌به‌لیمو و کاکلی»، «بزرگ شو، بزرگ شو، بزرگ شو!» و «وپر، غول مهربان» چهار عنوان کامی‌شی‌بای هستند که در سال‌های گذشته توسط انتشارات موسسه‌ی پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان (کتاب تاک) منتشر شده‌اند.

«گنجشک‌ که بال و پرداشت» و «به‌به‌لیمو و کاکلی» دو کامی‌شی‌بای تالیفی و موزون هستند که برای کودکان در سال‌های پیش از دبستان و آغاز دبستان مناسب‌اند.

دو کامی‌شی‌بای «بزرگ شو! بزرگ‌شو! بزرگ شو!» و «وپر، غول مهربان» با رعایت کپی‌رایت، و با پیشنهاد و هم‌کاری انجمن بین‌المللی کامی‌شی‌بای ژاپن در ایران ترجمه و منتشر شده‌اند.

«بزرگ شو، بزرگ شو، بزرگ شو!» کامی‌شی‌بای جذابی است که زهره قایینی به فارسی ترجمه کرده است. این کامی‌شی‌بای مناسب برای کودکان خردسال از نوپا تا پیش‌دبستان است و به تقویت سوادشکوفایی آن ها کمک می‌کند. «بزرگ شو، بزرگ شو، بزرگ شو!» تعاملی یا هم‌کنشانه است و کودکان را به دیدن و سخن گفتن تشویق می‌کند. و در کنار لذت و هیجان، کودکان را با مفهوم اندازه آشنا می‌کند.

«وپر، غول مهربان» کامی‌شی‌بای دیگری است که برای کودکان سال‌های نخست دبستان مناسب و جذاب است و ماجرای دوستی غولی به نام وَپِر با پسرکی به نام جان را روایت می‌کند. این قصه‌ی گیرا که در قالبی نمایش‌گونه و در فرمت کارت‌های تصویری کامی‌شی‌بای منتشر شده است فرصتی است تا داستانی زیبا درباره‌ی دوستی و هم‌کاری را با کمک تصویر‌های بزرگ و بلند‌خوانی نمایشی در خانه به هم‌راه جمع خانواده، یا در کتابخانه و در کلاس با کودکان سهیم شویم و کودکان به اجرای یک نماش پرهیجان مهمان کنیم.

شما می‌توانید کتاب‌های کامی‌شی‌بای کتاب تاک را از فروشگاه کتاب هدهد تهیه کنید.

تجربه‌های خود از روز جهانی کامی‌شی‌بای را با هشتگ‌های زیر در شبکه‌های اجتماعی خود به اشتراک بگذارید:

#کامی_شی_بای

#kamishibai

برای آشنایی بیش‌تر با کامی‌شی‌بای:

ویدئوی آموزش شیوه‌ی اجرای کامی‌شی‌بای

پیشینه‌ی کامی‌شی‌بای- بخش نخست

پیشینه‌ی کامی‌شی‌بای، بخش دوم

شیوه‌ی ساخت جعبه‌ی نمایش کامی‌شی‌بای

شیوه ساخت یک جعبه‌ی نمایش بسیار ساده برای اجرای کامی‌شی‌بای

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
با من بخوان صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

نگاهی به بازآفرینی‌های محمدهادی محمدی در ترانه‌متل‌ها: بازآفرینی در چرخه کمال

Submitted by newadmin on

از متل‌ها چه یاد گرفته و در یاد داریم؟ چرا این ترانه‌ها هنوز در ذهن ما جاری هستند؟ گویی با هر بار خواندن‌شان دوباره کودک می‌شویم و بازی بده‌بستان را تمرین می‌کنیم؛ چیزی به زمین می‌دهیم و زمین چیزی به ما. طبیعت بخشنده است، پاسخ ‌می‌دهد. آب بدهی سبز می‌شود و رویاننده، خوراک بزی را می‌دهد و بزی شیر به تو. در نهایت به زمین وابسته‌ایم و به دستان یک‌دیگر تا آب و نان از خاتونان بستانیم و دوان‌ دوان چرخ زندگی را بچرخانیم. ما ساخت این متل را از همان کودکی با شنیدن و تکرارش بلد شدیم؛ داد و ستد. این ترانه‌ها برای آموزش مفاهیم سروده نمی‌شدند، گفتار آهنگینی بودند برای بازی با کودک و آرام‌کردنش و حرف در دهن کودک می‌گذاشتند، واژه واژه و نرم‌نرم.

متل‌ها و ترانه‌متل‌ها گونه‌ای از ادبیات شفاهی‌اند که از دوران کهن به جای مانده. «متل افسانه کوتاهی است که روایتی را به شکل آهنگین یا ساده بیان می‌کند و برخلاف افسانه که شنوندگان عام دارد، مخاطبان آن تنها کودکان هستند[1].» در ساخت متل، ادبیات و بازی درهم‌آمیخته و بنا بر کتاب «تاریخ ادبیات کودکان» یکی از روش‌های شناخت متل از افسانه نقش برجسته عنصر بازی در ساختار متل است.


خرید مجموعه تاریخ ادبیات کودکان ایران


بسیاری از ما هنوز ترانه‌متل‌هایی را که در کودکی شنیده‌ایم به خاطر می‌آوریم: دویدم و دویدم، لی‌لی لی‌لی حوضک، خورشیدخانم آفتاب کن، جم‌جمک برگ خزون و ...

این ترانه‌متل‌ها در ذهن ما نقش بسته‌اند، بر زبان‌مان جاری شده‌اند و از نخستین گنجینه‌های زبان‌آموزی ما بوده‌اند.
زبان آهنگین ترانه‌ کودک را به خود می‌کشید، ساخت دوری یا تکرارشونده آن او را هم‌دم ترانه می‌کرد و کودک کم‌کم با ترانه دم می‌گرفت و هم‌راه می‌شد و از بازی‌گوشی و بازی‌گونگی در روایت متل لذت می‌برد. نقش‌آفرینان ترانه‌متل‌ها برگرفته از محیط زندگی کودک بودند؛ از پرند‌گان گرفته تا گربه و موش و بز و الاغ ...که در محیط زندگی کودک روزگار گذشته وجود داشت. درخت و باغ و آب و آفتاب و مهتاب، طبیعت در ترانه‌متل حضور داشت.

محمدهادی محمدی، نویسنده و پژوهش‌گر نام‌آشنا در ادبیات کودکان، تا به حال چندین ترانه‌متل را بازآفریده. در این بازآفرینی‌ها هم اندرونه ترانه را مناسب کودکان کرده، مانند ترانه‌متل «رفتم به باغی» که در روایت کهن رنگی از خشونت داشت، در نسخه شفاهی این متل سر کلاغ بریده می‌شد و قطره‌های خونش می‌چکید، هم به روایت و ساختار ترانه‌متل اندیشیده. در این جستار نگاهی اجمالی می‌کنیم به ویژگی‌های اساسی بازآفرینی‌های او یعنی کامل کردن ساخت روایی متل و مناسب‌سازی اندرونه برای کودکان و نگاهی نزدیک‌تر به دو کتاب‌ «هاجستم واجستم» و «لی‌لی لی‌لی حوضک».

کامل کردن ساخت روایی

در بیشتر بازنویسی‌های ترانه‌متل‌ها عنصر روایت نادیده‌ گرفته شده. در این بازنویسی‌ها وجه شفاهی متل‌ها هنوز چیره است؛ یعنی بازنویس یا شاعر به تناسب وزن و ضرباهنگ ترانه واژه‌هایی را به قالب ترانه ریخته و واژه‌ها حول وزن مشخصی دور می‌زنند. محمدی در بازآفرینی‌هایش کوشیده به متل روایت و ساختار دهد تا کودک خط روایی را دنبال کند و از این راه ساختار متل را بشناسد. او می‌نویسد: «برخی از این متل‌ها گرچه آغازی درست دارند اما روایت در آن‌ها پایان نمی‌گیرد یا پریشان شده است. کودک دوست دارد روایت‌ها را در چرخه کامل حس کند و از آن‌ها لذت ببرد.» محمدی در کامل کردن ساخت روایی متل یا پاره‌های در پیوند با هم ساخته است مانند «لی‌لی لی‌لی حوضک» و «گربه‌ دارم چه زرنگ» یا مانند «هاجستم واجستم» ساخت روایی دوری است و روایت را متناسب با محتوای متل به دو بخش تقسیم کرده است.

تافته جدابافته

«گربه دارم چه زرنگ» و «لی‌لی لی‌لی حوضک» بندهای در پیوند با هم دارند. در «گربه دارم چه زرنگ» گربه که هم‌گام با وزن نام‌ جای‌ها زرنگ و ملوس و باهوش و براق و خوب و زیبا و خوش‌ادا ست به شهرها، روستاها و جاهای مختلف سفر می‌کند، می‌خرد و می‌فروشد‌، چیزی سوغات می‌آورد و با بچه‌ها می‌جوشد: «گربه دارم چه براق/ می‌ره به شهر نراق/ می‌آره روغن چراغ/ کارش خرید فروشه/ تو هر کاری می‌کوشه/ گاهی هم شیر می‌دوشه/ با بچه‌ها می‌جوشه.»


خرید کتاب گربه دارم چه زرنگ!


هر بند ساخت مشخص و کاملی دارد و متل از دوختن این پاره‌های در پیوند با هم ساخته شده. در پایان متل هم محمدی گره‌ای به بافته‌اش زده و ساخت روایی را با بیان اندیشه‌ای بسته است: «گربه ما مسافره/ قصه‌ای گفت می‌خواد بره/ قصه با تو شادی داره/ سفر چه آزادی داره.»

در «لی‌لی لی‌لی حوضک» هر بند از زبان مرغک راوی جان‌مایه خطر و نجات را بازگو می‌کند؛ جوجه در حوض می‌افتد، دارکوب در خمره، هدهد در کوزه، کبک در آب... و کسی آن‌ها را از خطر می‌رهاند و نجات‌شان می‌دهد. در پایان هم با آمدن بند نهایی روایت به تصویر آغاز کتاب برمی‌گردد، مرغکی روی صحنه، و می‌گوید این صحنه نمایشی بود که بازی‌گران آن مرغان بودند و زندگی چیست؟ همین نمایش و خوبی و بخشایش: «این بازیه و نمایشه/ اگه نوره این تابشه/ زندگی چیست/ خوبی و خوشی، بخشایشه.» ‌و روایت بسته می‌شود.


خرید کتاب لی لی لی لی حوضک


بازآفرینی محمدی از لی‌لی حوضک شبیه بافته‌ای است چند تکه که طرح یک‌دستی دارد و نقوش گونه‌گون. هر خرده‌روایت این متل طرح ساختار کلی را در خود دارد، نقش خود را می‌زند و قصه‌ دیگری تعریف می‌کند؛ مثلا کبوتر نامه‌بری در این دنیای پرخبر خسته می‌شود میان باغی دربسته نزدیک است بر زمین بیافتد که باغبان می‌دود و شتابان او را می‌گیرد و نجات می‌دهد. تصویر می‌گوید باغبان با کلاهش کبوتر را گرفته و متن می‌گوید «باغبان دوید درش کرد.» کبوتر نه مثل پرندگان دیگر متل درون چیزی افتاده. مثل جوجه که در حوض افتاد، هدهد که در کوزه و دارکوب که در خمره، بلکه با افتادن درون چیزی(کلاه) از خطر «درآمده.» باغبان او را از خطر در کرده و بیرون آورده. بند نجات متل و کنش رهانیدن از خطر یکی است؛ چه هدهد را از کوزه درآوری، چه کبوتر را در کلاه بگیری هر دو را از خطر «در کرده‌ای.»

وحدت اندام‌وار

روایت در «هاجستم واجستم» دو بخش شده است؛ در بخش نخست روایت با چرخه کنش‌هایی تکرارشونده باز می‌شود، سپس روایت بازشده جمع می‌شود تا در پایان «کودک خردسال هم آهنگ این ترانه‌متل را به جان بگیرد هم از روایتی سرشار از کنش لذت ببرد.» اما همه‌چیز به شکل طبیعی است، اندرونه و روایت و ساختار با هم‌ هماهنگ و درهم‌تنیده‌اند؛ کودک جست‌وخیز(هاجست و واجست) می‌کند، روایت باز و بسته می‌شود و ساختار فراز و فرود می‌آید.


خرید کتاب هاجستم واجستم


در بخش نخست کودک هاجست و واجست کرده، شاد و خندان در حوض نقره پریده و تک‌تک لباس‌هایش را در ایوان گذاشته: «کلاه زرزری رو / پیرهن پرپری رو/شلوار دوربری رو/ کفش‌های خمره‌ای رو/ گذاشتم تو ایوون/ خودم تو آب چه خندون.» حالا دیگر بازیگران متل یکی‌‌یکی از راه می‌رسند، رو به کودک چیزی می‌گویند تا نقش‌شان را ایفا کنند که بردن تکه‌ای از لباس‌های کودک برای بچه‌ دردانه‌شان است: «کلاغه اومد غارغار/ تو می‌کنی آی چه کار؟/ کلاه سرسرت رو/ کلاه

زرزرت رو/ می‌برم برای بچه‌ام/ فدای اون کلاغچه‌ام.» روایت در این بخش گسترده و باز می‌شود، هر یک از نقش‌آفرینان متل قربان‌صدقه فرزندش می‌رود و تکه‌ای از لباس را برای او می‌برد.

در بخش دوم متل کودک که بی‌لباس مانده مادرش را صدا می‌زند و مادر دوان‌دوان می‌آید کودک را در آغوش می‌گیرد و کلاغ و گربه و بز و اردک را تک‌به‌تک فرامی‌خواند تا لباس‌های دل‌بندش را به او برگردانند؛ اینجا درمحتوا و اندرونه متل، کودک تنگ در آغوش پرمهر مادر جای گرفته، روایت بسته شده و ساختار فرود آمده مانند فرود آمدن جانداران به صحنه روایت برای بازگرداندن لباس‌ها؛ این یعنی تناسب بین محتوا، روایت و ساختار متل. محمدی برای ایجاد این تناسب وهماهنگی وزن ‌را نیز هم‌گام با اندرونه حرکت داده و با آن هم‌آهنگ کرده. وقتی مادر رو به جاندران فریاد می‌زند که لباس‌ها را بیاورند وزن تغییر می‌کند و شبیه به گفتار پرمهر مادر می‌شود که هم رو به سوی کودک دارد هم رو به جاندران. مادر جانداران دیگر را با همان لحن و زبانی که با کودکش حرف می‌زند فرامی‌خواند. این لحن در گزینش واژگان پیداست: اردکه، کلاغه، بزه. این لحن گفتاری به ترانه حالت اجرایی و نمایشی می‌دهد: «مامانی اومد دوون‌دووون/ وای چه نگاهش مهربون/ بوسید منو با دل و جون/ رو به اونا فریادزنون: / کلاغه بیار کلاه زرزرش رو/ گربه بیار پیرهن پرپرش رو/ بزه بیار شلوار دوربرش رو/ اردکه بیار کفش خمره‌ایش رو.» از طرفی صحنه بازگرداندن لباس‌ها مانند بخش نخست متل گسترده نیست، جانداران بدون چک‌و‌چانه لباس‌ها را می‌آورند و روایت شتابان جمع می‌شود تا خاطر کودک را آسوده کند که لباس‌ها همگی بازگردانده شده‌اند تکرار واژه «آورد» در این بخش مانند این است که مادر به کودک بگوید نگران نباش! دیدی چه زود همه را آوردند؟: «کلاغه آورد کلاه زرزری رو/ گربهه آورد پیرهن پرپری رو/ بزه آورد شلوار دوربری رو/ اردکه آورد کفش‌های خمره‌ای رو»

کیش مهر

مهر و بازی و شادمانی در اندرونه متل جاری است: مهر میان کودک و مادرش، مهر جانداران دیگر به دردانه‌هایشان و بازی بردن و بازآوردن لباس‌ها.

ویژگی شاخص بازآفرینی‌های محمدی دیدن و ایجاد رشته‌های مهر و پیوند میان کودک و مادر، کودکان با هم و با جاندران دیگر است. در این سروده‌ها او به جاندران و طبیعت از سر مهر نگاه می‌کند: «رفتم به باغی/ دیدم کلاغی/ پراش سیاه بود/ چشماش چه ماه بود.[2]» در این بازآفرینی‌ها خونی ریخته نمی‌شود حتا اگر دیوی زیر زمین باشد، بلکه عرعر الاغی باغ را بیدار و دیو را به در می‌کند.

رفتم به باغی


خرید کتاب رفتم به باغی


برخی از زبان‌شناسان مانند رقیه حسن ادعا می‌کنند در شعر کودک صورت از محتوا برجسته‌تر است. به باور او «جذابیت شعر کودک برای کودکان به دلیل محتوای شناختی و معنای تجربی آن نیست بلکه به دلیل شکل زبان‌شناختی شعر است.[3]» دو تن از پژوهش‌گران به نام گیلز و شی، شش ترانه کودکانه مشهور انگلیسی، مانند «هامپتی دامپتی» و «جک و جیل»، را بررسی کرده‌اند که در آن‌ها به سر یکی از شخصیت‌ها ضربه‌ای وارد می‌شود و صدمه می‌بیند و هیچ اقدامی برای درمان بیمار انجام نمی‌شود اما کودکان این شعرها را همواره تکرار می‌کنند و در آن‌ها تعجبی بر‌نمی‌انگیزد. گویی آن‌ها شعر را برای لذت کلامی و بازی‌های زبانی آن می‌خوانند و محتوای شعر برایشان اهمیتی ندارد. اما به باور نگارنده در این شعرها برای نمونه در ترانه هامپتی دامپتی، شخصیت تخم‌مرغی که از بالای دیوار به زمین می‌افتد، آسیب یا به قول این پژوهش‌گران «صدمه مغزی» در قالب بازی و طنز است و ترانه اشاره‌ای به رنج یا در هم شکستن شخصیت نمی‌کند بلکه می‌گوید سربازان پادشاه هرچه کردند نتوانستند هامپنی دامپتی را کنار هم بگذراند. یا در یکی از شعرهای کتاب «آن‌جا که پیاده‌رو پایان می‌باید» از شل سیلوراستاین راوی می‌گوید که ماری دارد او را می‌بلعد. «بچه‌ها از تجسم این شعر پرتحرک خوش‌شان می‌آید.[4]» شعرهای سیلوراستاین همراه تصویرهایی است که خود او کشیده. این تصویرها طنز زبان را تقویت می‌کند، برای نمونه در تصویر این شعر ماری را می‌بینیم که دهان باز کرده و تا زانوی راوی بالا آمده اما ما از راوی فقط همان پا را می‌بینیم و تصویر و متن نشانه‌ای از رنج و درد نمی‌دهند. همه‌چیز شوخی و بازی است. و این تفاوت دارد با رنگ خشونتی که در برخی از نسخه‌های شفاهی متل‌ها هست مانند بریدن سر کلاغ و چکیدن خونش در ترانه‌متل رفتم به باغی که نه دلیلی دارد و نه در قالب طنز و بازی کلامی است.

ویژگی نمایشی

«هاجستم واجستم» کتابی ست برای خواندن و بازی و اجرا با کودک.بازآفرینی محمدهادی محمدی از این ترانه‌متل ویژگی اجرایی و نمایشی دارد. خواندن این کتاب اجرا کردن آن است. در این کتاب چند صدا هست: صدای کودک، صدای مادر و صدای جانداران دیگر. هنگام خواندن این کتاب متناسب با تغییر لحن ترانه و صدای نقش‌آفرینان لحن خود را تغییر می‌دهید و گفتار را اجرا می‌کنید. خواندن این کتاب فعالیتی مشترک بین شما و کودک است.

هاجستم و واجستم در موزه کودکی ایرانک

اجرای قصه‌گویی نمایشی «هاجستم واجستم» در موزه کودکی ایرانک

بندهای شکسته

لی‌لی حوضک متلی است که کارکرد زبانی و کارکرد بازی انگشتی دارد. مادر دست کودک را می‌گرفت و با انگشت نقش حوضی را کف دست کودک می‌کشید و هم‌زمان با نقاشی حوض کف دست کودک می‌خواند: لی‌لی لی‌لی حوضک/ جوجه اومد آب بخوره افتاد تو حوضک.

چند نسخه از این ترانه‌متل به جا مانده که ویژگی شفاهی متل‌ها در آن‌‌ها مشهود است. در این نسخه‌ها یا روایت کامل و منسجم نیست یا کارکرد بازی انگشتی چیره است و ماجرای افتادن جوجه در حوض همان ابتدا رها می‌شود.
در نسخه‌ای که به خاطر دارم بعد از کشیدن نقش حوض و افتادن جوجه در آب، انگشت‌ها شخصیت می‌شدند، زبان باز می‌کردند و با هم حرف می‌زدند. مادر سر انگشت کوچک دستم را می‌گرفت، تکان می‌داد، انگار که سرانگشتم دارد حرف می‌زند، و از زبان او می‌خواند: «این می‌گه بریم دزدی» بعد سرانگشت کناری را و به این ترتیب یکی‌یکی انگشت‌ها را می‌گرفت تکان می‌داد و گفت‌وگویی بین‌شان شکل می‌گرفت «اینمی‌گه چی بدزدیم؟/ این می‌گه تشت طلا بدزدیم/ مگه از خدا نمی‌ترسی؟» تا به انگشت شست می‌رسید که قرار بود بین انگشت‌ها از همه کله‌گنده‌تر و نترس‌تر باشد! و از زبان او پاسخ می‌داد: «منمن کله‌گنده.» نه می‌دانستم تشت طلا چیست و نه می‌فهمیدم سروکله دزدی از کجا پیدا شد، تنها از کشیدن نقش حوض کف دستم، آوای لی‌لی لی‌لی و بازی با انگشت‌ها لذت می‌بردم. لمس دست و انگشتان پیوندی عاطفی ایجاد می‌کرد و برای کودک خوشایند بود. اما این نسخه از متل، روایت منسجمی نداشت و انگار جوجه در آب به حال خود رها می‌شد. محمدی از درون بندهای شکسته این متل روایتی تازه و کامل آفریده.


خرید کتاب‌های ترانه- متل


زنجیره روایی

محمدی می‌داند همان‌گونه که حوض در معماری سنتی ایرانی قلب و میان (حیاط)خانه بود، افتادن در حوض، هسته این متل را می‌سازد. «در خانه ایرانی یک حوض در میان، و اگر فضا بود، چهار باغچه در چهار گوشه آن بود. مرغ‌ها و جوجه‌ها هم در میان این باغچه‌ها بودند و جوجه‌ای که می‌خواهد نوک بر آب حوض بزند و در آن می‌افتد.»جان‌مایه این متل خطر و نجات است. او حول این درون‌مایه روایت تازه، منسجم و کاملی ساخته و پرداخته. محمدی در بازآفرینی لی‌لی حوضک صحنه نمایشی ساخته که راوی آن مرغکی است که خرده‌روایت‌هایی از پرندگان دیگر تعریف می‌کند: جوجه در حوضک می‌افتد، دارکوب در خمره، هدهد در کوزه، کبک در آب، کبوتر در باغ، کلاغ زیر دروازه و... یکی می‌خواهد آب بخورد، یکی نان، یکی بازیگوش است، یکی خسته، یکی می‌خواهد عکس ماه را در آب بگیرد و یکی «چوب‌هاش نبود اندازه»... این زنجیره روایی را می‌توان ادامه داد؟ بله اگر مثل نویسنده اندرونه نجات را در هر خرده‌روایت بگنجانید، به شیرینی تکرار کنید، با بوسه و ناز و نوازش مرغکی را از خطر برهانید و با مهر و بازی دانه‌اش دهید: «خیاط دوید درش کرد/ ماچی بر سرش کرد/ هدهد ناز بر پرش کرد/ درش و سرش/ سرش و پرش/ دونه بذار دور و برش.»

در این بازآفرینی نه جوجه در آب و روایت نیمه‌کاره به حال خود رها می‌شود، نه خبری از فکر دزدی و ماجرای بی‌ربط هست.


خرید کتاب‌های محمدهادی محمدی


به قامت کودک

با این‌که متل‌ها برای کودکان خوانده و سروده می‌شدند اما اندرونه برخی از متل‌ها مناسب کودک و به قامت‌اش اندازه نیست. محمدی در بازآفرینی لی‌لی‌ حوضک به نیاز عاطفی کودک اندیشیده، مهر و نوازش و نشاط را در بند نجات هر مرغک گنجانده و تکرار کرده. او در این بازآفرینی دو چهره تهدید و نجات زندگی را به نرمی به کودک نشان می‌دهد «تا به کودک یادآوری کند همیشه کسی هست که جوجه‌ات یا خود تو را از تهدید رهایی بخشد. ریتم زندگی این است با آن همراه شو.» تکرار بند نجات در بخش پایانی هر خرده‌‌روایت به کودک اطمینان خاطر می‌دهد و خطر را در متل به بازی تبدیل می‌کند؛ چه از حواس‌پرتی و تشنگی در حوض بیافتی، چه از بازیگوشی در کوزه، چه از خستگی بر زمین و چه از شیدایی در آبگیر، کسی همان نزدیکی هست که درت بیاورد، در آغوش پرمهرش جایت دهد و خوراکت تا نگرانی از تنت در رود.

ضرباهنگ بند نجات متل هم تند است و شتابان و با نشاط تا خاطر کودک را آسوده کند که پرنده زود نجات یافت و خطر جدی نبود.

نویسنده بند بند این متل را متناسب با هر قصه و خرده‌روایت اندازه زده و کوتاه و بلند کرده. مثلا دارکوب هم مانند جوجه که دنبال آب بود، می‌خواهد نان بخورد و در خمره(نان) می‌افتد: «دارکوب اومد نون بخوره/ افتاد تو خمره.» همان‌قدر کوتاه و ساده و هم‌اندازه.

وقتی با کودک خردسال حرف می‌زنیم لحن و آهنگ کلام ما متفاوت است با زمانی که با بزرگسالی چون خودمان سخن می‌گوییم. به این نوع گفتار در اصطلاح babytalk یا گفتار کودکانه می‌گویند. «گفتار کودکانه اغلب ساده‌شده، پرتکرار، آهنگین، اغراق‌شده و ظریف‌کاری‌شده است، به طوری که بتواند توجه کودک را به خود جلب کند و پیوند وی را با گوینده برقرار کند.[5]»

هنگام سخن گفتن با کودک واژه‌ها را مثل غذای کودک نرم می‌کنیم، و لحن را ملایم؛ جوجه جوجو می‌شود، کلاغ کلاغه. محمدی در این بازآفرینی برخی واژگان را شکسته، لحن را به زبان گفت‌وگو با کودک و نحو را به گفتار نزدیک کرده: «کبکه اومد بخوابه/ دید عکس ماه تو آبه.»

خاصیت آیینگی

بین تصویرها و متن کتاب «لی‌لی لی‌لی حوضک» هم هماهنگی هست. کلو چیز، تصویرگر، می‌گوید: در مورد شعر حواس تصویرگر باید خیلی جمع باشد و دقت کند.[...] هدف اصلی درآوردن جادو و خیال نهفته در واژگان است.[6]» و این کاری است که سلیمه باباخان در به تصویرکشیدن تخیل نهفته در متن ترانه «لی‌لی لی‌لی حوضک» کرده. تصویرهای او آن‌قدر با متن هماهنگ است که انگار شاعر تصویرهای تصویرگر را به شعر ترجمه کرده یا تصویرگر گستره ذهن شاعر را خوانده و به زبان تصویر برگردانده. این هماهنگی از همان صفحه نخست کتاب آغاز می‌شود: مرغک روی صحنه است، پشت میکروفونی ایستاده تا برای‌مان روایت کند و پرندگان دیگر را می‌بینیم که هنور پشت پرده‌اند و از لای آن سرک کشیده‌اند و منتظر نوبت روایت قصه‌شان هستند. نوری بر مرغک راوی و جوجه بازیگوشی افتاده که اول از همه به صحنه آمده و کله‌ملق می‌زند و هنرنمایی می‌کند. انگار تصویر دارد زودتر نفر اول این متل را معرفی می‌کند و همان ابتدا با نشان دادن پرندگان دیگر از لای پرده می‌گوید «این بازیه و نمایشه/اگه نوره این تابشه» ما همراه کودک به صحنه این نمایش دعوت شده‌ایم تا به چشم ببینیم و بخوانیم: «زندگی چیست؟/ خوبی و خوشی، بخشایشه»

از آن‌جا که مرغک راوی متل است در بیشتر تصویرها در گوشه و کناری حاضر است؛ مثلا در قصه هدهد، مرغک جلوی آینه ایستاده و لباس‌ تازه‌اش را در تنش برانداز می‌کند. تصویر می‌گوید او راوی است چون در قصه هر پرنده حاضر بوده و با چشم خودش دیده و متن می‌گوید چون او راوی است در همه تصویرها حضور دارد. تصویر و متن یک‌دیگر را بازمی‌تابانند. گویی متن در آینه تصویر افتاده.

در قصه افتادن کبک در آب، که ‌خیا‌‌ل‌انگیزتین بخش متل است، تصویرگر با انتخاب زاویه دید قاب چشم‌نوازی را خلق کرده. گوزن(جنگل‌بان) کبک را بر پشت خودش سوار کرده و از میان رود می‌گذرد. بیننده از بالا به این صحنه نگاه می‌کند و عبور

گوزن را در میانه رود می‌بیند.

یک حرف و دو حرف بر زبانم

«ترانه‌متل‌ها از جنبه خاستگاه و تاریخ و فرهنگ تنها برای سرگرم کردن کودکان ساخته نشده‌اند. این روایت‌ها در هر زبان بخشی از کارکردهای زبان گفتاری مانند ریتم و لحن و سبک‌های آوایی زبان را به کودکان خردسال آموزش می‌دهند.»[7]

محمدی می‌گوید خواندن ترانه‌متل‌ها با کودکان می‌تواند به بهبود لکنت زبان در خرسالان، که ریشه و منشا سرریز واژگانی دارد، کمک کند «بازگویی روایت‌های متل‌ها می‌تواند در کاهش لکنت‌های زبانی که برآمده از وضعیت انفجاری زبان‌آموزی در دوره سنی دو تا سه سه‌سالگی است به کودکان کمک شایانی کند. وقتی‌که چنین کودکانی متل را حفظ می‌کنند و در حافظه خود نگه می‌دارند هر بار با بازنمایی یا اجرای آن هم در وجه گفتاری زبان چیرگی و مهارت بیشتری به دست می‌آورند و هم این‌که در اجرای نمایشی خجالت و کمرویی را کنار می‌گذارند. هم‌چنین تکرار واج‌ها و هجاها و قافیه‌ها به کودکانی که مشکل لکنت در دوره رشد زبانی دارند، کمک می‌کند از راه‌های غیرکلینیکی بتوانند زودتر بر این اختلال و پریشانی چیره شوند.[8]»

رشته تماشا

کتاب «لی‌لی لی‌لی حوضک» رشته‌های زیادی برای گفت‌وگو و تماشا بر دست و چشم شما و کودک می‌گذارد. به تصویرها نگاه کنید و درباره مشاغل با کودک گفت‌وگو کنید، روی ابزارها انگشت بگذارید و به کودک بگویید چه استفاده‌ای دارد و به چه درد می‌خورد. بعد از چند بار خواندن ترانه کودک با شما همراه می‌شود و بند نجات را از بر می‌کند. در بخش‌های دیگر متل هم از تصویرها کمک بگیرید و از کودک بخواهید با نگاه به تصویرها ترانه را بخواند. مهم نیست تمام واژه‌ها را درست به خاطر سپرده باشد، نکته مهم درک ارتباط بین متن و تصویر و فهم روایت متل است.

سخن آخر

بازآفرینی‌های محمدهادی محمدی از ترانه‌متل‌ها راه‌نمایی است برای شاعران و دوست‌داران و پژوهندگان ادبیات کودک. در بازآفرینی متل‌ها نبایست نقش و تاثیرشان را در گسترش دایره واژگان کودک دست کم گرفت. محمدی در بازآفرینی‌هایش ساخت روایی متل را کامل کرده و اندرونه را متناسب با درک و نیاز عاطفی کودک ساخته و پرداخته؛ به گونه‌ای که هنگام خواندن پیوند عاطفی میان مادر و کودک دوباره به یادآورده و ایجاد می‌شود.


[1] . تاریخ ادبیات کودکان. محمدهادی محمدی و زهره قایینی. جلد اول. ص 52

[2]. رفتم به باغی، محمدهادی محمدی، انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان.

[3] . شعر کودکانه و پیدایش زیبایی‌شناسی کلامی در کودکان، محمدعلی حق‌شناس و همکاران، فصل‌نامه پژوهش‌های ادبی، بهار 88.

[4] . شناخت ادبیات کودکان: گونه‌ها و کاربردها،، دونا نورتن، ترجمه منصوره راعی و دیگران، جلد 1، نشر قلمرو.

[5] . بوطیقای شناختی گفتار کودکانه و قابلیت بوطیقایی لالایی‌ها، شایسته‌سادات موسوی، مطالعات ادبیات کودک دانشگاه شیراز، پاییز و زمستان 99.

[6] . تصویرگری کتاب‌های کودک، مارتین سالزبری، ترجمه شقایق قندهاری، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.

[7] . کاربرد ترانه‌متل‌ها در بهبود و درمان لکنت‌های رشد زبانی کودکان خردسال، محمدهادی محمدی.

[8] . همان

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
Subscribe to