دو افسانه‌ی تاجیکی: کلوخک و برگک و گنجشکک

Submitted by editor74 on

کلوخک وبرگک

بود نبود، یک کلوخک بود. وی روزی در تگ دیوار تنها و زار نشسته بود که برگک پیر پریده آمد به پیشش افتاد. کلوخک برگک را دیده، سلام داد و پرسید: هه. برگک! از کجا می‌آیی و به کجا می‌روی؟ برگک آه به درد کشید و گفت: ای کلوخک، پرسیده چه‌کار می‌کنی؟! یک شَمال سخت خیست و مرا از شاخ درخت کنده پرانده اینجا آورد.
کلوخک این گپ برگک را شنید. گفت: من هم در سر آن دیوار بودم، شَمال و باران شد و از سر دیوار کنده شده، اینجا افتاده ماندم. برگگ گفت: این‌خیل باشد، بیا هردویمان دوست می‌شویم. دوست لذتی دارد، منفعتی دارد.
هرگه شمالی خیست کلوخک به بالای برگک می‌برآمد و نمی‌گذاشت که شمال بی‌رحم برگک را پرانده برده، به درون لای اندازد و بیچاره نابود شود.
هرگه که باران می‌بارید، کلوخک بیچاره به کنار دیوار یا پای درختی می‌رفت و برگک به بالایش برآمده، نمی‌گذاشت که کلوخک آب شود.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از بز زنگوله‌پا (بزک جینگله‌پا)


برگک و کلوخک دوستان جانی شدند و همیشه با هم بودند. آوازة دوستی آن‌ها به عالم پهن شد و روزی به گوش شَمال و باران رفته رسید.
شمال گفت: من این‌ها را از همدیگر جدا می‌کنم!
باران گفت: نی! تو این‌ها را جدا کرده نمی‌توانی. من این کار را می‌کنم!
شمال گفت: گپ بیهوده نزن! یک کاکلم را جنبانم، از دوستی هردو نام و نشانی نمی‌ماند. شمال همین‌خیل گفت و شدت گرفت و به برگک و کلوخک هجوم کرد.
کلوخک شمال را دیده، زود روی دامن برگک برآمد و نگذاشت که شمال او را گرفته برد. شمال هرچند زور زد، برگک را از کلوخک جدا کرده نتوانست.
باران گفت: اَنه، اکنون هنر مرا بین. باران سیل شد و به سر برگک و کلوخک ریخت.
برگک باران را دیده، زود بالای کلوخک برآمد. باران بارید، ولی به کلوخک هیچ کار نتوانست بکند. شمال و باران این واقع را دیده، به غضب آمدند و هر دو یک‌باره و یک‌جایه هجوم کردند.
باران با شدت به سر کلوخک ریخت و آن را تراب [1] کرد.
برگک بیچاره خیلی وقت [2] از دست شمالِ دل‌سخت و باران بی‌رحم و بی‌شفقت داد گفت و به حق دوست خود سوخت و گریه و ناله کرد.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از بز زنگوله‌پا (بزک جینگله‌پا)

گنجشکک

بود نبود، یک کمپیر بود، کمپیر بی‌کس و بینوا بود. وی از پگاه تا بیگاه چرخ رشته، کلابه [3] کرده می‌فروخت و با همین راه زندگی می‌کرد. زندگی‌اش بد نبود.
یک روز پَخته‌اش تمام شد، پولش نبود که پَخته [4] خَرد. شِشت و به حال خود زارزار گریه کرد. آب دیده‌اش سیل و دریا شد، آسیاب‌ها گردان شدند، آدمان حیران شدند، ناخواست در پیش حولی‌اش یک پخته‌زار سپ ـ سفید شکفتگی پیدا شد. همین وقت یک اکه [5] آمده، به سر دیوار حولی کمپیر ششته گفت:
ـ شق. شق. شق. مامه، مرا به پخته‌زارت پاسبان نمی‌گیری؟
ـ به حق پاسبانی‌ات چه می‌گیری؟ ـ پرسید کمپیر.
ـ شق. شق. شق. اکه گفت: نصف حاصل پخته‌زارت را دهی، بس است!
ـ برو! گفت کمپیر، درکار [6] نیستی!
اکه رفت و یک زاغ آمده گفت:
ـ قر. قر. قر. مامه، مرا به پخته‌زارت پاسبان نمی‌گیری؟
ـ به حق پاسبانی‌ات چه می‌گیری؟ ـ پرسید کمپیر.
ـ قر. قر. زاغ گفت: نصف حاصل پخته‌زارت را دهی، بس است!
ـ برو! گفت کمپیر، درکار نیستی!
زاغ پریده رفت و یک گنجشک پریده آمد. گنجشکک چوک. چوک گفته، اینجا شِشت، چوک. چوک گفته آنجا ششت. کمپیر پرسید: چه چوک ـ چوک می‌کنی، چه می‌گویی؟
ـ مامه، مرا به پخته‌زارت پاسبان نمی‌گیری؟ گفت گنجشکک.
ـ به حق پاسبانی‌ات چه می‌گیری؟ پرسید کمپیر.
ـ چوک. چوک. گفت گنجشکک: به من کمَکک [7] پَخته ده، کورته [8] کرده پوشم.
کمپیر کمکک پخته داد. گنجشکک پخته را با نولکش [9] گرفت و پیش ریسنده [10] برده گفت: پخته را گیر و ریس ـ ریس کرده ده، ریس ـ ریس نکنی، خانه‌تَ [11] ویران می‌کنم، بچه‌تَ گریان می‌کنم، روی حولی‌تَ آغل و کهدان می‌کنم.
ریسنده چرخش را به پیشش ماند [12]، پخته را گرفته رشت و یک کلابچه ریسمان کرده داد. گنجشکک ریسمان را گرفته، پیش بافنده برد. پیش بافنده برد و گفت: ـ این را گیر و باف ـ باف کرده دیه، باف ـ باف نکنی، خانه‌تَ ویران می‌کنم، بچه‌تَ گریان می‌کنم، روی حولی‌تَ آغل و کهدان می‌کنم.
بافنده ریسمان را گرفته، یک پارچه کرباس بافته داد.
گنجشکک کرباس را گرفته، پیش بُرنده برد. پیش برنده برد و گفت: بر ـ بر کرده ده، بر ـ بر نکنی، خانه‌تَ ویران می‌کنم، بچه‌تَ گریان می‌کنم، روی حوی‌تَ آغل و کهدان می‌کنم.
بُرنده کرباس را گرفته، به قد گنجشکک، بریده داد. گنجشکک بریده را گرفته، پیش دوزنده برد. پیش دوزنده برده گفت: دوز ـ دوز کرده ده، دوز ـ دوز نکنی، خانه‌ته ویران می‌کنم، بچه‌ته گریان می‌کنم، ر وی حولی‌ته آغل و کهدان می‌کنم.
دوزنده یک کورته خوش‌روی دوخته داد. گنجشکک کورته را پوشیده، به پیش کمپیر آمد. به پیش کمپیر آمد و گفت: چوک. چوک، اَنه اکنون پخته‌زارت را پاسبانی می‌کنم!

در کتابک بخوانید: روایت «کدو قلقله زن» ایرانی و روایت «کدو ،کدو، جان کدو» تاجیکی


ـ میلش [13]، ایست، پاسبانی کن! ـ گفت کمپیر.
گنجشکک روز دراز چوک. چوک می‌گفت، اینجا می‌ششت، آنجا می‌ششت، پاسبانی می‌کرد.
یک روز گذار پادشاه به اینجا افتاد. پادشاه پخته‌زار، سپ ـ سفید را دید. وی اسپش را نگاه داشته، به عسکرهایش گفت:
ـ اینجا زمین من، این پخته‌زار از کجا پیدا شد؟ درآیید، همه‌اش را چیده گیرید، یکته هم نماند!
گنجشکک دید که عسکرها به پخته‌زار درآمده، چیده ایستاده‌اند:
چوک. چوک بیچاره کمپیر، پخته‌زارت شد جَزِر [14]. گفته کمپیر را جیغ زدن گرفت.
پادشاه فرمان داد که گنجشکک را دستگیر کنند. عسکرها پخته‌چینی را ماندند و گنجشکک را دستگیر کردند.
ـ وی را پَر کَنید! امر داد پادشاه.
عسکرانش گنجشکک را پر کندند.
ـ پردار بودم، پرکنده شدم! گفت گنجشکک.
ـ بریان کنید! باز امر داد پادشاه.
عسکران گنجشکک را بریان کردند.
ـ خام بودم، پخته شدم! گفت گنجشکک.
ـ بیارید، خورم! گفت پادشاه.
عسکرانش گنجشکک را آوردند، پادشاه او را خورد.
ـ بیرون بودم، درون شدم، گفت گنجشکک و از درون پادشاه، سرودش را تکرار کرد و خواند:
چوک. چوک. بیچاره کمپیر، پخته‌زارت شد جزر.
پادشاه طاقت کرده نتوانسته، به عسکرانش [15] امر کرد:
[16] ـ من گنجشکک را قی می‌کنم، او را با شمشیر زنید، پاره‌پاره شود. پادشاه گنجشکک را قی کرد. سر گنجشکک نمایان شده بود که عسکرانش سراسیمه‌وار شمشیر زدند. شمشیر به گنجشکک نرسیده، بینی پادشاه را برید. دَررو نمدپاره‌ای را سوختند، به جراحت پادشاه پخش کردند. گنجشکک پریده رفت و در همه جا گفته گشت [17].
چوک ـ چوک، بیچاره کمپیر
پخته‌زارت شد جَزِر
پادشاه جِنی‌یه بین
بریده بینی‌یه بین!
پادشاه شرمنده شده، گریخته رفت و دیگر هیچ‌گاه به مملکتش نیامد. آدمان می‌گفتند که پادشاه پخته‌های کمپیرک را گرفتنی شده‌است و لیکن به یک گنجشکک زورش نرسیده‌است.

در کتابک بخوانید: شعر کودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»


________________________________________

[1]. تراب: خاک
[2]. خیلی وقت: مدت‌ها
[3]. کلابه: کلاف
[4]. پخته: پنبه
[5]. اکّه: زاغچه
[6]. درکار: لازم
[7]. کَمکک: کمی
[8]. کورته: پیراهن
[9]. نول: منقار؛ نولکش: منقارش، نوکش
[10]. ریسنده: نخ‌ریس
[11]. خانه‌تَ: شکل گفتاری خانه‌ات؛ بچه‌ت و حولی‌ت هم چنین است.
[12]. ماند: گذاشت
[13]. میلش: (شبه‌جمله) باشد، حتماً، درست است.
[14]. جزر: زمین خشک، زمین سوخته
[15]. عسکر: لشگر
[17]. گفته گشت: می‌گفت و می‌گشت

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
مترجم (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

نگاهی به روایت‌های پسامدرن در فیلم‌ها و کتاب‌های کودک و نوجوان

Submitted by editor74 on

در دو سه دهه اخیر در سطح جهانی، ادبیات کودک و نوجوان و به تبع آن فیلم‌هایی که به اقتباس از این ادبیات ساخته شده، دچار تغییرات گسترده‌ای شده است. این آثار چه در قالب ترجمه کتاب و چه در قالب فیلم، کم و بیش به ایران هم رسیده است. تاثیرات آن روی ادبیات کودکان و سینمای کودک و نوجوان ایران تاکنون بررسی نشده و ما در هر دو زمینه، دچار نوعی ایستایی و حتی واپس‌گرایی هستیم. به‌ویژه در زمینه بازآفرینی از افسانه‌های عامیانه این نکته بسیار مشهود است. بسیاری از کسانی که به کار بازآفرینی این آثار پرداخته‌اند، انگار که در دهه ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ مانده‌اند. بیش‌تر آن‌ها نمی‌دانند که تفکر پسامدرن با ادبیات کودکان و دنیای فیلم چه کرده است و ما در عصری متفاوت زندگی می‌کنیم.

شرط اول برای درک این موضوع این است که بدانیم روایت‌های پسامدرن در آثار کودک و نوجوان، دنیای داستان را از فرآیندی ساده و یک‌طرفه به یک بازی هوشمندانه و تعاملی تبدیل کرده است. در حقیقت پدیدآورندگان روایت‌های پسامدرن با اصول و قواعد داستان رفتاری بازیگون دارند. مرزهای میان پدیدآورنده، راوی و اصل روایت را بهم می‌ریزند تا نسخه‌ای امروزی یا متفاوت از اصل افسانه یا اصول حاکم بر دنیایی که در آن، این افسانه‌ها شکل گرفته است، بسازند. اصل اول و محوری این روایت‌های پسامدرن این است که به مخاطبان یادآوری کنند که دوره یک صدایی و دنیایی که در آن دیالوگ نیست، گذشته و می‌توان دیالوگ را به عرصه روایت آورد. در این وضعیت، داستان به مخاطب خود یادآوری می‌کند که برای مثال« سیندرلا»‌ یک صدای کهن است که در عصر کنونی می‌تواند صداهای متفاوتی از آن خلق کرد. یا کاری که «رولد دال» یا «سولوتارف» با داستان‌های خود کرده‌اند همگی بخشی از آگاهی تفکر پسامدرن است. در آگاهی پسامدرن امر اخلاقی یک قاعده ثابت ندارد، متفکران این حوزه به موضوع اخلاق نگاهی تاریخی دارند. به همین دلیل اصول اخلاقی در افسانه‌ها می‌تواند در روایت‌های بازآفرینی جابه‌جا شود تا از منظری دیگر به روایت نگاه شود. این منظر اگرچه در حالت اول خود را در بازی‌های روایی نشان می‌دهد اما پشت سر آن فلسفه‌ای عمیق قرار دارد. این که مخاطب یاد بگیرد با هر تغییر، وضعیت مناسبات میان شخصیت‌ها عوض می‌شود. آن که شرور داستان بود می‌تواند جای خود را با شخصیت معصوم روایت عوض کند و این فرصت را به مخاطب بدهد که در صورت این جابه‌جایی‌ها چه اتفاقی می‌افتد. از این جهت است که روایت‌های پسامدرن خطی نیست و در هر روایت نه تنها جای شخصیت‌ها می‌تواند عوض شود که زاویه دید و روایت هم قابل جابه‌جایی و پس و پیش کردن است. در این گونه روایت‌ها اگر خشونت وجود دارد خشونت بخشی از وضعیت زندگی تصویر می‌شود که گاهی نویسندگانی مثل رولد دال یا سولوتارف با آن با زبانی طنز برخورد می‌کنند تا به مخاطب خود یادآوری کنند عصر مطلق‌گرایی میان جهان خوب و بد گذشته است.

در کتابک بخوانید: داستان کودک از نگاه سولوتارف، بخش نخست

با توجه به این مقدمه، به بررسی نمونه‌هایی از این آثار پسامدرن در جهان فیلم و داستان می‌پردازیم.

1.«آیا ما از دیگران به این خاطر نمی‌ترسیم که می‌باید رنج آن‌ها را با خنده نشانه‌گذاری کنیم و رنج خویش را با اشک؟.[1]»

«خواهر ناتنی زشت[2]» فیلمی محصول سال ۲۰۲۵ با روایتی تازه از قصه‌ی سیندرلا است. از جهت بن‌مایه یا موتیف‌ها، قصه همان قصه‌ سیندرلا است،‌ اما درون‌مایه اثر و زاویه مناسبات میان شخصیت‌های اصلی اثر تغییر کرده است. این اثر درباره‌ی رقابت میان دو دختر برای تصاحب دل شاهزاده است که برخلاف افسانه‌ سیندرلای اصلی‌، داستان از زاویه دید خواهر ناتنی سیندرلا روایت می‌شود و نگاهی یک سویه به سیر رخدادها ندارد و تلاش می‌کند دلایل رفتارها و کنش‌ها و واکنش‌های شخصیت‌ها را واکاوی کند.

در افسانه‌ اصلی، سنیدرلا زیباست و دو خواهر ناتنی او زشت هستند. در این روایت تازه هم، الویرا خواهر ناتنی سیندرلا به گمان دیگران زشت است اما نه آن زشتی‌ای که در افسانه سراغ داریم. در این فیلم، او چهره‌ای ساده دارد که از نگاه دیگران جذابیتی برای دلبربایی از شاهزاده ندارد. تمامی رویاهای الویرا در ازدواج با شاهزاده خلاصه می‌شود او به تصور خود از شاهزاده دلباخته است چرا که او رویای عشق دارد. در سیر رخدادهای داستان و رقابت میان این دو دختر، الویرا در ظاهر و رفتار تغییر می‌کند و حس واپس‌زدگی و تحقیرشدگی خود را، به خاطر چهره‌اش، با خشونت و فریب نشان می‌دهد. او از دختری ساده‌ و مهربان و کمی کم‌هوش کم‌کم تبدیل به دختری می‌شود که در جنون تصاحب این رویا، همه چیز را قربانی می‌کند. سیندرلا که نام اصلی اش در داستان اگنس است، دختر ستم کشیده، بی‌گناه و معصوم افسانه نیست، او طماع، فریب‌کار و جاه‎‌طلب است و از همان ابتدای فیلم و با مرگ پدرش، حسی از انتقام و نفرت به خواهران ناتنی و مادرشان دارد او دلباخته شاهزاده نیست او دنبال پول و قدرت است. فیلم با تغییر درونیات و کنش‌های شخصیت‌ها، توانسته تصویری نو از این افسانه مطابق با دغدغه‌های امروزی بسازد و حتی امیال جهان پسامدرن مانند تمایل به جراحی‌های افراطی برای زیبایی، را نقد کند.

به همین قلم در کتابک بخوانید: هم‌نوایی رویا و بیداری در «رنگ رویای کلاغ» با نگاهی به دو کتاب «آدم برفی و گل سرخ» و «هویج پالتوپوش»

فیلم با مرگ پدر اگنس آغاز می‌شود. الویرا و آلما خواهرانی هستند که مادر‌شان، ربکا، با مرد بیوه مسن‌تری به نام اتو ازدواج کرده است. اتو پدر اگنس است. پس از مرگ اتو در شب عروسی‌، ربکا متوجه می‌شود که اتو بی‌پول بوده و این اتو بوده که به خیال ثروتمند بودن ربکا با او ازدواج کرده. ربکا که آرزوهای خودش و دخترانش را بربادرفته می‌بیند، در واکنشی انتقامی از خاکسپاری اتو سرباز می‌زند با این بهانه که پولی برای این کار ندارد و جنازه را در زیرزمین خانه رها می‌کند. همین رفتار ربکا باعث ایجاد کینه و نفرت بیشتری در اگنس می‌شود. اگنس که همه چیز را از دست داده، می‌تواند با به دست آوردن شاهزاده به همه خواسته‌هایش برسد و در این میان، او هم عشق را قربانی می‌کند. او با یکی از پسرانی که در اصطبل کار می‌کند، رابطه‌ عاشقانه دارد. شاهزاده فیلم هم خوب و بی نقص نیست؛ جوانی با ظاهری معمولی که رفتارهای ناشایست هم دارد. فیلم روایت میان طمع و رویاست. رویاهایی که می‌توانند در ظاهر زیبا باشند اما در واقعیت، برای تحقق شان، قربانی می‌‌طلبند، همه داشته‌های قربانی‌های‌شان را می‌خواهند. برخلاف افسانه سیندرلا، این رقابت هیچ برنده‌ای ندارد!

ربکا برای تصاحب پول و قدرت شاهزاده باید بتواند الویرا را به همسری او درآورد. پس برای پسندیده شدن دخترش هزینه می‌کند و الویرا را به دست جراح زیبایی می‌سپارد. از جراحی بینی بدون هیچ داروی مسکن و بیهوشی گرفته تا دوختن مژه به چشم‌ و خوردن کرم نواری برای لاغر و تکیده شدن، همه اینها رنج‌هایی است که الویرا می‌پذیرد تا زیبا شود. کرم نواری در درونش رشد می‌کند و انگل سبب ریزش موهایش می‌شود. الویرا، خواهری دارد، آلما، که شبیه دختران امروزی است؛ سوارکار خوبی است، در بند زیبایی ظاهری نیست، رویای ازدواج ندارد و آزاد زندگی می‌کند. نه ساده و زودباور است مانند الویرا و نه طماع و دورو است مانند اگنس.

الویرا که می‌داند در رقابت زیبایی میان خودش و اگنس برنده نخواهد شد، از فرصت استفاده می‌کند. او رابطه اگنس و جوان کارگر اصطبل را می‌بیند و به مادرش می‌گوید و ربکا، اگنس را خدمتکار خانه می‌کند و به تحقیر او را سیندرلا صدا می‌زند! با این کار هم تنبیهش می‌کند و هم او را از رقابت خارج می‌کند. اگنس که همه چیز را بربادرفته می‌بیند به رویا پناه می‌برد. شبی که بر جسد در حال پوسیدن پدرش گریه می‌کند، مادر بیولوژیکی‌اش، رویا یا روح او، با لباسی سفید می‌آید تا به او برای جشن شاهزاده لباس و کفش بدهد. درست شبیه افسانه، مادر به او می‌گوید کالسکه تا نیمه‌شب دوباره به کدوتنبل تبدیل خواهد شد.

الویرا، عاقبت به چشم دیگران خواستنی و زیبا می‌شود اما فیلم با پایانی خوش برای او تمام نمی‌شود. در پایان جشن، اگنس می‌رسد، شبیه افسانه، و شاهزاده او را برای رقص انتخاب می‌کند. الویرا ناامید می‌شود. نیمه‌شب می‌شود و سیندرلا یا همان اگنس، از جشن می‌رود اما کفش‌اش را جا می‌گذارد. شاهزاده دنبال سیندرلاست و الویرا می‌داند کفش برای اوست. وقتی به خانه می‌رسند او لنگه دیگر کفش را به زور از سیندرلا می‌گیرد و تلاش می‌کند تا کفش را اندازه پایش کند. اما پایش بزرگ است. پس انگشت‌‌های پایش را قطع می‌کند. اما اشتباه کرده و پای اشتباهی را کوچک کرده. چون لنگه دیگرکفش دست شاهزاده است. اینجاست که مادر به کمکش می‌آید و انگشت‌های پای مقابل را هم می‌برد! صبح شاهزاده می‌آید اما الویرا چون پاهایش زخمی است نمی تواند راه برود و از پله‌ها زمین می‌افتد و دماغ و دندانش می‌شکند. حالا او نه تنها زیبا نیست که حتی ظاهر اولش را هم ندارد. سیندرلا را هم کفش را به پا می‌کند و شاهزاده او را می‌برد. موهای الویرا به خاطر انگلی که درونش رشد کرده، ریخته، عصبانی و کینه‌ای شده و آنقدر زیبا شدن و بدست آوردن شاهزاده برایش مهم بوده که خودش را از یاد برده. تا اینکه آلما، خواهرش پادزهر کرم را به او می‌دهد و او را از آن خانه می‌رهاند و با خود می‌برد. فیلم جراحی‌های زیبایی افراطی را نقد می‌کند و به دختران نشان می‌دهد که تقلا برای خواستنی و زیبا شدن و همرنگی با معیارهای زیبایی زمانه می‌تواند آزادی شما را بگیرد که شبیه کرم نواری درون دختر، زندگی‌تان را از درون بخورد و نابودتان کند. سرانجام، برنده‌ی زندگی کسی است که آزادی را انتخاب می‌کند.

فیلم به ظاهر تغییری در فرم نداده، لباس و پوشش و نحوه روایت شبیه قصه سیندرلا است اما محتوا را دگرگون کرده است. به این فکر کنیم اگر می‌خواهیم افسانه‌‌ها را دوباره بنویسیم و بازآفرینی کنیم، می‌خواهیم چه تغییری در اندیشه‌ها بدهیم؟ اگر قرار باشد همان کلیشه‌ها را با واژه های دیگر دوباره بیافرینیم، کارمان چه ارزشی خواهد داشت؟

«این همنوعان فانی را، تک تک‌شان را، باید همین‌طور که هستند پذیرفت. نه می‌توانی دماغ‌شان را صاف کنی نه می‌توانی عقل و شعورشان را تیزتر کنی و نه می‌توانی اخلاق و منش آن‌ها را اصلاح کنی... همین آدم‌ها را باید تحمل کنی دوست بداری و به حال‌شان دل بسوزانی... گاهی لطفی از خود نشان می‌دهند که تو می‌توانی آن را تحسین کنی... من حتی اگر حق انتخاب هم داشتم حاضر نمی‌بودم که بشوم آن رمان‌نویس زیرک که می‌تواند دنیایی بسازد و بپردازد بهتر از این دنیایی که در آن من و تو صبح‌ها از خواب بیدار می‌شویم تا به کار روزانه‌مان بپردازیم.[3]»

به همین قلم،‌ در کتابک بخوانید:‌ اندیشه در ادبیات کودک و نوجوان: رمزگشایی از کتاب «سوراخ» با خوانشی از کتاب «توی جعبه چیه؟»

2. «آنکه می‌خندد نمی‌تواند گاز بگیرد.[4]»

«این هم جور دیگر[5]» مجموعه‌ای است از بازآفرینی‌های طنزآمیز افسانه‌ها به قلم رولد دال که نگاهی تمسخرآمیز به سیر رویدادهای افسانه‌ها دارد. رولد دال راه دیگری برای نقد نگرش و کلیشه‌ها در افسانه‌ها انتخاب کرده. او سلاح خنده را برگزیده و با تغییر پایان افسانه‌ها و سرنوشت شخصیت‌ها، به آنها می‌خندد!


خرید کتاب این هم جور دیگر


رولد دال ترس و زشتی بیشتری به داستان اضافه می‌کند، او به شخصیت‌های قصه جور دیگری نگاه می‌کند یا روی دیگرشان را نشان می‌دهد و در همه چیز اغراق می‌کند، سپس این بادکنک زشت و بزرگ را با خنده می‌ترکاند و نشان‌مان می‌دهد که چه‌قدر این ترس‌ها می‌توانند پوک و توخالی باشند! با این کار به کودکان نشان می‌دهد که می‌شود به همه چیز ریشخند زد. همان‌طور که چارلی چاپلین گفته: «زندگی از نزدیک تراژدی و از دور یک کمدی است. برای خنده واقعی باید بتوانید درد خود را تحمل کنید و آن را به بازی بگیرید.»

برای همین او با افسانه‌ها بازی‌ای پر از خنده و خون و خون‌ریزی راه انداخته که چنان احمقانه است که نه تنها کسی را نمی‌ترساند بلکه سبب خنده می‌شود! مثلا شنل‌قرمزی داستان رولد دال، به جای ترس از گرگ، با هفت‌تیر بنگ‌بنگ‌بنگ به کله‌اش تیر می‌زند و از پوست آن برای خودش پالتو می‌دوزد! و حتی شنل قرمزی به داستان سه خوک کوچولو می‌رود، خوک‌ها از او کمک می‌خواهند، و چون هفت‌تیرکش خوبی است، گرگ آن داستان را هم می‌کشد و علاوه بر دو پالتوی پوست گرگ، به خوک‌ها هم رحم نمی‌کند: «علاوه بر داشتن دو پالتو از پوست گرگ/ چمدانی هم از پوست خوک نصیبش شده/ این است عاقبت هر کار نسجیده.» این نگاه رولد دال با تصویرگری عجیب کوئنتین بلیک که ترکیبی از خشونت و تمسخر و خنده است کتابی آفریده که شما را مجذوب خواهد کرد. در این میان نباید از زبان طنز و شیرین مترجم این کتاب هم گذشت. رضی هیرمندی با رندی و هوشمندی، توانسته لحن و حس رولد دال را با بندهایی آهنگین و قافیه‌دار بسازد.

اما رولد دال با داستان سیندرلا چه می‌کند؟ ابتدا برای‌مان می‌گوید هرچه تاکنون شنیده‌ایم دروغ بوده و سرمان را کلاه گذاشته‌اند و داستان واقعی سنیدرلا را قرار است از او بشنویم و این گونه شروع می‌کند: «لابد خیال کرده‌اید از سرگذشت سیندرلا آگاه‌اید. نه، جانم، از این بابت سخت در اشتباه‌اید. داستان واقعی سیندرلا پر از خون و خون‌ریزی است. اما قصه‌ای که برای شما گفته‌اند مایه‌ی آبروریزی است. یعنی آخر داستان با دوز و کلک خوشحال‌تان کنند... بیایید اصل ماجرا را بشنوید از ما.»

او سیندرلا و دو خواهر ناتنی زشتش را به جشن شاهزاده می‌برد. کفش سیندرلا هم پس از یک کشمش با شاهزاده و پاره شدن لباس سیندرلا، جا می‌ماند. اما شاهزاده از حواس‌پرتی کفش او را روی صندوقچه‌ای جا می‌گذارد و یکی از خواهران سیندرلا، کفش او را با کفش خودش جابه‌جا می‌کند. شاهزاده برای پیدا کردن سیندرلا خانه به خانه می‌گردد و به خانه خواهران سیندرلا می‌رسد. کفش برای یکی از خواهران است و شاهزاده نمی‌داند برای سیندرلا نیست. پس پای آنها توی کفش می‌رود اما شاهزاده از دیدن زشتی‌شان به زمین و زمان فحش می‌دهد و زیر حرفش می زند و به آن‌ها می‌گوید کورخوانده‌اند و با آن‌ها عروسی نمی‌کند: «شاهزاده دستور داد سرش را جدا کنند از تن/ و سر مربوطه در یک آن پرید از بدن/ انصافا بدون سر خوشگل‌تر از آن شد که بود/ خواهر دوم هنوز پا تو کفش خواهرش نکرده بود که شاهزاده با یک ضربت سر از تن او هم ربود/.»

سیندرلا که می‌فهمد شاهزاده آدمکش است از پری، که به او لباس و کالسکه برای جشن شاهزاده داده بود، این‌بار می‌خواهد شوهری بدهد که سربه‌راه و مهربان باشد نه شاهزاده‌ای که تفریحش بریدن سر دیگران است. پری هم شوهری به او می‌دهد که در خانه مربا می‌پزد و زندگی سیندرلا پر از شادی و شیرینی می‌شود.

رولد دال با تمسخر شاهزاده و این دلربایی، چند موضوع را با هم نشانه گرفته است. او نشان می‌دهد که ظاهر می‌تواند چه قدر فریبنده باشد با این کار، هم زیبایی را نقد کرده که ملاک خوشبختی نیست، هم نشان می‌دهد که ثروت و جایگاه نمی‎تواند بداندیشی و بدی کسی را از میان ببرد و اصلا شاید منشا رفتار شاهزاده همین قدرت بی‌حساب اوست. او شاهزاده را کسی نشان می‌دهد که نه به عهد و حرفش وفادار است و نه راست‌کردار و درست‌کار است. شاهزاده افسانه رولد دال به چشم برهم‌زدنی سر دختری را می‌برد چون زیبا و برازنده ازدواج با او نیست. در کنار اینها، رولد دال نشان می‌دهد که افسانه‌ای با ظاهر زیبا و دلربا می‌تواند درونی چه خشن و ترسناک داشته باشد مانند داستان شنل قرمزی! او به ما یادآوری می‌کند فکر کنیم، و چیزها را جور دیگری ببینیم. شاید لایه زیرین داستان سیندرلا و دلربایی‌های فریبنده افسانه‌ها به همین خشونت و زشتی باشد. شاید بهتر است جور دیگری ببینیم. شاید هم رولد دال نمی‌خواسته هیچ کدام از این‌ها را بگوید. او خواسته نشان دهد زندگی می‌تواند چه کمدی ترسناک و پوچی باشد!

اما کودکان دنبال پاسخ به این پرسش‌ها نیستند. آن‌ها از خواندن این داستان‌های طنز و روایت‌های پسامدرن که در آن خشونت و زشتی به سخره گرفته شده، هر کنشی در آن آزاد است و نویسنده‌اش جسارت پرداختن به موضوعات دیگر را دارد، لذت می‌برند.

«لطیفه مایه رهایش است، گفتنی ناگفتنی‌ها، اما لطیفه واقعی، چیزی بیش از رهایش از تنش و رنج است. این لطیفه‌ها می‌باید ما را از اراده و غریزه آزاد کنند و وضعیت را تغییر دهند... شوخی نوعی از خطر کردن است. گونه‌ای از صداقت، شجاعت، ترس، افشاگری و مداخله. اگرچه لطیفه نوعی روایت قصه‌گون است اما دارای همان حقیقت‌جویی و جلابخشی است که هنر اصیل و بزرگی واجد آن است.[6]»

به همین قلم، در کتابک بخوانید: پیکو، داستان تهی شدن انسان از انسان بودن

3. «درون هر فرد چاق یک انسان لاغر است که می‌کوشد از آن بیرون بیاید.[7]»

یکی از بهترین نویسنده‌تصویرگرانی که از افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه، ساختار و ظاهرشان، برای نوشتن داستان‌هایی با نگاه و اندیشه تازه استفاده کرده، سولوتارف است. او ترس‌های درونی یا سویه‌های تاریکی درون ما و افسانه‌ها را در آثارش از شکل‌های ساده شده و دوقطبی کهن درآورده به شکل‌های نو و پیچیده‌تر بازتاب داده‌. داستان‌های سولوتارف باید همزمان با تصویرهایش خوانده و فهمیده ‌شود، باید در رنگ‌های تندش، خط‌های پررنگ و قاب‌هایش که گاهی هم دورتادور تصویر را می‌گیرد و هم دور شخصیت‌ها، بازشناسی شود. تصویرهای سولوتارف آکنده از سایه و روشن‌های تند است. احساسات و هیجانات بی‌پرده‌ی داستان‌ها همراه با ضرب آهنگ تند روایت‌شان، خواننده‌ را با فضایی بیگانه و شخصیت‌هایی عجیب رودرو می‌کند که در حقیقت بازتابی از همان سیال بودن وضعیت انسان در جهان امروز است. او داستان‌هایش را با «یکی بود یکی نبود» یا همان «روزی روزگاری» آغاز می‌کند، شبیه آغاز افسانه‌ها و داستان‌های عامیانه.

در کتابک بخوانید: داستان کودک از نگاه سولوتارف، بخش دوم

شاید عجیب‌ترین شخصیت‌های سولوتارف در داستان «3 جادوگر[8]» است. داستانی که در آن سولوتارف نگاه جسورانه و تازه‌ای به مفهوم زشتی و زیبایی دارد. داستان درباره سه خواهر بسیار زشت است که هرگز نمی‌خندند. یکی پشتش خمیده است و قوز دارد، دیگری شبیه جسد خشکیده یک موش است که مومیایی شده، و سومی هم اخمو و به دردنخور است. این سه خواهر، اسکری، اسکولی و اسکلی، با هم هستند اما تنها و بی‌کس‌اند چون کسی دوست‌شان ندارد.

آن‌ها تصمیم می‌گیرند انجمنی درست کنند به نام «3 تا س». همه از آن‌ها وحشت دارند به ویژه کودکان و حتی از کنار خانه‌شان رد نمی‌شوند. تا این‌که یک روز از بالای تپه‌ دو کودکی را می‌بینند که می‌خندند و بازی می‌کنند. آنها برخلاف کودکان دیگر نمی‌ترسند و همین رفتارشان سه خواهر را عصبانی می‌کند تا حساب‌شان را برسند: «عجب بچه‌های ناز وحشتناکی! چطور است آنها را به شپش تبدیل کنیم! برویم حساب‌شان را برسیم. صدای خنده اینها حالم را به هم می‌زند.» پس آن دو را در پتویی می‌پیچند و توی گاری می‌اندازند و به خانه‌ی خود می‌برند.

اما بچه‌های گرفتار و اسیر، باز هم نمی‌ترسند. سه جادوگر از آنها می‌پرسند که چرا خوشحالند و خوش‌اخلاقی چه معنایی دارد؟ بچه‌ها هم از جادوگران می‌خواهند تا دست و پای‌شان را باز کنند تا بتوانند به پرسش‌های‌شان جواب بدهند.

در اینجا سولوتارف با زیرکی، چرخشی در زاویه دید روایت می‌آورد. او از نگاه بچه‌ها ظاهر این سه جادوگر را برای‌مان توصیف می‌کند: «اسکری با آن نگاه عصبانی‌اش به نظر آن‌ها بامزه بود. اسکولی بیشتر شبیه آدم‌های بیچاره بود تا بدجنس. و اسکلی با آن هیکل لاغر حتی آزارش به یک مورچه هم نمی‌رسید.» پس دلیلی ندارد بچه‌ها از آن‌ها بترسند! این دو کودک در خانه‌ی سه خواهر برای اولین‌بار سبب خندیدن آن‌ها می‌شوند ولی چون سه خواهر اولین بار است که می‌خندند ماهیچه‌ی فک و پهلوی‌شان درد می‌گیرد. بچه ها از آنها عصرانه می‌خواهند و سه خواهر که حتی ظاهری شبیه جادوگرها دارند، عصرانه خوشمزه‌ای به این دو می‌دهند. بچه‌ها از آنها تشکر می‌کنند و می‌پرسند که باز هم می‌توانند به دیدن‌شان بیایند؟ : «سه خواهر مثل لبو سرخ شدند اولین بار بود که کسی می‌خواست به دیدن آنها بیاید... آنها تصمیم گرفتند که از آن به بعد لباس شاد بپوشند.»

پایان داستان، این سه خواهر برای هم لطیفه می‌گویند و چون در زندگی‌شان کم خندیده‌اند از خنده می‌ترکند اما تکه‌های رنگی‌شان دوباره به‌هم می‌چسبد و سه خواهر خندان می‌شوند: «آنها چون جادوگر واقعی بودند، تکه‌های‌شان دوباره به هم چسبید اما نه مثل روز اول. بلکه دو طرف دهان‌شان کمی کشیده شد به سوی گونه‌های‌شان و از آن به بعد همیشه خندان بودند.»

سولوتارف با نقد زشتی و زیبایی و نسبت دادن آن به درون و رفتار نه برون و ظاهر، نشان می‌دهد که خنده، شادی و مهر به یکدیگر لازمه‌ی زیستن است. این داستان روی دیگر زندگی مانند زیباسازی مصنوعی را به شکلی خاص برای کودکان باز کند و به چالش می‌کشد. سولوتارف در داستان‌هایش به ترس، می‌خندد. او نشان می‌دهد مهم نیست مسئله چه‌قدر بزرگ و ترسناک باشد، مواجه ما با آن و تغییر نگاه‌مان می‌تواند ترس را دربرابرمان رام کند. سولوتارف ظاهر داستان‌های عامیانه را می‌گیرد و محتوایی نو، انتقادی و مدرن به آن می‌دهد. همین ویژگی است که از او نویسنده/ تصویرگری ممتاز ساخته است. او جسور است و راه غلبه بر ترس را بلد است. چیزی که در دنیای مدرن، کودکان بیش از هر چیزی به آن نیاز دارند. اینکه جسارت غلبه بر ترس و مواجه با مشکلات را داشته باشند.

در داستان دیگری با نام «لولو» سولوتارف ویژگی‌های درخشان‌تری از سویه‌های تاریک و روشن را به تصویر می‌کشد. «لولو[9]» داستان بچه گرگی است که یک روز با عمویش برای شکار می‌رود. او تا آن روز خرگوش ندیده و خرگوش داستان هم تا آن روز جز در کتاب‌هایی که می‌خواند، گرگ ندیده. روز شکار، عموی گرگ به تخته سنگی می‌خورد و در جا می‌میرد: «گرگ پیر آن‌قدر عجله کرد که به صخره‌ای خورد و افتاد و مرد.» سولوتارف به مرگ عموی گرگ، آب و تاب نمی‌دهد و با آن ساده و طبیعی برخورد می‌کند. همین واکنش او به رخدادهای دردناک و حتی ترسناک داستان‌هایش است که کار او را متمایز می‌کند. در داستان دیگری از او، گرگی دو بچه را می‌خورد. بچه‌ها آن‌قدر با دست و پا به دیواره شکم گرگ می‌کوبند تا گرگ حالش بد می‌شود و می‌میرد. کودکان داستان‌های سولوتارف به ترس واکنش متفاوتی دارند.

در داستان «لولو» واکنش بچه گرگ به مرگ عمویش، واکنشی است که همه کودکان‌ دارند. او مرگ را نمی‌شناسد و نمی‌داند باید با عمویش چه کند! خانه خرگوش همان نزدیکی‌هاست و بچه گرگ از او کمک می‌خواهد: «هی! با توام! می‌توانی کمکم کنی؟ عموی‌ام گرفتار حادثه‌ای شده. مرده است.» خرگوش پاسخ می‌دهد: «اگر مرده باشد، ساده است: باید خاک‌اش کنی.» پاسخ و واکنش خرگوش را ببینید: ساده است!

آن دو با هم گرگ را خاک می‌کنند و از آن روز با هم دوست می‌شوند و هر کدام چیزی را که بلد است به دیگری یاد می‌دهد.

اما بالاخره تضادها خودش را نشان می‌دهد و در بازی میان‌شان، خرگوش از گرگ می‌ترسد و گرگ برای پیدا کردن خرگوشی دیگر به کوه می‌رود و آن‌جا با گله‌ی گرگ‌ها روبه‌رو می‌شود و خودش هم ترس را تجربه می‌کند.

سولوتارف از آشناترین شخصیت‌های قصه‌های کودکان استفاده می‌کند از جانورانی که همه کودکان تقریباً آن را می‌شناسد، و به شکلی پسامدرن روایت‌هایی تازه می‌سازد: «کودکانی که هیچ دوستی ندارند، دنیای کوچکی برای خودشان می‌سازند که در آن در ارتباط با یک جامعه به ظاهر شاد، تنها هستند. تنهایی اجباری، یک وحشت است اما تنهایی که خودمان انتخاب می‌کنیم بسیار دلپذیر است.[10]» اگر دوست دارید داستان‌هایی بخوانید که در آن ترس، تاریکی، شجاعت و خنده را تجربه کنید، کتاب‌های سولوتارف بهترین انتخاب هستند.

در کتابک بخوانید: فعالیت پیشنهادی برای کتاب لولو

«باید همه جور آدم باشد تا جهان درست شود.[11]»



[1] . تری ایگلتون(1403) شوخی، مترجم: مسعود شیربچه، نشر گستره.

[2] . The Ugly Stepsister. 2025. Emille Blichfeldt. Norway, Denmark

[3] . تری ایگلتون(1403) شوخی، مترجم: مسعود شیربچه، نشر گستره.

[4] . تری ایگلتون(1403) شوخی، مترجم: مسعود شیربچه، نشر گستره.

[5] . رولد دال(1399) این هم جور دیگر، مترجم رضی هیرمندی، کتاب چ.

[6] . تری ایگلتون(1403) شوخی، مترجم: مسعود شیربچه، نشر گستره.

[7] . تری ایگلتون(1403) شوخی، مترجم: مسعود شیربچه، نشر گستره.

[8] . گرگوار سولوتارف(1386) سه جادوگر، ترجمه مرجان حجازی فر، انتشارات علمی و فرهنگی

[9] گرگوار سولوتارف(1399) لولو، ترجمه هورزاد عطاری، انتشارات تاک

[10] LES ANIMAUX CHEZ GREGOIRE SOLOTAREFF. The University of Grégoire Solotareff. December 2005

[11] . تری ایگلتون(1403) شوخی، مترجم: مسعود شیربچه، نشر گستره.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

رنگ رویای کلاغ

Submitted by editor74 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (Term)
تصویرگر (Term)
پدیدآورندگان (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
کتاب
جایگاه
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی
معرفی کتاب صفحه اصلی
ژانر کتاب

سواد فرهنگی و ترویج خواندن در منظومه تعلیم و تربیت ایرانی

Submitted by editor74 on

خاستگاه موضوع در نوشتار حاضر یکی از نخستین و پیشگام‌ترین آثاری است که مفهوم «سواد فرهنگی» را به‌طور جدی در فضای فکری، آموزشی، فرهنگی و تعلیم و تربیت (پداگوژیک) ایرانی با دو بازوی قدرتمند نظر و عمل معرفی می‌کند: «سواد فرهنگی و ترویج خواندن در عمل، نوشته‌ی زهره قایینی، بهار 1404».

این کتاب داستان نزدیک به دو دهه پویش، کوشش و کُنش «با من بخوان» فقط در بخش سواد فرهنگی و ترویج خواندن را آینه‌گردانی می‌کند. پداگوژی ایرانی بیش از هر چیز نیازمند داستان است؛ یعنی مارپیچی رفت و برگشتی بین میدان، اندیشه‌ها و معنابخشی به آنها. اگر آب و هوای پداگوژی ایرانی گرگ‌ومیش است؛ اگر طرح تحول‌های مستمر آموزش و پرورش، در سطح رسمی آن و حتی سطح غیررسمی، طرحی شکست‌خورده یا حداقل طرحی ناتمام است، هرچه بیشتر نیازمند روایت‌های خودمانی و داستان ایرانی هستیم؛ روایت‌های کاملاً پدیدارشناسانه برای آینه‌گردانی آموزشی خودمان. «با من بخوان» در وجه عملی آن گونه که مؤلف این کتاب در مقدمه آورده چنین هدف‌هایی را برای خود پیش پا گذاشته است:‌ هدف برنامه » با من بخوان» ایجاد تاثیرات عمیق در زندگی کودکان از راه سوادآموزی و کتاب‌خوانی است و رویکرد آن تقویت سواد پایه از راه ادبیات و سهیم شدن کتاب باکیفیت با کودکان و نوجوانان با روش بلندخوانی گفت‌وگویی و انجام فعالیت‌های خلاق هنری در پیوند با کتاب است. «با من بخوان» چندین مأموریت در برابر خود قرار داده است: ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی و گسترش علاقه‌ی پایدار به مطالعه و ادبیات، ترویج مفهوم سواد شکوفایی در جامعه، توان‌مندسازی مادران از راه سوادآموزی کاربردی، تقویت سوادپایه از راه ادبیات، تقویت سواد پایه و مهارت‌های زبانی کودکان مناطق دو زبانه. (سواد فرهنگی، پیش‌گفتار نویسنده)

معرفی کامل کتاب را در کتابک بخوانید: «سواد فرهنگی و ترویج خواندن در عمل»: تازه‌ترین یافته‌ها درباره‌ی ترویج کتاب‌خوانی در تئوری و عمل

ترسیم چنین هدف‌ها، رویکرد و مأموریت‌هایی نشان می‌دهد که افق فکر برنامه‌ریزان آن بیش از همه برآمده از یک ضرورت تاریخی بوده است. این ضرورت تاریخی همان راهگشایی از بن‌بست تعلیم و تربیت در ایران است. در این باره در این مقدمه می‌خوانیم که:‌ «با من بخوان» اگرچه برپایه تجربه‌های پیشینیان چه تجربه‌های داخلی و چه تجربه‌های بین‌المللی شکل گرفته است، اما شکل‌گیری و راه‌اندازی آن پاسخ به یک ضرورت تاریخی بود. ضرورتی که برآمده از نیازهای چندگانه‌ی جامعه کودک و نوجوان ایران در دسترسی به کتاب‌های باکیفیت بود. برای این‌که به این نیاز پاسخ دهیم، باید همان رویکرد چندوجهی اجتماعی، فرهنگی و عملی را پایه کار قرار می‌دادیم. “با من بخوان» باید در بستری اجتماعی اجرا می‌شد که متنوع و جغرافیای گسترده‌ای دارد و گروه‌های بزرگی از کودکان در آن به سبب محرومیت‌های زیاد به کتاب کودک به طورکلی دسترسی ندارند، چه رسد به کتاب باکیفیت. از جنبه فرهنگی نیز این برنامه جدای از این که می‌بایست هم‌راه و هم‌ساز با نیازهای منطقه‌ای می‌شد، ضروری بود اصل همبستگی ملی را نیز در نظر می‌گرفت. و مهم‌تر از همه آن‌چه برای یک برنامه خاص در گستره مشخص جغرافیایی اهمیت دارد پیاده کردن آن ایده‌ها و دیدگاه‌ها در عرصه عمل و با در نظر گرفتن نیازها و ضرورت‌هاست.» (سواد فرهنگی، پیش‌گفتار نویسنده)

برای من که این روزها ذهنم غرق مسئله خوانایی و نویسایی کودکان فارسی زبان است و چندسال است با کودکان سر‌وکله می‌زنم و شاید اشتباه نکنم اگر بگویم اکثر کتاب‌های این موضوع یا مسئله که در ایران چاپ شده است را خوانده‌ام؛ بزرگ‌ترین مسئله ذهنی‌ام این است که آیا راهی برای برون‌رفت از وضعیتی که سوادآموزی و کتابخوانی در ایران گرفتار آن است، وجود دارد؟‌ با مطالعه این کتاب و اندیشیدن به آن به شوق آمدم و حس اقتدار معرفتی برای عمل‌های پیش رویم پیدا کردم. در کتاب سوادفرهنگی و ترویج خواندن در عمل، با داستان دلکش پیوند دادن نظر و عمل مواجهیم. «عمل» به علاوه «علم» قهرمان اصلی داستان این کتاب است. همان قهرمانی که در پژوهش‌های ما کمتر حضور دارد. این کتاب در گوشه یک اتاق یا در خلوت و انزوای یک نویسنده یا پژوهشگر یا بعد از دعوت به چند سخنرانی، شبیه بسیاری از کتاب‌های حوزه تعلیم و تربیت ما، نوشته نشده است. بر خلاف روال مرسوم شده بین نویسندگانِ مترجم یا نویسندگان بی‌کُنش یا نویسندگان به دور از واقعیت و بوم ایران، این کتاب آینه‌گردانی حقیقی کُنشگران، مربیان و ترویجگران “با من بخوان» از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب همین مرز و بوم در طول نزدیک به دو دهه است و بیش از هر چیز در خود انعکاس متنی اصیل و برخاسته از کنش و فرهنگ ایرانی است. خیلی‌ها دست به ترجمه می‌زنند و تلاش دارند مفاهیمی را وارد فرهنگ ایران کنند، ولی شاید نهایت همت آنها همان ترجمه گوشه اتاق‌شان یا چند سخنرانی برای دانشجویان خودشان است که در فرجام هم مخاطب ایرانی که از فرهنگ گفتمانی آن اصطلاحات به دور بوده، سازوکار تولید و فرایند به کارگیری آن را در متن و بطن اجتماعی‌اش حس و درک نمی‌کند و برای همین چنین کتاب‌هایی در ایران هرگز معطوف به عمل هم نمی‌شوند.

در آموزک بخوانید: سواد شکوفایی، از مرز ناممکن تا مرزهای امکان

اما «با من بخوان» در مفاهیم «سواد شکوفایی»، «بلندخوانی»، «محیط‌های سرشار از سواد»، «فعالیت‌های در پیوند با کتاب» و... و این بار «سواد فرهنگی» در این کتاب، فراتر از پارادایم ترجمه‌ای، مفاهیم و نظریه‌ها را در بستر فرهنگی فارسی زبانان توضیح، تفسیر و معنا می‌بخشد و بیشتر از سوی خود امور واقعی و پدیده‌ها به سمت این اصطلاحات و نظریه‌ها می‌آید و خواننده کاملاً طعم بومی و فرهنگی آن را می‌چشد و ما را سرریز به سوی عمل می‌کند. عملی که به روشنی نویسنده این کتاب با نقد وضعیت موجود از آن سخن گفته است:‌. نظام آموزش رسمی ایران در دهه‌های اخیر در به کارگیری روش‌های خلاقانه در آموزش مهارت‌های سواد مؤثر و موفق نبوده است. خواندن ادبیات با هدف رشد ذهنی و عاطفی و اجتماعی کودکان، در نظام آمورش رسمی جایگاهی ندارد. این کاستی به ویژه در جوامع و مناطق کم برخوردار و حاشیه‌ای آسیب بیش‌تری به کودکان زده است. با توجه به مشکلات اقتصادی سال‌های اخیر، هر ساله شمار بیش‌تری از کودکان فرصت حضور در مدارس را از دست می‌دهند و در نتیجه کودکان خانواد ه های کم برخوردار یا نابسامان، نمی‌توانند مهارت‌های لازم را برای خروج از چرخه‌ی فقر و ناداری کسب کنند.» (سواد فرهنگی، پیش‌گفتار نویسنده)


خرید کتاب سواد فرهنگی و ترویج خواندن در عمل


به طور خلاصه، آنچه این کتاب را از سایر آثار مشابه متمایز می‌کند، دو عنصر اساسی است: نخست، معرفی سواد فرهنگی به عنوان تلقی بنیادین برای پیش رفتن به سوی سواد فراگستر و رشد فردی، اجتماعی و فرهنگی، و دوم، تنیدگی عمیق آن با تجربیات عملی. به‌عبارتی، این اثر نه فقط کتابی تئوریک درباره سواد فرهنگی است، بلکه جریانی زنده و پویا از دانشی اصیل و ضمنی را بازتاب می‌دهد که از دل تجربه‌های بامن بخوان در طول و وسعت گسترده برآمده است. از این کتاب نمی‌توان گفت، بی‌آنکه یک اصطلاح و مفهوم بنیادی یعنی «سواد فرهنگی»‌ را نشکافت.

معرفی کامل کتاب سواد شکوفایی را در کتابک بخوانید: سواد شکوفایی: از پژوهش تا عمل/ چه‌گونه کودکان باسواد می‌شوند؟

سواد فرهنگی: پلی میان فرد، جامعه و جهان

پیش از انتشار این اثر، مفهوم سواد فرهنگی در ایران هنوز در جایگاه تثبیت‌شده‌ای قرار نگرفته بود. بسیاری، سواد را صرفاً به مهارت‌های خواندن و نوشتن محدود می‌دانند، بسیاری از نویسندگان و پژوهشگر مترجم، در ترجمه‌های خود تلاش کرده‌اند دامنه سواد را در کمیت‌ها نشان دهند و برای مثال گفته‌اند که این 10 یا 20 یا انواع سواد را در قرن 21 نیاز داریم! حال آنکه این کتاب، به‌روشنی در عمل و تجربه نشان می‌دهد که «سواد فرهنگی» عرصه‌ای فراتر از این مهارت‌ها و انواع‌ها را در بر می‌گیرد. آن‌ گونه که نویسنده کتاب مفهوم و معنای سواد فرهنگی را باز کرده است:‌ «با دگرگونی در مفهوم سواد که در نیم سده اخیر و به ویژه با نقش یونسکو در تعریف‌های به روزتر از سواد و سوادآموزی انجام گرفته است، سازمان‌ها و پژوهشگران دیگر نیز برانگیخته شده‌اند که روی کارکردها و مفاهیم سنتی سواد بیش‌تر اندیشه کنند. برای نمونه نهاد همچون ایفلا (فدراسیون بین المللی انجمن‌ها و نهادهای کتاب‌داری) که یکی از وظیفه‌های بنیادین اش ترویج کتاب و کتاب خوانی و دعوت کودک و بزرگسال به کتابخانه‌ها است، به بازتعریف هدف‌ها و کارهای خود در زمینه سوادآموزی پرداختند و تصمیم گرفتند از سواد و یادگیری پایدار[1] پشتیبانی کنند. ایفلا این پرسش را در برابر کتاب‌داران قرار می‌دهد که "کتاب‌داران چگونه می‌توانند در ترویج سواد و خواندن نقش مؤثر داشته باشند؟"[2]

در پی بازتعریف‌های یونسکو از سواد، کم کم نامواژه «سواد فرهنگی»[3] که مفهومی فراگیرتر از سواد خواندن و نوشتن را بازتاب می‌دهد، توجه نهادهایی را که به موضوع کتاب و کتاب‌خوانی اهمیت می‌دهند، جلب کرده و در این زمینه پژوهش‌های گوناگون نیز انجام داده‌اند. برای نمونه انجمن بین المللی خواندن (IRA) و مرکز زبان شناسی کاربردی (CAL) آمریکا پژوهش‌هایی انجام داده‌اند که نشان می‌دهد در ایجاد و گسترش سواد فرهنگی چند عامل کلیدی نقش دارند. برای ایجاد سواد فرهنگی باید افزون بر آموزش و تمرین مهارت‌های مورد نیاز خواندن و نوشتن، محیطی به وجود آورد که از سواد و کنش‌هایی همچون خواندن و نوشتن، درک مطلب و افزایش دانش عمومی پشتیبانی کند. این محیط می‌تواند کتابخانه، آموزشگاه یا خانه باشد که با فراهم کردن کتاب و نشریات و برنامه ریزی های گوناگون برای درگیر کردن فرد با موضوع خواندن و درک مطلب و همچنین پیوند دادن مهارت‌های سواد با زندگی روزمره و محیط‌های زندگی، آموزشی و کاری او به پایداری سواد هم به عنوان مهارت و هم به عنوان بینش یاری رساند.[4]

بنابراین سواد فرهنگی فراتر ازآن چیزی است که باید در مدرسه رخ دهد. سواد فرهنگی باید در خانه و جامعه ریشه بدواند تا کودکان آن را بخشی از زندگی خود کنند. سواد فرهنگی به محیطی فراتر از یک مدرسه یا مهد کودک یا حتا یک کتاب‌خانه نیاز دارد. این محیط را که اصطلاحاً به آن محیط سرشار از سواد[5] می‌گویند، درهرجا که کودکان زندگی می‌کنند یا رفت و آمد دارند می‌توان به وجود آورد.»

آن گونه که تجربه‌های «با من بخوان» نشان می‌دهد نویسنده تنها مفهوم سواد فرهنگی و عناصر آن را معنا نکرده است، بلکه در بستر عمل به شکل واقعی و نه نمایشی خلق کرده است. به همین دلیل روند تقسیم‌بندی کتاب، با نگاهی ژرف به تاریخ فرهنگی کتاب‌خوانی کودکان شروع می‌شود و سیر تحول مفهوم سواد را به تصویر می‌کشد. خواننده، همگام با متن، آرام‌آرام به سفری عمیق در لایه‌های گوناگون توسعه‌ی مفهومی، محیطی، کنشی و واکنشی سواد رهسپار می‌شود و آن را با تمام وجود تجربه می‌کند. نکته‌ی اساسی در فراگیری سواد فرهنگی آن است که دانستن، به‌تنهایی کافی نیست؛ بلکه باور و تجلی عملی آن، نشانه‌ی حقیقی این نوع سواد است (برداشت از ص 29).

سواد فرهنگی، توانایی دریافت، تحلیل و تعامل آگاهانه با متون، روایت‌ها و جریان‌های گوناگون فرهنگی است. این مهارت نه‌تنها فرد را در مسیر شناخت خویش و جامعه‌ی پیرامون قرار می‌دهد، بلکه دریچه‌ای به تعامل سنجیده و پویا با جهان نیز می‌گشاید. قایینی در این اثر، بر اهمیت این نوع سواد در پرورش اندیشه‌ی انتقادی، گسترش افق‌های فکری و تقویت حس مشارکت اجتماعی تاکید دارد.

در کتابک بخوانید: معرفی کتاب «سواد فرهنگی و ترویج خواندن در عمل» از منظری دیگر: نمونه‌ای تامل‌برانگیز برای مستندسازی تجارب تربیتی

تجربیات «بامن بخوان»: از نظریه تا عمل:

تمایل دارم تاکید کنم که یکی از جذاب‌ترین بخش‌های این کتاب، پیوند تنگاتنگ آن با تجربیات عملی طرح «بامن بخوان» است. برخلاف بسیاری از آثار آموزشی که صرفاً به ارائه نظریه‌ها و مدل‌های انتزاعی بسنده می‌کنند، این کتاب با تکیه بر تجربه‌های زیسته، مفاهیم را از سطح انتزاع به عرصه‌ی واقعیت منتقل می‌کند.

«بامن بخوان» در سال‌های گذشته موفق شده است که بسیاری از کودکان را با لذت خواندن آشنا کند و سواد فرهنگی را به‌عنوان جزئی ضروری از زندگی آن‌ها معرفی نماید. در این کتاب، خواننده با روند شکل‌گیری این تجربه‌ها، چالش‌ها و دستاوردهای آن‌ها آشنا می‌شود و می‌تواند ارتباط میان تئوری و عمل را بهتر درک کند. آنچه در جامعه ما بیش از هر چیز ضرورت و فوریت دارد، نشان دادن معانی عمل و کنش‌های آموزشی و بازخوانی آن‌هاست.

کتاب پس از تشریح سه اصل بنیادین سواد فرهنگی یعنی مدارا، هم دلی و مشارکت، هنر را به‌عنوان پلی برای ایجاد همدلی معرفی می‌کند؛ هنری که با ظرافت خود، احساسات انسانی را برمی‌انگیزد و مرزها را درهم می‌شکند. در ادامه، نویسنده نقش برجسته‌ی داستان‌ها را در گسترش سواد فرهنگی به تصویر می‌کشد و نشان می‌دهد که چگونه روایت‌ها، با قدرت تخیل و تاثیرگذاری‌شان، افراد را به درک عمیق‌تری از فرهنگ‌های گوناگون رهنمون می‌سازند. داستان‌ها نه‌تنها محملی برای انتقال دانش و تجربه‌اند، بلکه پنجره‌ای به جهان‌های ناشناخته می‌گشایند و پلی برای تعامل و تفاهم میان انسان‌ها می‌سازند.

چراغی روشن برای آینده‌ سواد فرهنگی

در دنیایی که سواد فرهنگی نقش کلیدی در تعاملات فردی و اجتماعی ایفا می‌کند، کتاب سواد فرهنگی و ترویج خواندن در عمل می‌تواند به عنوان چراغ راهنما برای شناخت و توسعه‌ی این مفهوم در جامعه ایرانی باشد. این اثر نه تنها پنجره‌ای جدید به اهمیت سواد فرهنگی می‌گشاید، بلکه مخاطب را دعوت می‌کند تا خواندن را به عنوان یک تجربه‌ی زنده، عمیق و چندلایه درک کند.

کتابی که باید خواند، و همچون خودش تجربه کرد و دوباره همچون خودش درباره‌ی آن اندیشید و این چرخه را ادامه داد همچون «با من بخوان»...

چو شد بافته شستن و دوختن

گرفتند از او یک سر آموختن (حکیم توس)



[1] literacy and lifelong learning

[2] International Federation of Library Associations and Institutions. Using research to promote literacy and reading in libraries: guidelines for librarians. IFLA Professional Report No.125, p.3

[3]Cultural Literacy

[4] همان p.5.

[5] Rich Literacy Environment

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

دایره، مربع، مثلث

Submitted by editor74 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (Term)
مترجم (Term)
تصویرگر (Term)
پدیدآورندگان (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی

عشق واقعی نیازی به تملک ندارد، کافی‌ست با دل حفظش کنیم! - انتشار کتاب «عاشق توام، خودت می‌دانی!» در چین

Submitted by editor74 on

در دنیای ادبیات کودک، برخی داستان‌ها به‌راحتی قلب ما را لمس می‌کنند؛ آن‌هایی که آمیخته با سادگی کودکانه و مفاهیم عمیق فلسفی هستند و ما را به تأمل وامی‌دارند.

انتشارات آموزشی شاندونگ به تازگی کتابی با ترجمه «ژانگ مینگژو» با عنوان «عاشق توام، خودت می‌دانی!» را منتشر کرده است. این کتاب فقط برای سرگرمی کودکان نیست، بلکه با شیوه‌ای نامحسوس، فلسفه‌ی عشق و ارزش‌گذاری را منتقل می‌کند.

داستان درباره‌ی سگی کوچک به نام «بلبله گوش» است که شیفته‌ی استخوان‌هاست، اما ماه‌ها موفق به یافتن هیچ استخوانی نشده. او با خودش عهد می‌بندد که اگر روزی استخوانی پیدا کرد، به هیچ عنوان آن را نخورد.

بلبله گوش


خرید آثار محمدهادی محمدی


تا اینکه به‌طور اتفاقی، یک استخوان بزرگ و خوردنی پیدا می‌کند. خوشحال و هیجان‌زده آن را به خانه می‌برد. اما از همان لحظه، چالشی جدید آغاز می‌شود:

چگونه می‌تواند این استخوان عزیز را در امنیت کامل نگه دارد؟

او آن را در میان بوته‌ها پنهان می‌کند، در سوراخ درختی می‌گذارد، به زیر آب می‌برد… ولی هیچ جا احساس امنیت نمی‌کند.

شب‌ها با نگرانی از خواب بیدار می‌شود، مدام به این فکر می‌کند که مبادا استخوان دزدیده شود یا گم شود.

در نهایت، لحظه‌ای روشن‌بینی به سراغش می‌آید: «اگر استخوان را در دل خودم نگه دارم، آن‌گاه واقعاً ایمن و ماندگار است.»

این آگاهی ناگهانی، نه تنها بلبله گوش را از وابستگی به دنیای مادی آزاد می‌کند، بلکه مخاطب را هم به اندیشه‌ای ژرف درباره‌ی احساسات انسانی دعوت می‌کند.

در دنیای امروز که پر از درهم‌تنیدگی‌های مادی است، بسیاری از ما مثل بلبله‌ گوش، برای حفظ آنچه عزیز می‌دانیم، به دلواپسی و نگرانی دچار می‌شویم.

اما واقعیت این است که عشق و ارزش واقعی، در یادآوری و ارج نهادن در دل شکل می‌گیرد، نه در تملک بیرونی.


خرید کتاب عاشق توام خودت می‌دانی!


هر صحنه‌ی این کتاب تصویری، سرشار از احساس و جزئیات بصری است. نویسنده با زبانی طنزآمیز و لطیف، تلاش و جست‌وجوی بی‌پایان این سگ گوش‌دراز را به تصویر می‌کشد.

این تنها داستان یک سگ نیست، بلکه استعاره‌ای‌ست از کشمکش‌های درونی انسان‌ها میان احساس، اضطراب، و دلبستگی‌های مادی.

نکته‌ی برجسته‌ی دیگر این کتاب، تصاویر آن است که توسط هنرمند برجسته‌ی ایرانی، علیرضا گلدوزیان خلق شده‌اند. او با نگاهی منحصربه‌فرد و بهره‌گیری از رنگ‌ها، لایه‌های عاطفی داستان را عمیق‌تر کرده و روح تازه‌ای به شخصیت‌ها بخشیده است. سگ کوچک و سرسخت در نقاشی‌های او، با وضوح و حسی زنده جلوه‌گر می‌شود و مضمون جاودانه‌ی عشق را روایت می‌کند.

ژانگ مینگژو، رئیس پیشین اتحادیه‌ی جهانی کتاب کودک، با سابقه‌ای غنی در زمینه‌ی ادبیات کودک، این داستان پرمعنا را با زبانی ساده و دلنشین وارد بازار کتاب چین کرده تا کودکان بیشتری با این مفاهیم مهم آشنا شوند.

در کتابک بخوانید: معرفی کامل کتاب عاشق توام، خودت می‌دانی!

این کتاب به‌ویژه برای مطالعه‌ی والدین و فرزندان پیش از خواب توصیه می‌شود، تا در فضایی آرام و صمیمی، درباره‌ی معنای واقعی «ارزش گذاشتن» گفتگو شود.

به کودکان یاد می‌دهد که گنجینه‌های واقعی همیشه قابل دیدن نیستند، اما در دل ما همیشه حضور دارند.

بلبله گوش

در این دنیای پرشتاب امروزی، ما اغلب از چیزهایی که خیلی برایمان ارزش دارند، غافل می‌شویم.

این کتاب، با روایتی ساده و در عین حال ژرف درباره‌ی عشق یک سگ به استخوانش، ما را وادار می‌کند به این فکر کنیم که:

آنچه واقعاً باید قدرش را بدانیم، مالکیت نیست، بلکه احساسی‌ست که در دل نهفته است.

با ورق زدن این کتاب، هر خواننده‌ای ممکن است بار دیگر به خاطرات کودکانه‌اش بازگردد، به آن اشتیاق بی‌پایان نسبت به چیزهایی که دوست داشت، و به لحظه‌ی رهایی و آرامش.

سفری‌ست در دریای عشق، برای بازگشت به خود واقعی‌مان؛ همانی که زمانی، بی‌قید و شرط، دوست می‌داشت.

با این کتاب هم‌قدم شو، تا عشقی را بیابی که در قلبت پنهان شده؛ شاید همان لحظه بفهمی که زیباترین چیزها، همیشه در دل محفوظ مانده‌اند.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
مترجم (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

افسانه‌ی تاجیک بلبلک سرگشته

Submitted by editor74 on

يک مرد بود، زنش مرد. دو بچه‌اش ماند. کلاني‌اش دختر بود، خردي‌اش پسر. دخترک ميرمبي نام داشت و پسرک نسيم.

مردک زن ديگر گرفت. زنک آدم بدي بود، بچه‌‌ها را گنده[1] مي‌ديد. يک روز خود را به کَسَلي[2] انداخت. مردک از کار آمده بود که زنک گفت: همين پسرتان بسيار شوخي کرده، مرا بيزار مي‌کند. من طاقت کرده کسل شدم.

مردک نسيم را زد. نسيم ار‌از کرد و به صحرا رفت. در صحرا از پيشش يک گرگ برآمد. گرگ او را خورد.

ميرمبی گفت: داد‌راکم کجا شد؟ و براي يافتن برادرش رفت. در هيچ کجا او را نيافت اما استخوان‌هايش را پيدا کرد.

در کتابک بخوانید: افسانه‌ی کیکک به روایت تاجیکی: نگاهی به روایت‌های ایرانی کک به تنور

خواهر استخوان‌هاي دادرکش را در يک خلته[3] انداخت و به شاخ چنار آويخت. به شاخ چنار آويخته بود که استخوان‌ها يک بلبلک شد و پريد و رفت.

بعد چند وقت بلبلک به پدر و خواهرک و جوره‌‌هاي نغزش پزمان[4] شد. پزمان شد و طاقتش نماند. وي گفت روم، آن‌‌ها را بينم، برگشته مي‌آيم.

پدرش در حولي هيزم مي‌شکست. بلبلک پيش پدرش آمد و گرداگردش چرخ زد.

پدرش گفت: کيش، بيزار کردي!

بلبلک پريد و به لب بام نشست و گفت :

من بلبلک سرگشته

در کوه‌‌ها و در پشته

از براي مايَنْدَر[5]

مايَنْدَرک بد‌قهر

پدر خوار و زارم کرد

بي‌سبب آزارم کرد

من خيستم[6] و رنجيدم

سوي صحرا دويدم

گرگکي مرا خورده

خواهرک دلسوزم

استخوان‌هاي مرا چيده

در شاخ چنار کشال کرده

پدرش اين سرود را شنيد، حيران شده گفت: اي بلبلک، يک بار ديگر بگو!

به همین قلم در کتابک بخوانید: شعر کودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»

بلبلک گفت: چشمانتان را پوشيد[7]، بعد مي‌گويم.

پدرش چشمانش را پوشيد که بلبلک پريد، به پيش مايندَرش آمد.

مايندَرش در ايوان مي‌نشست. بلبلک اين سو پريد، آن سو پريد، به چار طرف پريدن گرفت.

ـ کهشي، بيزار کردي ! گفت مايندَرش.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از بز زنگوله‌پا (بزک جینگله‌پا)

در پيش ايوان يک درخت بود. بلبلک پريد و به شاخ درخت نشسته گفت:

من بلبلک سرگشته

در کوه‌‌ها و در پشته،

از براي مايندَر ـ مايندَرک بد‌قهر.

پدر خار و زارم کرد،

بي‌سبب آزارم کرد.

من خيستم و رنجيدم،

سوي صحرا دويدم.

گرگکي مرا خورده،

خواهرک دلسوزم

استخوان‌هاي مرا چيده

در شاخ چنار کشال کرده.

مايندرش اين را شنيده، حيران شده گفت : بلبلک، يک بار ديگر بگو !

ـ چشمانت را پوش، بعد م‌گويم، گفت بلبلک.

مايندرش چشمانش را پوشيد که بلبلک پريد، به پيش خواهرش رفت. خواهرش گندم تازه می‌کرد. بلبلک اين‌طرف، آن‌طرف پريد و گفت : آه‌ خواهر جان، مان[8] کمي گندم خورم، سير شوم، يک سرود خوب می‌خوانم.

در کتابک بخوانید: روایت «کدو قلقله زن» ایرانی و روایت «کدو ،کدو، جان کدو» تاجیکی

گفت خواهرش: بخور.

بلبک گندم را خورد و سير شد و گفت:

ـ من بلبلک سرگشته

در کوه‌‌ها و در پشته

از برای مايندَر

مايندَرک بد‌قهر

پدر خوار و زارم کرد

بي‌سبب آزارم کرد

من خيستم و رنجيدم

سوي صحرا دويدم

گرگکي مرا خورده

خواهرک دلسوزم

استخوان‌هاي مرا چيده

در شاخ چنار کشال کرده.

خواهرش به بلبلک نگاه کرد و چشمانش را کلان گشاد، حيران و گريان گفت:

بلبلک، همين سرودت را باز يک بار ديگر بخوان!

بلبلک گفت: اَكايكت[9] را ياد کردي يا ني[10]؟

خواهرکش گفت: البته، ياد کردم. جد‌ا ياد کردم! نه فقط ياد کرده‌ام، پدرم هم ياد کرده‌است، مايَنْدَرم هم ياد کرده‌است، آن‌‌ها او را عذاب داده بودند، از کارشان پشيمان شدند.

بلبلک گفت: اين‌طور باشد، پيش پدر و مادرت رو، هر سه چشمانتان را پوشيد و گوش کرده ايستيد!

خواهرش رفت، به پدر و مايندَرش گفت. هر سه چشم پوشيدند و گوش کرده ايستادند. بلبلک يک دور زد و فرياد کرد: چشمانتان را گشاييد!

در کتابک بخوانید: روایت تاجیکی از افسانۀ نخودی (نخودک)

پدر و مادر و خواهرش چشمانشان را گشادند و ديدند که در پيششان نسيم ايستاده‌است. هر سه‌يشان خرسند شدند.

بعد از اين مايندَرش بچه‌يک عذاب‌ديده را خيلي دوست داشت و ديگر هيچ آزارش نداد.


[1]. گنده: بد، زشت

[2]. کسلي: بيماري

[3]. خلته: کيسه

[4]. پزمان: دلتنگ، ناراحت

[5]. مايندر: زن پدر

[6]. خيستن: بلند شدن، برخاستن

[7]. پوشيد: ببنديد

[8]. مان: بگذار

[9]. اَکا: برادر

[10]. ني: نَه

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
مترجم (دسته بندی)
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله

وقتی آقا گرگه گرسنه می‌شود

Submitted by editor74 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
تصویرگر (Term)
پدیدآورندگان (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی
قالب کتاب

در شرایط جنگ و درگیری چگونه با کودکان و نوجوانان گفت‌وگو کنیم؟ راهنمایی برای آرامش بخشیدن به کودکان در شرایط دشوار

Submitted by editor74 on

گفت‌وگو با کودکان درباره‌ی جنگ و درگیری، به خصوص در شرایطی که خودمان هم نگران و آشفته هستیم، می‌تواند بسیار دشوار باشد. اما این گفت‌وگو برای سلامت روان و احساس امنیت کودکان حیاتی است. این نوشته‌ راهنمایی است برای همه‌ی بزرگسالانی که می‌کوشند از کودکان یا نوجوانان در برابر آثار روانی جنگ مراقبت کنند.

واکنش کودکان به شرایط استرس‌آور ناشی از یک وضعیت بحرانی می‌تواند بسته به عوامل مختلفی، از جمله سن‌شان، متفاوت باشد. وقتی به طور مستقیم در شرایط جنگ و درگیری قرار می‌گیریم یا اخبار آن در رسانه‌ها منتشر می‌شود، کودکان و نوجوانان ممکن است با طیفی از احساسات شدید مانند ترس، اضطراب، خشم، سردرگمی و غم مواجه شوند. برخی از آن‌ها ممکن است بتوانند درباره‌ی احساسات‌شان صحبت کنند، اما بسیاری از کودکان این احساسات را از طریق رفتار نشان می‌دهند. وحشت و اضطراب رایج‌ترین نوع واکنش کودکان است که اغلب به شکل چسبیدن به والدین، عدم تمایل به جدا شدن از بزرگ‌ترها و ترس از تنها ماندن بروز پیدا می‌کند. اما برخی هم ممکن است به طور غیرمعمول پرخاش‌گر یا پرانرژی شوند، یا برعکس ممکن است خجالتی، ساکت، منزوی یا افسرده شوند. شماری از کودکان در تمرکز یا خوابیدن مشکل پیدا می‌کنند، یا کم‌اشتها می‌شوند. برخی کودکان هم ممکن است بی‌تفاوتی یا بی‌احساسی نسبت به جنگ و وقایع پیرامون‌شان نشان دهند، و این‌گونه وانمود کنند که برایشان هیچ اهمیتی ندارد؛ اما این هم نوعی واکنش به اضطراب است.

حتی اگر کودک چیزی نگوید و سکوت کند، باید یادمان باشد که اخبار درگیری‌ها را از گوشه و کنار می‌شنود؛ از رسانه‌ها یا گفت‌وگوهای میان بزرگ‌ترها. درحقیقت، کودکان بسیار بیش‌تر از آن‌چه که تصور می‌کنید معنای گفت‌وگوهای شما از حوادثی را که رخ داده است، درک و دریافت می‌کنند. به همین سبب بهترین رفتار از سوی ما این است که درباره‌ی این بحران با کودک صحبت کنیم، نه این‌که او را با احساسات و فکرها و پرسش‌های‌اش تنها بگذاریم. اما چگونه باید با کودکان یا نوجوانان درباره‌ی جنگ و درگیری گفت‌وگو کنیم؟ چه بگوییم و چه نگوییم؟

به کودکان گوش دهید و بپرسید که چه می‌دانند.

گفت‌وگو را با پرسیدن این‌که کودک درباره‌ی درگیری چه می‌داند و چه احساسی دارد، شروع کنید. اجازه دهید او آزادانه صحبت کند و بدون قضاوت به حرف‌هایش گوش دهید. گاهی کودکان اطلاعات نادرستی دارند که باید به آرامی اصلاح شوند. کودکان کوچک‌تر ممکن است نتوانند بین تصاویر روی صفحه‌ی نمایش و واقعیت تمایز قائل شوند و ممکن است فکر کنند در خطر فوری هستند، حتی اگر درگیری در مکانی دور اتفاق می‌افتد.

کودکان ممکن است سوالاتی بپرسند که به نظر شما اغراق‌آمیز است (مانند «آیا همه‌ی ما خواهیم مرد؟»). به آن‌ها اطمینان دهید که این اتفاق نخواهد افتاد، اما سعی کنید بفهمید چه چیزی شنیده‌اند که چنین نگرانی‌ای برای‌شان ایجاد شده است.

پس اول باید ببینیم کودک چه اطلاعاتی دارد، تا به همان‌ها بپردازیم و ذهنش را بیش از آن درگیر نکنیم. می‌توانیم برای شروع سوالاتی مانند این‌ها بپرسیم:

  • «حالت چطور است؟ چه خبر؟ چیزی هست که بخواهی به من بگویی؟»
  • «وقتی خبرهای جنگ یا صداهای بمباران را شنیدی، چه حسی داشتی؟»
  • »؟ چه چیزهایی درباره‌ی اتفاقات می‌دانی؟ «
  • »از کجا این اطلاعات را شنیدی؟ «
  • »دوستان‌ات درباره‌ی جنگ چه می‌گویند؟ «

برخی بچه‌ها مشتاق گفت‌وگو هستند، برخی دیگر زمان بیش‌تری لازم دارند. اگر کودک تمایل نشان داد، با دقت و هم‌دلی به حر‌ف‌های او گوش بدهید. اگر کودک تمایل به صحبت نداشت او را وادار به حرف‌زدن نکنید. کناره‌گیری، سکوت، تمایل به انزوا، یا حساسیت به صداهای بلند، همه ممکن است نشانه‌هایی از اندوه یا اضطراب باشند. در این شرایط می‌توانید گفت‌وگو را این گونه شروع کنیم:

  • «امروز خیلی ساکتی. هر وقت خواستی، می‌توانی با من حرف بزنی یا می‌توانیم با هم کتاب بخوانیم یا نقاشی بکشیم.»

در برابر سکوت و عدم تمایل کودک به سخن گفتن، حضور و قوت قلب دادن کافی است.

احساسات آن‌ها را به رسمیت بشناسید.

به کودک اجازه دهید احساساتش مانند ترس، غم، خشم یا اضطراب را بیان کند. به او بگویید که طبیعی است که در چنین شرایطی این احساسات را تجربه کند. از جملاتی مانند «می‌فهمم که ترسیدی» یا «حق داری که ناراحت باشی» استفاده کنید.

سعی کنیم بر احساساتی که دارد تجربه می‌کند نامی بگذاریم تا به شناسایی‌ احساسات به او کمک کنیم:

  • «می‌فهمم، خیلی ترسیدی، نه؟»
  • «گفتی قلب‌ات تند تند می‌زند. این یعنی نگرانی زیادی داری؟»

از داوری یا آرام‌کردن سریع پرهیز کنیم. نگوییم: «نترس! گریه نداره!» بلکه همراهش شویم: «حتی بزرگ‌ترها هم از این چیزها می‌ترسند.» وقتی کودک به جنگ فکر می‌کند، ترس از مرگ یا از دست دادن والدین به سراغش می‌آید. یا ممکن است با خودش بگوید یعنی دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست؟ ممکن است کودکان از خود یا از شما بپرسند: «اگه مامان‌ام بمیرد چه؟» «یعنی دیگر نمی‌توانم دوستان‌ام راببینم؟» «آیا مجبور می‌شویم خانه را ترک کنیم؟» با تأیید احساساتشان، به آن‌ها اطمینان بدهیم که در کنارشان هستیم، حتی اگر پاسخ دقیقی نداریم: «می‌فهمم که نگران مامان‌ات هستی.»، «ما داریم تلاش می‌کنیم شرایط امن‌تر شود.»

احساس ترس یک واکنش طبیعی به موقعیت غیرعادی است، هم برای شما و هم برای کودکان و نوجوانان. پس اشکالی ندارد که به کودک بگویید شما هم می‌ترسید. این کمک می‌کند تا کودک درک کند که هر دو با هم این شرایط را سپری می‌کنید. اما به کودک اطمینان دهید که می‌توانید با هم از پس آن بربیایید و به او راهکاریی برای مواجهه با ترس و اضطراب‌اش بدهید. نفس کشیدن عمیق شکمی بسیار مفید است و کاری است که می‌توانید با فرزندان بزرگ‌ترتان هم انجام دهید. اگر فرزند کوچک‌تری دارید، می‌توانید این کار را به یک بازی تبدیل کنید: هر یک ساعت یک بار، ببینید چگونه می‌توانید با کند کردن نفس‌های‌تان، ذهن و بدن‌تان را آرام کنید.

با کودکان صادق باشید.

کودکان هم مانند ما بزرگسالان نیاز دارند حقیقت را بدانند. از خودتان بپرسید با توجه به سن کودک چه چیزهایی برای‌اش قابل درک است؟ بدیهی است که نیازی نیست تمام جزئیات وحشتناک و تلخ جنگ را با کودک در میان بگذارید. اما به او دروغ نگویید. اطلاعات باید ساده، واضح و متناسب با سن کودک باشد. از زبانی استفاده کنید که کودک درک می‌کند و از توضیح بیش از حد پرهیز کنید، چرا که ممکن است باعث استرس بیش‌تر شود.

ممکن است وسوسه شویم برای محافظت از کودک، شدت فاجعه را کم‌اهمیت جلوه دهیم یا حتی انکار کنیم مثلاً می‌گوییم «چیزی نشده که!» «هیچ اتفاق مهمی نیفتاده که بخواهی نگران باشی!». اما کودکان وقتی احساسات‌شان پذیرفته و جدی گرفته شود، آرامش بیش‌تری پیدا می‌کنند. با پذیرش احساسات‌شان، از سوی شما یاد می‌گیرند که هیچ حس درست یا غلطی وجود ندارد و می‌توان احساسات را با دیگران در میان گذاشت.

می‌توانید بگویید:

  • «خیلی‌ها همین احساس را دارند. ناراحت و نگران بودن وقتی ممکن است آدم ها آسیب ببینند طبیعی است.»
  • «دیدن درگیری می‌تواند ترسناک باشد. فعلاً این اتفاق این‌جا نمی‌افتد. اگه چیزی تغییر کند، بهت می‌گویم.»
  • «این سؤالات مهم‌اند. باید بدانی چه اتفاق دارد دور و برت می‌افتد.»

اگر جواب سؤالی را نمی‌دانید، صادق باشید و بگویید که دانستن همه چیز ممکن نیست یا می‌توانید بگویید نمی‌دانم، اما در موردش تحقیق می‌کنم.

مثلا می‌توانید بگویید:

  • «نمی‌شود دقیق گفت این جنگ چقدر طول می‌کشد. ندانستن واقعاً سخت است!»
  • «جنگ واقعاً پیچیده است. خیلی‌های دیگر هم الان مثل تو و من سردرگم هستند!»

هنگامی که به کودک می‌گویید چه چیزی را نمی‌دانید، در ادامه همچنین به او بگویید چه چیزهایی را هم می‌دانید تا این‌گونه به او قوت قلب بدهید.

به پرسش‌های کودک تا جای امکان پاسخ درست اما ساده بدهید.

گاهی کودک درباره‌ی دلایل جنگ دچار سردرگمی یا خشم می‌شود. شاید بپرسد:

  • «چرا آدما این کار را با هم می‌کنند؟»
  • «ما هم باید بجنگیم؟»

گاهی پاسخ ما لازم نیست کامل باشد. کافی‌ است بپذیریم که سوال‌اش ارزش‌مند و مهم است:

  • «چه سوال مهمی! بیا با هم فکر کنیم.»

اگر کودک خردسال از شما پرسید: «این صداها چیست؟ چه اتفاقی دارد می‌افتد؟»

می‌توانید بگویید: «چیزایی بیرون ترکیده. بعضی از آدم‌ها دارند با هم دعوا می‌کنند یا جنگ می‌کنند. اما ما الان در یک جای امنم هستیم و من پیش‌ات هستم.»

برای کودکان کوچک‌تر، مهم است که توضیح دهید که متأسفانه در دنیا، گاهی اوقات آدم‌بزرگ‌ها کارهای بدی انجام می‌دهند، و این همان چیزی است که در حال حاضر دارد اتفاق می‌افتد. به آن‌ها اطمینان دهید که این موضوع هیچ ربطی به خانواده‌ی شما یا شما به عنوان افراد ندارد. به آن‌ها اطمینان دهید که بسیاری از مردم در سراسر جهان سخت تلاش می‌کنند تا این اتفاقات متوقف شوند. می‌توانید به فرزندتان بگویید که امیدوارید یک راه‌حل صلح‌آمیز به زودی حاصل شود، بدون این‌که قولی بدهید.

هنگام بیان احساس‌مان درباره‌ی درگیری‌ها حواسمان باشد به حضور کودکان دور و برمان باشد. در حضور کودک از جملاتی که به شدت بدبینانه و هراس‌آور هستند پرهیز کنیم: «چقدر ما بدبختیم!»، «آدم بمیرد راحت شود از دست این زندگی!»، «خدا می‌داند کی نوبت ما می‌شود...». کودکان به بزرگسالان مورد اعتمادشان نگاه می‌کنند تا بفهمند چگونه باید اوضاع را درک کنند. بیان جملاتی نظیر این‌ها از سوی ما به عنوان بزرگسالان حامی، مواجهه‌ی کودکان با واقعیت تلخ جنگ را بسیار دشوارتر می‌کند

دیدن تصاویر و فیلم‌های خشونت‌بار را محدود کنید.

برخی تصاویر (مثل عکس حمله یا ویدیوهای اجساد یا تخریب) برای سیستم عصبی کودک پردازش‌نشده باقی می‌مانند و می‌تواند تاثیرات ماندگاری بر روان کودک بگذارد. حتی اخبار رادیویی هم گاهی برای کودک مبهم و اضطراب‌آور است. بهتر است به جای مواجهه با رسانه‌ها، اطلاعات را از طریق گفت‌وگو منتقل کنید یا منابع نوشتاری مناسب کودک را جای‌گزین تصاویر خشن کنید. برای دیدن اخبار برنامه داشته باشید و سعی کنید در حضور کودکان دیدن اخبار و تصاویر ناگوار را محدود کنید. مکالمات میان بزرگ‌ترها درباره‌ی اخبار و وقایع را در حضور کودک مدیریت کنید.

با کودکان بزرگ‌تر که به تلفن همراه دست‌رسی دارند، صحبت کنید تا ببینید چه می‌خوانند و چه می‌شنوند. با نوجوانان در باره‌ی «اخبار جعلی» یا «پروپاگاندا» گفت‌وگو کنید. حتی می‌توانید برخی ویدیوهایی که خشونت کم‌تری دارند را با نوجوانان تماشا کنید تا فضایی آرام و آگاهانه برای بررسی اطلاعات و راستی‌آزمایی ایجاد شود.

به کودک اطمینان دهید که دوست‌اش دارید، و از او مراقبت می‌کنید.

کودکی که احساس خطر می کند، به محبت و حضور بیش‌تر شما نیاز دارد. به کودکان بگویید که والدین و سایر بزرگسالان هر کاری از دست‌شان برمی‌آید برای مراقبت و محافظت از آن‌ها انجام خواهند داد. به آن‌ها بگویید که اولویت اصلیِ شما هستند. به آن‌ها عشق بورزید؛ آن‌ها را در آغوش بگیرید یا دست‌شان را بگیرید. پیوسته به کودکان بگویید که دوست‌شان دارید. این کار به آن‌ها آرامش می‌دهد و به حفظ رابطه‌ی عاطفی کمک می‌کند. به کودکان و نوجوانان یادآوری کنید که به آن‌ها اهمیت می‌دهید. توجه و گفتن این‌که دوستشان دارید، به آن‌ها اطمینان خاطر می‌دهد و کمک می‌کند تا احساس اعتماد به نفس بیش‌تری داشته باشند. حتی جمله‌های ساده‌ای مانند «تو تنها نیستی، من این‌جا هستم.» به کودک دل‌گرمی می‌دهد.

اگر فرزندتان توجه شما را می‌خواهد اما شرایط به گونه‌ای است نمی‌توانید بلافاصله به او توجه کنید، مطمئن شوید که او می‌داند به محض امکان به حرف‌های‌اش گوش خواهید داد. این کار هم‌چنین به او کمک می‌کند تا بتواند کمی برای توجه شما صبر کند. اگر می‌توانید، توضیح دهید که چرا الان نمی‌توانید گوش دهید و به او بگویید چه زمانی می‌توانید توجه کامل خود را به او معطوف کنید. این باعث می‌شود که احتمال بیش‌تری وجود داشته باشد که وقتی نیاز به صحبت دارد با شما حرف بزند و بتواند تا زمانی که شما می‌توانید گوش دهید، صبر کند.

ریتم زندگی روزانه را حفظ کنید.

گرچه دشوار است اما تا جای ممکن برنامه‌های روزانه مثل ساعت خواب، غذا، بازی، کتاب‌خوانی، رفتن به مدرسه یا کتابخانه و... را منظم نگه دارید. حفظ روتین‌ها منبع ثبات و امنیت کودک هستند. کودکان در شرایط آشفتگی‌های محیطی به پیش‌بینی‌پذیر بودن نیاز دارند تا بتوانند اضطراب خود را مدیریت کنند؛ حتا اگر یک کار کوچک و ساده یا صرف یک وعده‌ی غذایی با اعضای خانواده در زمانی معین باشد. این روتین‌ها برای کودک مانند لنگر عمل می‌کنند. حتی اگر ناچار به ترک خانه‌ی خود شده‌اید چند وسیله یا اسباب‌بازی آشنا برای کودک را با خود به همراه داشته باشید. و در محل جدید هم دست‌کم یک کار و روتین ساده در طول شبانه‌روز را به زندگی کودک برگردانید، برای مثال خواندن کتاب قبل از خواب. روتین‌ها را با شرایط بحرانی تطبیق دهید. مثلاً اگر برق قطع می‌شود به جای تماشای کارتن، شب‌های قصه‌گویی یا کتاب‌خوانی با شمع ترتیب دهید. یا اگر امکان تحرک در خارج از خانه محدود است، ورزش‌ها و نرمش‌های داخل خانه یا برای مثال مسابقه‌ی تمیز کردن اتاق را جای‌گزین کنید. تلاش کنید در بدترین شرایط بازی و شوخی را در برنامه‌ی روزانه‌تان نگه دارید و با نوجوانان بیش‌تر صحبت کنید. این کار به حفظ روحیه‌ی خودتان هم کمک می‌کند. اگر کتاب‌دار یا آموزگار یا ترویج‌گر هستید تلاش کنید تا جای ممکن روال منظم کاری خود را برای خدمت‌رسانی به کودکان حفظ کنید. کتابخانه‌ها و مراکز حمایتی و فرهنگی می‌توانند پناهگاه عاطفی کودکان در این شرایط دشوار باشد.

تجربه‌های قبلی کودکان را در نظر بگیرید.

کودکانی که پیش از این هم وضعیت‌های بحرانی را تجربه کرده‌اند یا در شرایط دشوار اجتماعی و محرومیت به سر می‌برند در شرایط جنگی آسیب‌پذیرتر هستند. ممکن است مواجهه با اخبار جنگ، زخم‌های قدیمی کودک را فعال کند؛ به ویژه در کودکانی که قبلاً خشونت، ترس یا فقدان را تجربه کرده‌اند. این کودکان نیازمند مراقبت و توجه بیش‌تری هستند. به واکنش‌های‌شان دقت کنید و در صورت نیاز، کمک حرفه‌ای بگیرید.

فعالیت‌هایی برای آرامش بخشیدن به کودکان انجام دهید.

کتاب بخوانید! خواندن کتاب‌های شاد، سرگرم‌کننده و امیدبخش هنگامی که کودکان فشار روانی زیادی را تحمل می‌کنند، این فرصت را برای آن‌ها فراهم می‌کند که برای مدتی، هرچند کوتاه، از دنیای واقعی و آنچه که در اطراف‌شان می‌گذرد رها شوند و برای لحظه‌ای بیاسایند.

کتاب‌ها فرصتی را برای کودکان فراهم می‌کند تا احساساتی را که در این موقعیت تجربه می‌کنند را درک و به روشنی بیان کنند تا به تعادل عاطفی برسند.

خواندن کتاب فرصتی را برای شما فراهم می‌کند تا با کودک وقت بیش‎تری بگذرانند. این مساله کمک می‌کند که کودک به زندگی عادی برگردد و دوباره احساس امنیت ‌کند.

فعالیت‌های هنری و خلاق انجام دهید. نقاشی، کار دستی و کارهای دست‌ورزی، بازی‌های تخیلی به کودک کمک می‌کند احساساتشان را بیان و تخلیه کند. انواع بازی‌های رومیزی و دست‌جمعی ساده می‌تواند بخشی از روتین روزانه‌ی شما باشد پس اگر والد، کتابدار یا آموزگار هستید این قبیل فعالیت‌ها را در برنامه‌های خود بگنجانید.

حواس پرتی هدفمند. برای کاهش بار روانی، کودک را درگیر فعالیت های خنثی یا شاد کنید: بازی های کلامی، پختن غذا و دیدن برنامه طنز می‌تواند کمک‌کننده باشد

بازگرداندن آرامش. با کودک قدم بزنید، بوی آشنا استشمام کنید، بازی با توپ، نفس عمیق، یا حتی خندیدن درباره چیزی ساده، می‌تواند او را به لحظه اکنون برگرداند.

کودک‌تان را با کمک‌رسان‌ها آشنا کنید. در هر جنگی، افرادی هستند که کمک می‌کنند: پزشکان، پرستاران، داوطلبان، آتش‌نشان‌ها، امدادگران و ترویج‌گرها و مددکاران و مردم عادی. درباره‌ی آن‌ها با کودکان حرف بزنید، تصاویرشان را نشان دهید و داستان‌های‌شان را بخوانید. امید را با نشان دادن تلاش بزرگ‌ترها برای کودکان زنده نگه‌ دارید. به کودکان یادآوری کنید که خیلی‌ها، پزشک‌ها، مامان‌ها، باباها، امدادگرها و کنش‌گران صلح هستند که دارند تلاش می‌کنند وضع بهتر شود. به آن‌ها یادآوری کنید درست است که برخی آدم‌ها سرشار از نفرت هستند اما اکثریت مردم در سراسر جهان افراد مهربان و صلح‌دوستی هستند که تلاش می‌کنند این وضعیت را متوقف کنند. هر داستان مثبتی که می‌توانید پیدا کنید، سعی کنید آن‌ها را با فرزندان‌تان به اشتراک بگذارید. برای‌شان بگویید که افرادی هستند که در وضعیت‌های وحشتناک، کارهای فوق‌العاده و هم‌دلانه‌ای انجام می‌دهند. حتی در تاریک‌ترین زمان‌ها، دلایلی برای امیدواری وجود دارد.

کارهای کوچک و مثبت انجام دهید احساس ناتوانی را با فعالیت‌های کوچک جبران کنید. خرید اقلام و کمک به ارسال آن، کمک مالی از پول توجیبی، طراحی پوستر صلح، نوشتن شعر یا نامه، روشن کردن شمع و آرزوی صلح و... فعالیت‌های ساده‌ای هستند که می‌توانید با کمک آن‌ها کمی بر حس استیصال غلبه کنیم و راه‌هایی برای حفظ ارتباط پیدا کنیم.

از خودتان هم مراقبت کنید!

شما تنها زمانی می توانید به کودکان کمک کنید که خودتان آرام باشید. پس به سلامتی خودتان اهمیت بدهید. به احساسات‌تان توجه کنید و اگر لازم است، از همین روش‌های بالا برای خودتان استفاده کنید. اگر به عنوان یک بزرگسال لحظاتی احساس می‌کنید در حال از دست دادن کنترل خود هستید، ۱۰ ثانیه به خودتان مکث بدهید و در صورت امکان، با یک بزرگسال مورد اعتماد دیگر در مورد احساسات‌تان صحبت کنید. حتی چند دقیقه تنفس، یا گفت‌وگویی آرام با دوستی هم‌دل برای بازسازی روحیه‌مان مفید است.

فایلPDF دستنامه‌ی آشنایی با بحران‌زدگی (تروما) در کودکان

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
مترجم (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

هم‌نوایی رویا و بیداری در «رنگ رویای کلاغ» با نگاهی به دو کتاب «آدم برفی و گل سرخ» و «هویج پالتوپوش»

Submitted by editor74 on

همچو آن وقتی که خواب اندر شوی

تو ز پیش خود به پیش خود روی[1]

1.رویای پروانه شدن

«رویای پروانه» یکی از مشهورترین حکایت‌های ژوانگ ژی فیلسوف چینی است که چهار قرن پیش از میلاد مسیح می‌زیسته است. او در انتهای فصل دوم کتابش با نام «ژوانگزی[2]» از خوابی عجیب می‌گوید. ژوانگ ژی، شبی خواب می‌بیند که پروانه‌ای است و از گلی به گلی دیگر پرواز می‌کند و نسیم او را به این سو و آن سو می‌راند. پروانه‌ای که خشنود است و هر کاری که دلش می‌خواهد انجام می‌دهد. پروانه نمی‌داند که ژوانگ ژی است و ژوانگ ژی هم نمی‌داند که پروانه است. پروانه بر پروانه بودن خویش مطمئن است. ناگهان ژوانگ ژی از خواب بیدار می‌شود و آنجاست که می‌فهمد خواب دیده و ژوانگ ژی است بی چون و چرا! اما دیگر بر آنچه حس و درک می‌کند، مطمئن نیست. چرایی بزرگی ذهن او را دربرگرفته. خواب و احساسش، چنان واقعی بوده که ژوانگ ژی از خود می‌پرسد: «آیا من ژوانگ ژی بودم که خواب ‌دیدم پروانه هستم یا پروانه‌ای هستم که اکنون خواب می‌بیند ژوانگ ژی است؟ آیا بین ژوانگ ژی و پروانه تمایزی وجود دارد؟»

ژوانگ ژی در جایی دیگر از کتابش می‌گوید: «کسی که خواب نوشیدنی می‌بیند، ممکن است صبح که از راه می‌رسد، گریه کند. کسی که خواب گریه می‌بیند، ممکن است صبح به شکار برود. وقتی خواب می‌بیند، نمی‌داند که این یک خواب است و در خوابش حتی ممکن است سعی کند خواب را تعبیر کند. تنها پس از بیدار شدن است که می‌فهمد خواب بوده است.» ژوانگ ژی پرسشی مهم را مطرح می‌کند. اگر هنگام رویا دیدن، هنگام خواب، تمامی رخدادها آنقدر برای‌مان واقعی است که نمی‌دانیم خواب هستیم، اگر می‌توانیم خودمان را در کالبد دیگری در خواب چنان حس کنیم که یادمان نیاید چه بودیم و چه هستیم، پس آیا ممکن نیست بیداری‌مان هم همان خواب باشد و از خواب بیدار نشده باشیم و در کالبد دیگری باشیم؟ چه چیزی می‌تواند میان خواب و واقعیت تمایز بگذارد؟ وقتی درد، رنج و شادی را در خواب، چونان حس‌های بیداری‌مان تجربه و درک می‌کنیم پس ممکن است بیداری‌مان هم خواب دیگری باشد؟ آیا ممکن است خواب دیدن‌مان دائمی بشود و هرگز واقعیت بیداری را تجربه نکنیم؟درک ما از واقعیت چگونه است؟ آیا درک ما، ذهنی و سیال است؟ آیا واقعیت ما ممکن است یک توهم باشد و همه چیز فریب ذهن‌مان باشد؟ می‌توانیم رویاها را از زندگی در بیداری تشخیص دهیم؟ ممکن است تمام تجربیات و حس‌هایمان در واقع خیالبافی یا رویا باشند و هیچ‌یک نشانگر واقعیت خارجی نباشند؟ پرسش‌هایی شبیه این‌ها، می‌توانند چنان دیوانه کننده شوند که سبب شک ما به همه ادراک‌ها و دریافت‌های حسی‌مان شود: «اگر من باور داشته باشم که رویاهایم واقعی هستند، وقتی آنها را تجربه و حس می‌کنم، چگونه می‌توانم بگویم آنچه اکنون تجربه می‌کنم واقعاً واقعی است و فقط یک رویا نیست؟[3]» آیا روزی ممکن است ما هم مانند گرگور سامسا[4] در کالبد حشره‌ای از خواب بیدار شویم؟ آیا این یک خواب خواهد بود؟

شاید تنها در ادبیات، داستان، باشد که بی‌ترس از دیدن کابوس و خواب دیدن در بیداری بتوان بازیِ رویا را تا بی‎‌نهایت ادامه داد. چونان دختر کتاب «آدم‌برفی و گل سرخ[5]» که در کالبد یک آدم‌برفی و در هیئت فیلسوفی در پی کشف معمای عقل است و یا خرگوشی که در ظهری سرد به خوابِ خورشید می‌رود و خورشید به خوابِ خرگوش، از خوابی به خواب دیگر و از کالبدی به کالبد دیگر در کتاب «هویج پالتوپوش[6]». و یا کلاغی رنگی که صبح در کالبد کلاغی سیاه از خواب برمی‌خیزد و در این بیداری که خوابی دیگر است خود را نمی‌یابد. او سفری را آغاز می‌کند برای یافتن رنگ‌های رویاهایش در «رنگ رویای کلاغ[7]».

این جهان و آن جهان مرا مطلب

کاین دو گم شد در آن جهان که منم[8]

2.کجا خیال بود!

در بازاری شلوغ هستید در یک روز سرد پاییزی یا زمستانی. ذهن‌تان سبک و آرام است در بازار می‌گردید، قدم می‌زنید و مردم و پیرامون‌تان را نگاه می‌کنید. یقه‌ی پالتوی‌تان را بالا می‌کشید و مسیری را می‌روید که نور خورشید آن را فرش کرده‌. سرما، یک پیاده‌روی آرام، گاهی ایستادن، مکث کردن و گرمای دلچسب خورشید. چشم‌های‌تان سنگین می‌شود به گوشه‌ای می‌روید، می‌نشینید، چشم‌های‌تان را می‌بندید. یک چشم بیدار و یک چشم در خواب! ذهن‌تان هنوز هوشیار است اما خیال و خواب شما را می‌رباید. صدای پیرامون‌، تصویرها و رنگ‌ها کم کم برای‌تان محو و درهم می‌شود. خرگوشی را در گوشه‌ای از بازار می‌بینید و به خلسه‌ای می‌روید که رویا و خواب سراغ‌تان می‌آید و از کالبدی به کالبدی دیگر می‌روید از خوابی به خواب دیگر: «هوا سرد بود. خورشید بود، خواب و خرگوش! خورشید زرد، خواب قشنگ و خرگوش سفید. خورشید از آن بالا، بازار و آدم‌ها را می‌دید. خورشید دل‌اش پالتو می‌خواست پالتوی بنفش.» کتاب با چنین تصویری از بازار و خورشید و خرگوش و خواب و خیال آغاز می‌شود. «هویج پالتوپوش» خوابی است در خوابی دیگر.

کتاب ورق می‌خورد و ما به شبی می‌رسیم که خورشید، خوابِ پالتویی را می‌بیند. اما پالتو برای خورشید کوچک است: «حالا این پالتوی کوچک را به کی بدهم؟» خرگوش هم در خوابش، هویجی را می‌بیند. اینجاست که پالتویِ خوابِ خورشید به خواب خرگوش می‌رود. خوابِ خورشید و خوابِ خرگوش یکی می‌شود: «هویج خرگوشی کجا بود؟» یکی به خواب دیگری می‌رود و هویجِ خرگوشی، پالتو را می‌پوشد و هویجِ پالتوپوش زاده می‌شود، از میان این دو خواب، از هم‌آغوشی عاشقانه‌ای میان خورشید و خرگوش، از میان خواب‌های‌شان. چون فقط در خواب است که خورشید به خرگوش و خرگوش به خورشید می‌تواند برسد، هویج، خوابِ خرگوش است و پالتو، خواب خورشید: «خورشید، هویج پالتوپوش را دید که نیمی از خواب او بود و نیمی از خواب خرگوش.»


خرید کتاب هویج پالتوپوش


سه بند شعرگون در پایان هر بخش از کتاب، زبانِ خواب و رویاست، زبانی آمیخته با شعر، رویاگون و اگر ندانیم زبان کیست و چیست، برای‌مان در بیداری، شاید نامفهوم باشد. اما زمانی که می‌فهمیم زبان خواب است، نه تنها درکش می‌کنیم بلکه شگفت‌زده‌مان می‌کند: «هویج خرگوشی کجا بود؟/ روشن نبود کجا!/ کجا هویج خرگوشی بود!»

از همین قلم بخوانید: شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب هویج پالتوپوش - بخش نخست

پالتوی بنفش در بازار، حلقه‌ی اتصال میان خورشید و خرگوش است، اتصال میان این دو خواب و در هم شدن بیداری و خواب. در این کتاب، بیداری نیست، نه خرگوش از خواب بیدار می‌شود و نه خورشید که خودش بیداریِ شب است و روز است. شگفتی داستان هم در این است. پالتو، دو سوی خواب و رویا را به‌هم وصل می‌کند. خواستِ خورشید برای داشتن پالتو، خرگوش را در آن سرما به خواب می‌برد و این خواب آن‌قدر خواستنی می‌شود که خرگوش برای دور نگه داشتن جانوران دیگر از آن، گاوی که عاشق خواب خورشید و خرگوش شده، قرص خورشید را می‌خورد و همراه با قرص خورشید به آسمان می‌رود و آن‌قدر به خورشید نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود که میان آن دو بازی خیال، تجربه‌ای از عشق می‌شود. آیا این بازیِ خواب میان خورشید و خرگوش، همان بی‌منطقی رویادیدن در خواب نیست؟ خورشید به کالبد خرگوش رفته است یا خرگوش به کالبد خورشید؟ می‌توان میان این دو، میان خواب‌شان و رویا، تمایز گذاشت؟ سه عنصر زبان، اندیشه و خیال، چنان درهم و با هم تنیده شده‌اند که ما را به جهانی شگفت از ساخت رویا می‌برند و تجربه‌ای تازه از بازی عشق را در خلسه‌ای از رویا و خواب به نمایش می‌گذارند.

از همین قلم بخوانید: شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب هویج پالتوپوش - بخش دوم

کی شود این روان من ساکن

این چنین ساکن روان که منم[9]

3.عقلم را گم کرده‌ام!

در شب زمستانی و برفی، دختری کنار پنجره نشسته و به دانه‌های برف نگاه می‌کند. برق رفته و نور لامپا کم‌زور است برای روشن کردن اتاق. دانه‌های برف، چرخان و رقصان به زمین می‌رسند. گرما، تاریکی و سرمای بیرون، ذهن‌ دختر را مسخ می‌کند و به کالبد یک آدم‌برفی می‌رود. «آدم‌برفی و گل سرخ» سرگشتگی است میان عقل و دل در دو کالبد، خوابی است در بیداری و بیداری است در خواب. تجربه‌ای تکرارناشده است در رویای خواب.

«شب بود، شب سفید. برف می‌بارید، برف سفید.» دختر دل‌اش می‌خواهد برای آسمان ستاره بسازد اما آتش‌اش خاکستر شده. پس ستاره‌های خاکستری می‌سازد و در کنار لامپا و فانوس گفت‌وگویی میان او و برف شکل می‌گیرد: «اگر ستاره‌های‌ام را به تو بدهم به من چه می‌دهی؟» و برف به او آدم‌برفی می‌دهد. خواب و رویا، از همان لحظه‌های آغازین داستان، آرام به درون واژه‌ها خزیده است، با همان بارش آرام برف و آرزوی دختر برای ساختن ستاره برای آسمان.

گفت‌وگوی میان این دو، ترکیبی عجیب از فانتزی و واقعیت است: «آدم‌برفی بالای برف‌ها چه خبر است؟ آدم‌برفی لب‌خندی زد و گفت: ستاره‌ها می‌درخشند اما ماه کمی سرما خورده است و هوس آش برنج کرده است!

فکر می‌کنم اگر برف‌ها جوهر سبز داشتند، برف سبز هم درست می‌کردند

یکی از ابرها برایم گفت که هر چه شیشه‌ی جوهر سبز بوده، جنگل برداشته. جوهر آبی را هم دریا برداشته و جوهر قرمز قسمت آتش شده.

خانه‌ی آدم گوشتی‌ها روی زمین است. از هر کجای آسمان که رها شوند بدون بال به سوی زمین برمی‌گردند. خانه‌‌ی آدم‌برفی‌ها توی ابر است. هر وقت که بخواهند می‌توانند به خانه‌شان پرواز کنند.»


خرید کتاب آدم‌برفی و گل سرخ


حاصل گفت‌وگوی میان دختر و برف و این بده و بستان، آدم‌برفی‌ای است که لخت است و هیچ ندارد جز برفی که کالبدش شده. دختر با زغال برایش چشم می‌گذارد و با هویج برایش دماغ. اما با بی‌عقلی این آدم‌برفی باید چه کند؟ آدم‌برفی‌ای که سخن گفتن و استدلال کردن می‌داند، عقل ندارد!: «وقتی چیزی را ندارم، می‌گویم ندارم. تا حالا حتا به گوش‌ام هم نخورده که عقل چیست!» آدم برفی از دختر می‌پرسد عقل دارد یا نه و دختر به آدم‌برفی شلغمی را نشان می‌دهد و می‌گوید که این عقل است!، رنگ‌اش سفید و بنفش است و آدم‌گوشتی‌ها عادت دارند که عقل را بپزند و بخورند! آدم‌برفی برای پیدا کردن عقلِ سفید و بنفشی که برای خودش باشد و سیب سرخ و گل سرخ برای دختر، از خانه‌ می‌رود: «نمی‌دانستم این عقل چه‌قدر برای آدم‌گوشتی‌ها مهم بود که اگر کسی نداشت، او را دست می‌انداختند. بهتر بود، کمی عقل پیدا می‌کردم تا به آدم‌گوشتی‌ها نشان بدهم من هم می‌توانم عقل داشته باشم.»

از همین قلم بخوانید: شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب آدم برفی و گل سرخ، بخش نخست

آدم‌برفی که از خانه می‌رود دختر در زیر کرسی به خواب می‌رود. دختر در آن شب تاریک و سرد و سفید برفی، نمی‌تواند از خانه بیرون رود، پس خیال‌اش در خواب، راه می‌گشاید به دنیای بیرون و آدم‌برفی‌‌ای می‌شود که در جست‌وجوی عقل، هوش را از سر همه‌ی آدم‌‌گوشتی‌ها می‌رباید. با این تفاوت که این‌بار خواب و خیال دختر، شکلی منسجم‌تر و منطقی‌تر دارد. چون این‌بار از عشق میان دو تن و دو سوی رابطه، مانند «هویج پالتوپوش» خبری نیست و دختری در کالبد آدم‌برفی قرار است مشکل بی‌عقلی خودش و بی‌دلی و بی‌عشقی آدم‌گوشتی‌ها را حل کند. پس با توسل به فلسفه‌ای شاعرانه و زیبا، رویایی ناب و تازه می‌سازد. آدم‌برفی مسافری است که عشق را به مصاف عقل می‌برد و به واقعیت سرد همه‌ی آدم گوشتی‌ها در آن شب، رویا می‌پاشد: «آدم‌گوشتی کوچولو چه شب خوبی بود! تو به من عقل را نشان دادی و من هم برای تو سیب سرخ گل سرخ و گل یخ آوردم. از عطر آن‌ها در تن‌ات بریز تا از شاعر شعر بریزد.»

از همین قلم بخوانید: شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب آدم برفی و گل سرخ، بخش دوم

تمامی داستان چه از زبان دختر و چه از زبان آدم‌برفی با راوی اول شخص روایت می‌شود چون هر دو همان دختر هستند هر دو یکی هستند. گفت‌وگوی میان آدم‌برفی و همه آدم‌گوشتی‌هایی که هیچ یک از دیدن او، سخن گفتنش و رفتارش تعجب نمی‌کنند، پر از شعر و شعور است. میان آدم‌برفی و همه جانداران آن شب برفی، گفت‌وگو شکل می‌گیرد حتی میان او سگ و گربه:

«آواز برف را شنیده‌ای؟/ نه! مگر برف آواز دارد؟/ اگر روی آواز برف نمک بریزی آب می‌شود/ اگر روی آواز برف، شکر بریزی شیرین می‌شود/ ماهی‌های ابر همیشه آواز می‌خوانند. آواز باد و باران! آواز مهتاب و دریا! ماهی‌های ابر آزادند.»

در میانه‌ی این سفر، آدم‌برفی در شب دری به باغ یخ باز می‌کند تا گلِ یخ بچیند از باغی که باغبانی هم دارد و پنجره‌ای باز می‌کند تا خواب از شب بگیرد. اما این پنجره برای شب نیست: «من در شب بودم، شب سفید. اما نمی‌دانم در کجای شب بودم که هرچه صدا می‌زدم شب صدای‌ام را نمی‌شنید. باز هم شب را صدا زدم، پنجره‌ای باز شد: چه می‌خواهی آدم‌برفی؟ اگر تو شب هستی پیاله‌ای خواب!» این پنجره، برای باغی سبز است متعلق به سرزمین بهار! شگفت‌انگیز نیست؟ این‌بار از خواب به رویاهای دیگر می‌رویم. مدام از دری به سوی دری دیگر می‌رویم. جز در خواب و رویا چنین چیزی ممکن است؟

از همین قلم بخوانید: شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب آدم برفی و گل سرخ، بخش سوم

نزدیک صبح، آدم‎‌برفی به آسمان پرواز می‌کند و اینک نوبت بیداریِ دختر است. اما آیا این بیداری است و یا بیدار شدن در خوابی دیگر است و رویا دیدنی دیگر؟ و یا آدم‌برفی به خواب رفته و در کالبد دختر این‌بار به داستان بازگشته است؟ :«صبح بود صبح سفید.. دلم می‌خواست شعر بگویم، شعر سفید... دلم می‌خواست در شعرم آدم‌برفی باشد اما مثل اینکه شب پیش من یک آدم‌برفی داشتم.» اگر گفت‌وگوی میان دختر و آدم‌برفی در بیداری بوده چرا او می‌گوید "مثل اینکه"؟ آیا دختر همه چیز را در خواب دیده؟ : «داشت باورم می‌شد که خواب دیده‌ام. درِ خانه را باز کردم. پیاله‌ی سیب سرخ و گل سرخ را دیدم با گل‌های یخ. راه مدرسه را گم کردم.» و دختر در جست‌وجوی آدم‌برفی راه گم می‌کند! آیا این یک بیداری است و یا خوابی دیگر؟ اگر بیداری است و واقعیت، گل‌های یخ از کجا آمده‌‌اند؟ دختر در یافتن آدم‌برفی عقلش را هم گم می‌کند و برای او روی برف‌ها نامه‌ای می‌نویسد: «من عقلم را گم کرده‌ام! همین که رنگش سفید و بنفش است مثل شلغم اما شلغم نیست! به جای آن سیب سرخ با گل سرخ و گل یخ پیدا کرده‌ام! شاعری سراغ داری که کنار آتش از این صبح سفید شعری بسازد؟»

این بندها شبیه سه بند شعرگون کتاب «هویج پالتوپوش» نیست؟ آیا با خواندن کتاب «آدم‌برفی و گل سرخ» آن کتاب را هم بهتر درک نمی‌کنیم: «خیال کجا بود؟/ روشن نبود کجا/ کجا خیال بود!»

اه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم

کی ببینم مرا چنان که منم[10]

4.رویای آزادی

کلاغِ «رنگ رویای کلاغ» از خوابی بیدار می‌شود شبیه خواب «رویای پروانه» ژوانگ ژو. کلاغ خودش را با رنگی شگفت در خوابی می‌بیند و صبح که برمی‌خیزد از خواب، دنبال خودش با آن رنگ می‌گردد. او از خوابی برخاسته که چنان برایش واقعی بوده که دیگر نمی‌تواند خودش را با چیزی که پیش از خواب باور داشته، بپذیرد. ژوانگ ژو هم پس از برخاستن از خواب، گرفتار پرسشی شد که او را از خودش بیگانه کرد. کلاغ هم با خودش بیگانه می‌شود:«در آب برکه خودم را نگاه کردم/ مانند همیشه سیاه و خاکستری بودم/ آن کلاغ با رنگ شگفت نبودم که در خواب دیده بودم.» و از خود می‌پرسد: «رویای رنگی من چه شد؟»

داستان با شمردن شباهت‌های او با کلاغ‌های دیگر آغاز می‌شود. کلاغ می‌گوید شبیه همه کلاغ‌های دیگر است. چیزهایی دارد که همه کلا‌غ‌ها دارند: «کلاغ بودم/ با پاهایی کوتاه، با چشم‌هایی گرد و نوکی دراز،/ سیاه و خاکستری که همیشه رنگ من بود/ و نمی‌توانستم از آن جدا شوم.» چیزی در او نیست که از دیگران، متفاوت و متمایزش کند. کلاغ دنبال رنگ کردن پرهایش نیست، او دنبال رویای رنگی‌اش است. چرا؟ شاید چون او شبیه دختر داستان «آدم‌برفی و گل سرخ» دچار سرگشتگی شده و عقلش را در جست‌وجوی آدم‌برفی گم کرده و در بیداری که خوابی دیگر است، دنبال آدم‌برفی‌ می‌گردد. شاید کلاغ «رنگ رویای کلاغ» در رویایی، کلاغی رنگی را دیده و اینک که از خواب برخاسته در خوابی دیگر به دنبال او می‌گردد. چرا خواب است؟ چون سفر کلاغ سیاه، سفری پر از شعر و شعور است. او هم فیلسوفی سرگردان در پی معمای خوابش است. تمامی کسانی که کلاغ سیاه در این سفر با او ملاقات می‌کنند از رنگ‌شان به کلاغ می‌دهند تا بتواند شبیه رویایش شود: «به ماهی گفتم از رنگت به من می‌دهی تا به رویایم نزدیک شوم؟/ ماهی گفت: اگر قرمز من تو را به رویایت نزدیک می‌کند چرا که نه؟»

اما کلاغ‌های سیاه که نمی‌توانند رویا ببینند کلاغ رنگی را نمی‌پذیرند: «کلاغ هیچ‌گاه نمی‌تواند قرمز ماهی باشد حتا در رویا!»

کلاغ از طوطی، سبزی‌اش را می‌گیرد از جوجه، زردی‌اش را، از الاغ و سگ و گربه، خاکستری و قهوه‌ای و حنایی را اما هیچ‌کدام رنگ رویای او نیست چون رویای او رنگی نیست که کلاغ در این بیداری که خوابی دیگر است، دنبالش است. رویای کلاغ بی‌رنگ است و شبیه منشوری است که تمامی رنگ‌ها را بازمی‌تاباند: «همه آن رنگ‌ها را که از دیگران گرفته بودم، یک به یک پس دادم.... در سفیدی برف، بی‌رنگ‌تر از همیشه شدم.» کلاغ در شبی برفی و سرد، دوباره به خواب می‌رود و آن رنگِ شگفت دوباره سراغش می‌آید. این خواب، همان بیداری است. کلاغ از این خواب که برمی‌خیزد وقتی خودش را در آب نگاه می‌کند دیگر آن کلاغ سیاه و خاکستری نیست: «کلاغی بودم با رنگ‌های شگفت، همه رنگ‌ها را داشتم/ انگار همه فصل‌ها در من بود از سفید تا سیاه.» کلاغ برای رسیدن به این بیداری از دو خواب برمی‌خیزد، خواب اول که در آن خاکستری است و خواب دوم که او را به رنگی که می‌خواهد می‌رساند. پس کلاغ پس از بیداری اول به خوابی دیگر رفته و پس از بیداری دوم به رنگ‌های رویایش رسیده ولی آیا این بیداری، بیداری واقعی است و یا بیداری رویاست و خوابی دیگر؟

«رنگ رویای کلاغ» برای کودکان نوشته شده و دنبال پاسخ به این پرسش نیست. این کتاب درباره پذیرش خود و درک تفاوت‌ها و مهم‌تر از همه آزادی و دست نکشیدن از رویاهاست. خوانش من از این کتاب و دو کتاب پیشین، دیدن وجه دیگری از هنر داستان‌نویسی این سه کتاب است، دیدن پیچیدگی‌های ذهن نویسنده‌ای است که جهان اندیشه‌ای مختص به خودش دارد، جهانی دست‌ساز خودش. نویسنده‌ای که در تن‌پوش شاعری فیلسوف، دنیای ذهن و رویای ما را در هم می‌ریزد تا با خود بیاندیشیم که آنچه می‌بینیم و حس می‌کنیم چه اندازه واقعی است؟ تا نشان‌مان دهد که چگونه رویا می‌تواند بال پروازمان و آزادی‌مان از خود و رنج‌های‌مان شود که پرسش، آغاز زیستنی ناب است!


خرید کتاب رنگ رویای کلاغ


نویسنده‌ای که نه کلاغ است نه آدم. اما هردو است در رویا. شبیه پروانه‌ی درون ژوانگ ژو و ژوانگ ژوی درون پروانه: «همیشه کلاغی درون من زندگی می‌کند که تا می‌خواهم عاقل شوم، نوکی به کله‌ام می‌زند و می‌گوید: یادت باشد که تو کلاغی، نه آدم. پس پاهایت را محکم زمین نگذار، به بال‌هایت تکیه کن. همیشه همین گونه بوده است. نه آدم آدم‌ام نه کلاغِ کلاغ. برای این که خودم نمی‌خواستم آدم باشم، خودم نمی‌خواستم کلاغ باشم. می‌خواستم هر دوی آن‌ها باشم. کمی پاهایم روی زمین باشد، کمی با بال‌هایم بتوانم پرواز کنم که هم زمینی باشم و هم آسمانی. نه این شدم و نه آن. نه می‌توانم آدمی را رها کنم که در رویای آزادی زیسته است و نه کلاغی که خیال‌انگیزترین پاره‌ی من است.[11]»

در کتابک بخوانید: استقبال منتقدان هلندی از کتاب «رنگ رویای کلاغ»


[1] . دیوان شمس، غزلیات، مولانا

[4] . نام شخصیت رمان مسخ است نوشته کافکا

[5] . آدم برفی و گل سرخ، نوشته محمدهادی محمدی، تصویرگر مهسا منصوری. انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان، تاک. 1395

[6] . هویج پالتوپوش. نوشته محمدهادی محمدی، تصویرگر مهسا منصوری. انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان، تاک. 1396

[7] . رنگ رویای کلاغ. نوشته محمدهادی محمدی، تصویرگر سلیمه باباخان. انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان، تاک. 1403

[8] . دیوان شمس، غزلیات، مولانا

[9] . دیوان شمس، غزلیات، مولانا

[10] غزلیات شمس

[11] . مقدمه کتاب «رنگ رویای کلاغ»

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی
Subscribe to