بزرگ‌ترین بابای دنیا

Submitted by editor74 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی

ریشه‌های هندوایرانی افسانه آرش کمان‌دار

Submitted by editor74 on

آرش یکی از محبوب‌ترین و شگفت‌ترین اسطوره‌ها و افسانه‌های فرهنگی در سرتاسر ایرانشهر است. به درستی روشن نیست که اسطوره آرش از دل چه اسطوره‌های دیگری زاده شده است. اما اهل پژوهش آرش را در پیوند با اسطوره‌های دیگری که در پیوند با آب و به ویژه باران‌اند قرار می‌دهند. این که آرش از اسطوره‌های کدام بخش مردم ایرانشهر است، کم و بیش همگان آن را از اسطوره‌ها و افسانه‌های ایران شرقی می‌دانند جایی که ریشه تبار اشکانیان یا پارتیان از آن جا است. گروهی دیگر از پژوهشگران اما این نظر را محدود کردن ریشه‌های اسطوره و افسانه آرش می‌دانند و براین باورند که اسطوره آرش دگردیسی شده ایزدان آب و باران‌اند و در حقیقت آرش شکل انسانی شده ایزد تیشتر است. از نگاه ابراهیم واشقانی فراهانی:‌ «داستان‌ آرش‌ کمانگیر از کهن‌ترین‌ و رایج‌ترین‌ روایت‌های حماسی‌ و اساطیری ایرانیان‌ است‌ که‌ هرچند در شاهنامه‌ فردوسی‌، مستقلاً بدان‌ پرداخته‌ نشده‌، ایرانیان‌ از کهن‌ترین‌ ادوار با آن‌ آشنا بوده‌اند. این‌ داستان‌ در نزد پژوهشگران‌ معاصر، اغلب‌ دارای هویتی‌ پارتی‌ انگاشته‌شده‌است‌ و برخی‌ نیز آن‌ را روایتی‌ هندوایرانی‌ دانسته‌اند، اما داستان‌ آرش‌، ریشه‌ در اسطوره کهن‌ایزدی هندواروپایی‌ دارد که‌ برای آن‌ عنوان‌ «ایزد روشنایی‌ کماندار» را پیش ‌نهادیم‌.[1]»

در کتابک بخوانید: آرش کماندار است یا کمانگیر؟

نگاه این پژوهشگر به این موضوع بی ریشه نیست و کسانی دیگر نیز به این نکته اشاره کرده یا کوشیده‌اند هم‌ریشگی اسطوره آرش را با نیاهای اسطوره‌های هندواروپایی و هندوایرانی کشف کنند. رضا مرادی غیاث آبادی که ریشه و بنیاد ایزدان درگیر با اسطوره آرش را بررسی کرده از زوایه کیهان شناسی اساطیری به این موضوع نگریسته است:‌ «ایجاد شرایط آب‌وهوایی گرم و خشک و سال‌های کم‌باران در فلات ایران به ویژه در حدود چهار هزار سال پیش موجب پیدایش برخی باورهای کیهانی در دوران باستان شده است. در نمونه‌ای از این اعتقادها، ستاره «تِـشتَـر» (شباهنگ/ شِعرای یمانی) ستاره باران‌آور دانسته شد و ستاره «اَپوش» (اَپَـئوشَـه/ قلب‌العقرب) دیو خشکسالی و از بین برنده آب‌ها و هماورد تشتر بشمار آمد. در «تشتر یشت» اوستا که به راستی یکی از کهن‌ترین نمایشنامه‌های بشری است، به روشنی نبرد تشتر و اپوش گزارش شده است. در این نبردها، گاه پیروزی از آن تشتر و گاه از آن اپوش است.[2]»

نبرد کیهانی این دو در تشتریشت اوستا چنین به تصویر در آمده است: «آنگاه تشتر درخشان و شکوهمند با پیکری به مانند اسبی سپید و زیبا با گوش‌های زرین و لگام زرنشان به دریای فراخکرت فرو می‌آید و به رویارویی او دیو اپوش با پیکری به مانند اسبی سیاه به در می‌آید. یک گر سهمگین! آنگاه تشر درخشان و شکوهمند و دیو اپوش هر دو به هم در می‌افتند و هر دو با یکدیگر نبرد می‌کنند. سرانجام تشتر درخشان و شکوهمند بر دیو اپوش چیره می‌شود و او را شکست می‌دهد. [3]»

در کتابک بخوانید: داستان فرشته باران و دیو خشکی

در حوزه فرهنگ ایرانی، نخستین نشانه‌های وجود افسانه آرش را می‌توان در یشت‌ها دید آن جا که چکیده‌وار درباره آرش گفته شده و در بالا به آن اشاره شد. احمد تفضلی‌ سبب این چکیده داستانی را در شناخته‌شدگی آن می‌داند که سینه به سینه نسل به نسل منتقل ‌شده است. او در مقاله‌ای که با سرواژه «آرش» برای فرهنگنامه ایرانیکا نوشته است درباره ریشه‌های آرش در ادبیات کهن ایران می‌گوید: قدیم‌ترین مأخذی که از آرش یاد کرده یشت هشتم یا تشتریشت اوستاست که به تیریشت نیز مشهور است. بند ششم از این یشت به تیری اشاره می‌کند که آرش از کوه آیریوخشونه به کوه خونونت پرتاب کرد. صورت اوستایی نام این پهلوان رخشه است و همراه با صفات تیزتیر و تیزتیرترین ایرانیان از او یاد شده است. چنین می‌نماید که افسانه آرش در زمان تدوین تیریشت همچون بسیاری از افسانه‌های دیگر که در یشت های اوستا آمده به حدی زبانزد بوده که مورد تمثیل قرار می‌گرفته و تنها اشاره‌ای بدان برای شنونده کفایت می‌کرده است. از آرش در ادبیات پهلوی نشان بسیاری بر جای نمانده است. تنها در رساله ماه فروردین روز خرداد بند ۲۲ آمده است که در خردادروز ششم از ماه فروردین منوچهر و ایرش شیباگ‌تیر، زمین ایران را از افراسیاب بازستدند. اهم اطلاعات ما از تاریخ و فرهنگ ساسانی از طریق کتاب‌های عربی و فارسی سده‌های نخستین هجری است و در مآخذ این دوره آگاهی بیش‌تری از آرش به دست می‌آید. نام او در تاریخ طبری و در کامل التواریخ ابن اثیر به شکل «ایرش» و نیز در تاریخ طبری به صورت ارششباطیر» (همان) آرش شیباتیر یا شباتیر و در مجمل التواریخ و القصص به صورت آرش شواتیر آمده است. شباطیر یا شواتیر برگردانیده صورت پهلوی است که خود ترجمه صفت khshviwi ishu ( تیز تیر اوستایی) است.[4]

در کتابک بخوانید: داستان زادن زردشت


در روایتی که نویسندگان پس از دوره اسلامی از داستان آرش نوشته‌اند، گونه‌ای هم نظری وجود دارد. از نگاه آنان:‌ پس از آن‌که افراسیاب تورانی منوچهر پادشاه پیشدادی را در طبرستان محصور کرد، سرانجام هر دو به صلح گراییدند و منوچهر از افراسیاب درخواست کرد که به اندازه یک تیر پرتاب از خاک او را به وی برگرداند افراسیاب این درخواست را پذیرفت. فرشته‌ای که نامش در آثار الباقیه «اسفندارمذ یاد شده است حاضر شد و به منوچهر امر کرد که تیر و کمان خاصی بسازد. بنا بر روایت غرر السیر چوب و پر و پیکان این تیر و کمان هر کدام از جنگل و عقاب و معدن معینی تهیه شد. چون تیر و کمان آماده گشت به آرش که تیرانداز ماهری بود، دستور دادند تیری بیفکند. بنا بر روایت بیرونی آرش برهنه شد و تن خود را به مردم نشان داد و گفت: بنگرید که تن من عاری از هر جراحت و بیماری است لیکن پس از افکندن این تیر نابود خواهم شد. پس بی درنگ کمان را کشید و خود پاره پاره شد.

خداوند باد را فرمان داد تا تیر آرش را از کوه رویان بردارد و به اقصای خراسان میان فرغانه (احتمالاً) فرخار) و طبرستان ظاهراً (طخارستان یا طالقان) برساند. تیر رفت تا بر درخت گردوی تناوری نشست. بنا بر روایت ثعالبی این تیر که افراسیاب بر آن نشانه‌ای از خود نهاده بود در هنگام طلوع آفتاب رها شد و از طبرستان به بادغیس رسید. همین که نزدیک به فرود آمدن بود به فرمان خداوند فرشته‌ای باد بنا بر روایت بیرونی و مقدسی آن تیر را به پرواز در آورد تا به زمین خُلم در بلخ رسید و آنجا در محلی به نام کوزین مصحفِ گوزین در هنگام غروب آفتاب فرود آمد. سپس تیر را از خلم به طبرستان نزد افراسیاب بازآوردند و بدین سان مرز ایران و توران معین شد. در رساله پهلوی ماه فروردین روز خرداد و در همه منابع اسلامی مذکور در فوق، واقعه تیراندازی آرش در زمان منوچهر ذکر شده است مگر در غررالسیر که بر اساس روایت دیگری این رویداد به زمان زو پسر طهماسب منسوب شده است، اگر چه به روایت معروف دیگر نیز اشاره رفته است.[5]

تورج دریایی در پژوهش خود به سویه‌های دیگر ریشه آرش اسطوره‌ای پرداخته است و او را یک تیرانداز آریایی می‌داند. تیرانداز آریایی یعنی تیراندازی که ریشه در اسطوره‌های هند و ایران دارد. او به نقل از نولدکه ایران‌شناس و شرق شناس برجسته می‌گوید:‌ بیش از یک قرن پیش نولدکه در مقاله‌ای کوتاه درباره آرش نکات مهمی ایراد کرد و تا آنجایی که بنده می‌دانم کسی آن‌طور که باید و شاید بدان نظر نیانداخته است، بخصوص به چند بند آخر مقاله که بصورت تکمله‌ای به چاپ رسیده است. عنوان این مقاله بهترین تیرانداز آریایی در اوستا و طبری است و به ما می‌گوید که نولدکه در آن زمان این نکته را فهمیده بود که آرش صرفاً یک کماندار ایرانی نیست بلکه به دنیای هندی نیز تعلق دارد. او در این تکمله گفته است که دوست وی یعنی آلفرد گوتشمید دیگر محقق نامی اشاره می‌کند که در کتاب هشتم ریگ ودا سروده‌های مقدس هندوان نیز ما با نام آرش بصورت آریکش ٫ آریکشا روبرو می‌شویم. هر آن‌چه ما امروز درباره آرش می‌دانیم گفته شده است ولی درباره وجود آرش در ریگ ودا هندوان نه در این کار و نه در ترجمه اوستای او اشاره‌ای نشده است. ایران‌شناس بزرگ نامی یعنی گایگر در سال ۱۸۸۳ دوباره در کتاب خود به نام تمدن ایرانیان شرقی در دوران باستان به تیشتریشت اشاره کرده و بند هشتم آن که آرش در آن ذکر شده را بار دیگر ترجمه کرده است. گایگر در پاورقی نام آرش را بصورت نام خاص گرفته و مترادف آن‌را بصورت ریکشا در ریگ ودا دانسته که در کتاب هشتم سروده ۶۸ بند ۱۵ پدیدار می‌شود. در حقیقت اگر نگاهی به ریگ ودا بیندازیم مقدار بیش‌تری درباره آرش یا خاندانش اطلاع کسب می‌کنیم. او و خاندانش در یک سروده ودا مورد تمجید قرار گرفته‌اند. در این‌جا می‌توان ذکر کرد که در دو سروده دیگر در کتاب هشتم ودا یکی برای آگنی و دیگری برای ایندرا درباره خاندان آرش سخن رفته است. ریکشا پدر آرش ٫ آرکش می‌باشد و شروتروان فرزند آرش است که از او نیز به نیکی یاد شده است.[6]»

در کتابک بخوانید: داستان جمشید

در همین زمینه مهرداد بهار پیش از تورج دریایی به موضوع ریشه دار بودن اسطوره آرش و پیوند آن با اسطوره های هندواروپایی و هندو ایرانی اشاره کرده است:‌«من برآنم که این حماسه‌ها بخشی از اساطیر عصر هندوایرانی‌اند که بر اثر رشد یکتاپرستی در ایران از اسطوره بودن درآمده و صورت حماسه‌های پهلوانی به خود گرفته اند. و انعکاسی هم در اوستا یافته و مدت ها به صورت شفاهی توسط گوسان ها در میان مردم رایج بوده است. و الزاماً دارای اصلی اوستایی نیست، هرچند قدیم ترین ماخذ ایرانی ما اوستا است. لااقل این حماسه ها روایات جاری شرق نجد ایران‌اند. در این حماسه ها می توان به اسم خدایان دوره هند و ایران( کاووس، جمشید)، به شخصیت های در اصل ایزدی و غیرایزدی ( رستم برابر ایندره، رستم و زال برابر کریشنه، آرش کمانگیر برابر ویشنو در نبرد با تورانی ها و داستان ضحاک) برخورد و چنان که می توان دید همه اصلی هندو ایرانی یا قبل از آریایی دارند.[7]

تصویری از کتاب آرش کماندار، نوشته‌ی محمدهادی محمدی و تصویرگری ندا راستین‌مهر

و آن گاه می کوشد که میان آرش و ویشنو ایزد اسطوره ای هند ارتباط‌هایی را کشف کند:« از موارد اساطیری مشتر هند و ایران یکی هم داستان ویشنو و آرش کمانگیر است که بسیار به هم شباهت دارند. در یکی هنوز خدایی هندو و در دیگری بنا به رسم ایرانی، خدایی انسان شده نقش واحدی را ادا می کنند. یکی سرزمین خدایان را دوباره به دست می آورد و در دیگری پهلوانی ست که سرزمین ایران را دوباره از دست تورانیان رها می سازد. هر دو خود را ایثار می کنند.[8]

در این زمینه البته مهرداد بهار در همین اندازه ماند و سپس دو پژوهشگر دیگر کوشیدند این کشف او را گسترش دهند. على ضياء الديني دشتخاکی و مه‌دخت پورخالقی چترودی در پژوهش خود فرضیه مهرداد بهار را دنبال کردند و خود به این نتیجه رسیدند که:«‌اگر فرضیه‌ها و نظریات موجود را از دیدگاه تاریخی مورد بررسی قرار دهیم به اثبات این نکته دست خواهیم یافت که دو داستان آرش و ویشنو قدمتی پیش آریایی دارند.[9] به علاوه در «تیریشت» نشانه‌هایی وجود دارد که خاستگاه داستان آرش را به گذشته‌های بسیار دورتر از عصر پارتیان می‌رساند احترام به ستارگان و جو، وجود نیروهای متعارض و پیروزی نهایی خیر بر شر، وجود عناصری که نزد اقوام کوچ کننده بسیار اهمیت دارند؛ از جمله باران، آسمان، ابر، آب و نبرد با دیو خشکسالی که بنا به قول دوستخواه ریشه در داستان ایران و اساطیر هند دارد، همچنین ارتباط آرش با مهر و اشی که تداعی‌گر میتراییسم در ایران باستان است و نیز کارکرد مشترک جنگجویی پیروزی و عهد و پیمان در آرش و میترا همه از نشانه‌هایی قلمداد می‌شوند که گذشته داستان آرش را به روزگاری کهن‌تر از آنچه ما تصور می‌کنیم، می‌رساند. تصویر تیشتری که روی یکی از سکه‌های هند و سکایی و ساسانی وجود دارد که شاید به تقلید از آرتمیس یونانیان تجسمی مردانه یافته است و تیر و کمانی در دست دارد (جوزف کارتوی ۱۳۸۳ (۱۵) بی شباهت به تصویر ذهنی ایرانیان از آرش و هندوان از ویشنو نیست.[10] بنابراین می‌توان گفت که آرش ایزدی فراموش شده است که برخلاف همتا و هم پایه هندیش جنبه‌های انسانی یافته و از دنیای اسطوره به جهان حماسه با گذاشته است.[11]

در کتابک بخوانید: داستان فره‌ی ایزدی

در ادبیات بعد از ریگ ودا ویشنو، سرور کوهها نامیده می‌شد. در داستان آرش نیز کوه پلکان این اسطوره ایرانی می‌شود که در اصل خود مانند ویشنو است و یک ایزد انسان به شمار می‌آید. سر ویشنو بر اثر کشیدن کمان از تنش جدا و به این ترتیب او قربانی می‌شود. کوه در داستان ویشنو محل اتصال زمین و آسمان (خورشید) است. زیرا سر ویشنو پس از جدا شدن از تنش به خورشید بدل می‌شود. آرش هم جان خود را در تیر می‌نهد و با کشیدن کمان قربانی می‌شود در داستان آرش نیز به دور از کارکردهای ایزدی داستان ویشنو پیوند بین زمین و آسمان در قالبی زمینی و با جان سپردن آرش برقرار می‌شود.[12]

داستان آرش بازمانده اسطوره«‌ایزد روشنایی کماندار» در اقوام هندو اروپایی باستان

در امتدا همین فرضیه ها که دیگران پیش بردند، ابراهیم واشقانی فراهانی در تحلیلی که ارائه داده بر این باور است که: « آنچه‌ در اوستا با عنوان‌ آرش‌ و همراه‌ با ایزد تشتر آمده‌است‌، درحقیقت‌ همان‌ ایزد تشتر است‌ و ابداً شخصیتی‌ تاریخی‌ در دورۀ پارتی‌ نیست‌. با این‌ آگاهی‌ پیشین‌ که‌ تشتر، خود جزء ایزدان‌ کماندار هندوایرانی‌ (و با عنوان‌ تیر، از ایزدان‌ پرتابگر هندواروپایی‌) است‌ و خاصیت‌ گیاه‌فزایی‌ دارد، روایت‌ تشتر را در بندهش‌، همان‌ روایت‌ تیر انداختن‌ آرش‌ برای مرزنمایی‌ و باران‌آوری و گیاه‌فزایی‌ می‌یابیم‌: »...هنگامی‌ که‌ تیشتر آن‌ باران‌ را ساخت‌ که‌ دریاها از او پدید آمدند، زمین‌ را همه‌ جای نم‌ بگرفت‌، به‌ هفت‌ پاره‌ بگسست‌...« (بندهش‌، ١٣٨٠: ٧٠). در حقیقت‌ دوگانه‌ ارخش‌ (آرش‌)- تشتر در میان‌ نیاایرانیان‌ همان‌ دوگانه‌ آریکشا- تیشی‌ در نیاهندیان‌ است‌ که‌ به‌ موازات‌ هم‌ در حال‌ تجزیه‌ شدن‌ هستند. این‌ فرایند تجزیه‌ شدن‌، گواه‌ وجود ایزدی دیرینه‌تر در عصر هندوایرانی‌ یا پیشاهندوایرانی‌ است‌ که‌ محل‌ تجمیع‌ و مصدر صدور این‌ شخصیت‌ها بوده‌است‌. برخی‌ پژوهشگران‌ نیز با تطبیق‌ آرش‌ و ویشنو به‌ مشابه‌ همین‌ نتیجه‌ رسیده‌اند و پیشینه‌ این‌ اسطوره‌ را به‌ عصر هندوایرانی‌(آریایی‌) و حتی‌ مقداری پیش‌تر به‌ عصر پیشاآریایی‌ و نیاآریایی‌ می‌رسانند.[13]»

تصویری از کتاب آرش کماندار، نوشته‌ی محمدهادی محمدی و تصویرگری ندا راستین‌مهر

از نگاه این پژوهشگر:‌«‌این‌ ایزد، برآمده‌ از نیاز فوری و ضروری زندگانی‌ هندواروپاییان‌ باستان‌ یعنی‌ نیاز به‌ روشنایی‌ و گرما در مساکن‌ اولیه‌ تاریک‌ و سردشان‌ بوده‌است‌. پس‌ از جدایش‌ اقوام‌ هندواروپایی‌، ایزد روشنایی‌ کماندار در اقلیم‌های متفاوت‌، اجراهایی‌ تازه‌ یافت‌ از قبیل‌ تیر، تشتر، تیشی‌، میترا و ویشنو. آرش‌ یکی‌ از این‌ اجراهای تازه‌ در دورۀ هندوایرانی‌ است‌ که‌ به‌ سبب‌ اقلیم‌ گرم‌ مستعد کشاورزی، به‌ سمت‌ آب‌فزایی‌ و باروری گرایش‌ یافته‌است‌، اما کماکان‌ خویشکاری‌های روشنایی‌، پرتابگری و مرزبانی‌ را در خود دارد. در حقیقت‌، شخصیت‌ آرش‌، مجموعه‌ای درهم‌تنیده‌ از سه‌ ویژگی‌ روشنایی‌ (روحانیت‌ و پادشاهی‌)، مرزبانی‌ (جنگاوری) و آب‌فزایی‌ (باروری) است‌ که‌ ویژگی‌های مرزبانی‌ و آب‌فزایی‌ از هم‌ نیرو می‌گیرند و به‌ هم‌ نیرو می‌دهند و هر دو از ویژگی‌ روشنایی‌، نیرو می‌ستانند. نظر به‌ جامعیت‌ این‌ سه‌ ویژگی‌ در شخصیت‌ آرش‌، وی الگویی‌ از شاه‌- ایزد آرمانی‌ در نزد ایرانیان‌ باستان‌ بوده‌است‌.[14]»


خرید کتاب آرش کمان‌دار


آرش پهلوانی کماندار بوده که در دوره جنگ‌های ایران و توران در سپاه منوچهر در سپاه ایران در نبردها حضور داشته است. فرجامین کار او که نام‌اش را در فرهنگ ایران جاودانی کرده است، مرزنمایی یا تعیین خط مرزی با تیر خود بوده است. تیری که جان اش را بر سر آن گذاشت.

در کتابک بخوانید: داستان آفرینش

آرش اکبری مفاخر یکی از پژوهشگران نوجو و اکنون صاحب‌نام در پژوهشی چشمگیر به ارتباط آرش کمانگیر یا کماندار با ایزد باران از زاویه‌ای دیگر پرداخته است. از نگاه او:«‌حماسه‌ی آرش بیانگر دیرینه‌ترین اسطوره‌های هندوایرانی است. در ناخودآگاهِ روانِ آرش یادمان‌های نبرد اورمزد و اهریمن، نبرد فرشته‌ی باران و دیو خشکسالی موج می‌زند. پیش از آفرینش آرش، اسطوره‌ی او در روان و تنِ گاوِ مرزنما روایی دارد و گاهی روان او در تن زو پور تهماسپ بروز می‌کند. پس از آفرینش تن آرش در زمین، حماسه‌ی او با آب و زمین پیوند می‌خورد و از آنجایی که روان آرش آسمانی و تن او زمینی است، او با پرتاب تیری آشتی‌گر آسمان و زمین است. در حماسه آرش دو آرمان ناب وجود دارد: مرزنمایی بین ایران و توران و ستاندن خاک ایران از تورانیان و دیگر آن‌که با مرزنمایی آرش، پس از سالیان سیاه خشکسالی و بی‌بارانی، از آسمان باران اهـورایی می‌بارد و زمین از خشکی دیوآفریده رهایی می‌یابد. آرش روان خود را در تیر می‌نهد و با نیروی تن خود تیر را پرتاب می‌کند. تیر آرشی، روان و تن آرش است که همگی آفرینش نیک اهورایی، این گوهر ناب انسان را می‌پایند تا به والاترین آرمان اهورایی و انسانی دست یابد که همانا بازسازی جهان است و اندیشه‌ای که در روان آرش روایی دارد، خونی است که در تمام هستی اهـــورایی، هستی دارد[15]

تصویری از کتاب آرش کماندار، نوشته‌ی محمدهادی محمدی و تصویرگری ندا راستین‌مهر

این پژوهشگر در اثر تحلیلی خود به روایت فردوسی از شاهنامه، روایت ابوریحان بیرونی پرداخته و سرجمع آن را در روایت ثعالبی و قطعه نوبارانی دیده است که اساس پژوهش خود را برپایه آن گذاشته است. از نگاه او:‌«‌ روایت بیرونی به همراهی روایت فردوسی روی هم، اسطوره آرش کمانگیر و نوبارانی را در یک اسطوره بازآفرینی نموده‌اند که اگر آن دو را پشت سر هم بیاوریم همانا روایت ثعالبی و قطعه‌ی نوبارانی می‌شود. نکته‌های اسطوره‌ای نابی که در روایت بیرونی دیده می‌شود، یاری خداوند از راه باد به آرش، روان و تــیر اوست و این‌که آرش پس از پرتاب تیر پاره پاره می‌گردد، روایت بیرونی را به گونه‌ی ناب‌ترین پـــرداخـت، از اسطوره‌ی آرش درآورده است و ناب بودن روایت بیرونی در گرو بهره بردن و اندیشیدن در اوستاست. این نکته به‌درستی بیــانگر پیوند ژرفی است که بین جــان و بـاد وجــــود دارد، « جــان آن کـه بــه باد پـیـوسـته .... و چون مردم میرند جان به باد پـیونــدد.» (بندهش، ص 48). آرش جـــان خود را به باد می‌دهد، باد زنده می‌گردد، روان آرش در باد بروز می‌کند و این روان آرش است که تیر را می‌برد: همانگونه که جان به باد می‌پیوندد، «تن به زمین پیوندد.» (بندهش، ص48) با پیوستن تن آرش به زمین ، زمین تن او را دگرگون می‌کند، با یاری اهـــورامزدا، سپندارمذ و زمین که «از نبردکنندگان بر ضد اهریمن است.» (همان، ص 48) تن آرش به توش و توانی دگرگون می‌شود که با یاری روان، جان، فــرَوَهَــر آرش و فرشته‌ی باد تیر او تا اوج آرمان و آماج مردمان می‌رود.[16]

آرش اکبری مفاخر در همین پژوهش که تاکید روی متنی به نام«نوبارانی» دارد می‌کوشد پیچیدگی‌ها و پیوندهای اسطوره آش را با ایزدان پیش از خود آشکار کند«‌ نوبارانی، نام قطعه‌ای است، به خط و زبان پهلوی که در (دستنویس م. او 29، شماره‌ی 25، ص 370- 351) آمده است. در روزگاری که منوچهر به پادشاهی می‌رسد، افراسیاب به ایرانشهر آمد و از آنجایی که منوچهر تاب هم‌نبردی و نیروی هماوردی با افراسیاب را نداشت، به کوهستان گریخت، افراسیاب پادشاهی ایران‌زمین را به‌دست گرفت و «از آن روز تا هفت سال باران نبارید» (بند 3). چیرگی افراسیاب و مرزشکنی ایران و توران، دلیل نباریدن باران است، زمانی که به منوچهر شاه آگاهی می‌رسد با اندیشه‌ی نیک، پیش اهــورامزدا نماز می‌برد و سپندارمذ؛ فرشته‌ی نگهبان زمین و سرزمین‌ها و پاسبان و نگهدار مرزها، پیامی از اهــورا به منوچهر می‌آورد: « تو فراسیاگ‌تور را بگوی که: ای بدکردار و مهر و دروجی ورزیدار! چرا مردم ایران زمین را رنج می‌رسانی؟! تو به سرحدّ توران برو تا باران ببارد. چه که تو از فرموده‌ی نیا، پادشاه فریدون، بی‌پیمان و متجاوز از عهد شدی؛ چون که شاه فریدون دوده‌ی تو را توران بخش کرده، داده بود و ایـــران به ما داد؛ و تو بی‌پیمان و متجاوز از عهد شدی. از آن شومی گـــناه تو باران نمی‌بارد!» (بند 8- 7). از آنجایی که بیم حیله‌گری افراسیاب می‌رود که او خود، مرزی را از نو بنهد، سپندارمذ، از منوچهر می‌خواهد که در این زمان، شرط را بر پرتاب یک تیر بگذارد؛ هر جا که تیر فرود آمد، آنجا مرز ایران و توران باشد و « آن مردِ مینوی منش و دارای منش ایزدی، زو پسر طهماسپ را فرمای تا تیر بزند.» (بند 9). منوچهر با شنیدن این سخن او را بیم دربرمی‌گیرد و به اندیشه فرو می‌رود. « سپندارمذ فرمود که اندیشه مدار، که اورمزدخدای، در آن‌وقت، باد ایزد را فرموده است و آن تیر را به سرحدّ توران، تا جیحون خواهد برد.» (بند 11). سپندارمذ، به سوی اورمزد بر می‌گردد و منوچهر نیز بنا به فرموده‌ی اهــورامزدا زو را فرا می‌خواند و پیش افراسیاب می‌فرستد و او می‌گوید: «باران از شومی گناه بی‌پیمانی تو نمی‌بارد. تو به سرحدّ توران شو و برو تا باران ببارد! پس از آن تور چون جای سرحدّ را پرسد، تو این را گوی که: یک تیر را من از شهر ایران پرتاب کنم، درهرجایی که آن تیر افتد، از آن جای، سرحدّ تو باشد!» (بند 14- 13). افراسیاب گمان می‌برد که مرز نهادن منوچهر، با پرتاب یک تیر، از خردسالی و نادانی اوست. در آن ساعت افراسیاب پیمان را می‌پذیرد و آنگونه که سپندارمذ گفته بود: « پس زو پسر طهماسپ، بر فرموده‌ی منوشچهر، نام اورمزد بر زبان آورد و تیر را از آن جای پرتاب کرد. به حکم اورمزد‌خدای، آن تیر در ملک توران، تا سرحدّ جیحون رسید. پس در دل فراسیاگ گواه افتاد و به او الهام شد که اگر باران نمی‌بارد، از شومی گناه بی‌پیمانی و پیمان‌شکنی من است! پس شرمگین شده، برفت و در سرحدّ توران مقام گرفت. آن روز، روز باد و ماه تیر بود همان روز، باران بی حدّ بارید. پس از آن به روز تــیر و ماه تـــیر، مردمان ایران زمین، جشــن کردن قبول داشتند و پذیرفتند و برگزار کردند.» (بند 22- 18). بـا پـرتـاب تیــر بـه دســت زو پسرتهماسپ، مرز دو کشور نمایان شد و با این مرزنمایی باران بارید و جشن تیرگان بنیاد نهاده شد. در روایت نوبارانی «اسطوره‌ی تیراندازی و نوبارانی» با هم دیده می‌شود. بار اساطیری پیوند «اهــورامزدا، امـشاسپند سپندارمذ، ایزد باد، مــرزنمایی، نـوبــارانی و بازسازی جهان» با گردشی منطقی و استوار، در پی هم آمده است، امّا نکته‌ی بسیارمهم این است که چرا در این روایت زو جای آرش را می‌گیرد، و اندازنده‌ تیر نیز، پس از پرتاب تیر زنده می‌ماند. نکته‌ای که در این متن پهلوی و ادبیات گسترده‌ی پهلوی، ازجمله: دینــکرد، بندهش، گزیده‌های زادسپرم، مینوی خـرد و... مهم است، آن است که چرا نامی از آرش به میان نیامده است. آیا این اندیشه رنگ می‌گیرد که، آرش از پهلوانان دوران اشکانی بوده است و موبدان ساسانی او را همانند سایر بزرگان و پهلوانان اشکانی، از نوشته‌های خود به کناری گذاشته‌اند. برای اینکه این نوشته نیز از نام آرش تهی باشد، زو را جانشین او کرده‌اند و اسطوره را از جان‌بخشی، بی‌مایه کرده‌اند زیرا زو بایستی زنده بماند و به پادشاهی برسد.[17]

تصویری از کتاب آرش کماندار، نوشته‌ی محمدهادی محمدی و تصویرگری ندا راستین‌مهر

چرا داستان آرش در شاهنامه نیست؟‌

داستانی چنین ژرف با ریشه‌هایی که به گفته بسیاری از پژوهشگران تا دوره فرهنگ هندواروپایی می رود، اما درگیر یک پرسش بنیادی دیگر است که همواره از سوی پژوهشگران و مردم کوچه و بازار پرسیده شده است. چرا داستان آرش در شاهنامه جایی ندارد؟. درباره چرایی نبود داستان آرش در شاهنامه دو نظر وجود که هر دو نظر را ابوالفضل خطیبی شاهنامه‌شناس ریزکاوانه کاویده است. نظر نخست از مهرداد بهار است که درباره نبود این داستان زیبا در شاهنامه چنین نظر داده است:‌ «فردوسی چون هنرمندی چیره‌دست، از میان روایات آن را که هنری‌تر است، برمی‌گزیند... نبوغ خویش را در این باره نیز به کار بسته است تا تلفیق‌های گذشته را بهبود بخشد: بعضی روایات را حذف کند، بعضی را اهمیت بیشتر بخشد، و شکل فعلی شاهنامه را پدید آورد. افکندن ذکر گرشاسب، سفر دریایی داراب و نیز افکندن آرش تنها نمونۀ مستند از پیراستن‌های فردوسی است. وحدت بخشیدن به رستم به عنوان بزرگ‌ترین و تنها پهلوان شاهنامه... به گمان من خود هنر دیگر از فردوسی است» (بهار، 1373، ص114). نگارنده در جای دیگری (نک: خطیبی، 1381، ص 71) به نقد این نظر پرداخته و در اینجا تکرار نمی‌کند؛ فقط این نکته را یادآور می‌شود که فردوسی به منبع خود وفادار است و چنانکه استاد خالقی مطلق نیز اشاره کرده است (خالقی مطلق، 1381، ص348)، داستان آرش بدین سبب در شاهنامه نیست، که در منبع او (شاهنامۀ ابومنصوری) نبوده است.[18]

از سوی دیگر خود او‌ (ابوالفضل خطیبی) در باره چرایی نیامدن داستان آرش در شاهنامه نظر خود را چنین باز کرده است:‌«‌پرسشی که ذهن پژوهندگان اساطیر ایرانی و شاهنامه‌پژوهان را به خود مشغول داشته، این است که چرا داستان شگفت‌انگیز و زیبا و حماسی آرش در شاهنامه نیست؟ در حالی که روایت از جان گذشتگی او در راه حفظ مرزهای ایران‌زمین با فداکاری‌ها و از جان گذشتگی‌های بسیاری از پهلوانان شاهنامه برای پاسداری از مرزهای ایرانشهر هم‌خوانی شگفتی دارد.[19]

از نگاه و نظر خطیبی:«‌ در شاهنامه، به هیچ روی داستان آرش نمی‌توانسته در پادشاهی منوچهر جای داشته باشد، زیرا در شاهنامه، دشمنان منوچهر، سلم و توراند و هنوز نامی از افراسیاب نیست و تازه در زمان نوذر جانشین منوچهر، پشنگ، سالار ترکان است و همو از پسرش افراسیاب که بر سپاه جهان‌پهلوان است، می‌خواهد تا به کین‌خواهی سلم و تور که به دست منوچهر کشته شده بودند، برخیزد و به ایران لشکر کشد.[20] »

و سپس پاسخ خود را به این موضوع چنین جمع‌بندی می کند:« چنانکه از روایات مختلف از همین داستان آرش پیداست، به‌طور کلی روایات گونه‌گونی از تاریخ اساطیری ایران در شاهنامه و منابع مختلف پراکنده‌اند و امروزه تردیدی نیست که سرچشمه این گونه‌گونی‌های روایات در منابع دوره اسلامی، تحریرهای خدای‌نامه پهلوی در دوره ساسانی بوده‌اند.[21]»

در حقیقت خطیبی با نگاهی ژرف و با زمان‌بندی روایت در شاهنامه به این نتیجه می رسد که داستان آرش از نظر زمان‌بندی هم نمی توانسته در شاهنامه جایی داشته باشد:«‌ با این توضیح، اینک بازمی‌گردیم به روایت شاهنامه، در جایی که باید داستان آرش نقل می‌شد. در زمان منوچهر عنصر تازه‌وارد خاندان سکایی سیستان وارد حماسۀ ملی ایران می‌شود و دو پهلوان برجستۀ این خاندان، یعنی زال و سام وارد دربار منوچهر می‌گردند و پادشاهی منوچهر بر خلاف تحریر رسمی خدای‌نامه، بی‌آنکه به عهد افراسیاب برسد، پایان می‌یابد. در پادشاهی نوذر جانشین منوچهر، سام، و در زمان زَوِ طهماسپ، جانشین نوذر، زالِ دستان نقش مهمی را بر عهده می‌گیرند. بنابر این، با ورود زال در این زمان، دیگر جایی برای هنرنمایی آرش باقی نمی‌ماند و آشتی ایران و توران بدون هنرنمایی این تیرافکن برقرار می‌شود[22]


[1] ابراهیم واشقانی فراهانی، داستان آرش بازمانده اسطوره«‌ایزد روشنایی کماندار» در اقوام هندو اروپایی باستان، دوفصلنامه مطالعات شبه قاره دانشگاه سیستان و بلوچستان، سال ۱۲، شماره ۳۹، پاییز و زمستان ۱۳۹۹

[2] رضا مرادی غیاث آبادی، جشن تیرگان، نبرد تشتر و اپوش دیو در آسمان ایران زمین، ۱۳۸۵

[3] رضا مرادی غیاث آبادی، جشن تیرگان، نبرد تشتر و اپوش دیو در آسمان ایران زمین، ۱۳۸۵

[4] آرش کماندار، احمد تفضلی و و-هنوی، نامه پارسی، سال ۷، شماره ۳، پاییز ۱۳۸۱

[5] آرش کماندار، احمد تفضلی و و-هنوی، نامه پارسی، سال ۷، شماره ۳، پاییز ۱۳۸۱

[6] تورج دریایی، آرش شواتیر کی بود؟‌ مجله بخارا، سال پانزدهم، شماره ۹۵-۹۶، مهر و آبان ۱۳۹۲

[7] مهرداد بهار، از اسطوره تا تاریخ، نشر چشمه، تهران، ۱۳۷۶، ص ۴۳۸

[8] مهرداد بهار، از اسطوره تا تاریخ، نشر چشمه، تهران، ۱۳۷۶، ص ۴۰۵

[9] على ضياء الديني دشتخاکی، مه‌دخت پورخالقی چترودی ، آرش کمانگیر و ویشنو، دوفصل نامه علمی پژوهشی پژوهش‌های ادبیات تطبیقی، دوره ۲، شماره ۲ (پیایی (2) پاییز و زمستان ۱۳۹۳، صص ۱۰۵-۱۳۷ ،

[10] على ضياء الديني دشتخاکی، مه‌دخت پورخالقی چترودی ، آرش کمانگیر و ویشنو، دوفصل نامه علمی پژوهشی پژوهش‌های ادبیات تطبیقی، دوره ۲، شماره ۲ (پیایی (2) پاییز و زمستان ۱۳۹۳، صص ۱۰۵-۱۳۷ ،

[11] على ضياء الديني دشتخاکی، مه‌دخت پورخالقی چترودی ، آرش کمانگیر و ویشنو، دوفصل نامه علمی پژوهشی پژوهش‌های ادبیات تطبیقی، دوره ۲، شماره ۲ (پیایی (2) پاییز و زمستان ۱۳۹۳، صص ۱۰۵-۱۳۷ ،

[12] على ضياء الديني دشتخاکی، مه‌دخت پورخالقی چترودی ، آرش کمانگیر و ویشنو، دوفصل نامه علمی پژوهشی پژوهش‌های ادبیات تطبیقی، دوره ۲، شماره ۲ (پیایی (2) پاییز و زمستان ۱۳۹۳، صص ۱۰۵-۱۳۷ ،

[13] ابراهیم واشقانی فراهانی، داستان آرش بازمانده اسطوره«‌ایزد روشنایی کماندار» در اقوام هندو اروپایی باستان، دوفصلنامه مطالعات شبه قاره دانشگاه سیستان و بلوچستان، سال ۱۲، شماره ۳۹، پاییز و زمستان ۱۳۹۹

[14] ابراهیم واشقانی فراهانی، داستان آرش بازمانده اسطوره«‌ایزد روشنایی کماندار» در اقوام هندو اروپایی باستان، دوفصلنامه مطالعات شبه قاره دانشگاه سیستان و بلوچستان، سال ۱۲، شماره ۳۹، پاییز و زمستان ۱۳۹۹

[15] آرش اکبری مفاخر، آرش کمانگیر، مژده‌آور باران ، مجله‌ی دانشکده‌ی ادبيات و علوم انسانی مشهد (علمی-پژوهشی) شماره‌ی147- زمستان 1383

[16] آرش اکبری مفاخر، آرش کمانگیر، مژده‌آور باران ، مجله‌ی دانشکده‌ی ادبيات و علوم انسانی مشهد (علمی-پژوهشی) شماره‌ی147- زمستان 1383

[17] آرش اکبری مفاخر، آرش کمانگیر، مژده‌آور باران ، مجله‌ی دانشکده‌ی ادبيات و علوم انسانی مشهد (علمی-پژوهشی) شماره‌ی147- زمستان 1383

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

چگونه بازی به مغز ما شکل می‌دهد، تخیل را شکوفا می‌کند و به روح‌مان غنا می‌بخشد

Submitted by editor74 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (Term)
مترجم (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی

زود بازمی‌گردم

Submitted by editor74 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (Term)
مترجم (Term)
تصویرگر (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی
ژانر کتاب

روایت تاجیکی از افسانۀ نخودی (نخودک)

Submitted by editor74 on

در دایره‌المعارف بزرگ اسلامی دربارۀ افسانه چنین آمده است: افسانه، یکی از گونه‌های روایی بسیار کهن و مشهور ادبیات عامه یا ادبیات شفاهی است. افسانه‌های ایرانی اغلب به‌صورت نثر و گاهی نیز به شکل نظم روایت می‌شوند. در فرهنگ‌های فارسی، برای افسانه یا اوسانه چند معنی داده شده که مهم‌ترین آنها، قصه، حکایت، تمثیل، داستان، سرگذشت، حکایات گذشتگان، حدیث، اسطوره، حرف های دروغ و بی‌پایه و نیز سخنان مشهور است.

انواع افسانه های ایرانی عبارتند از: افسانه‌های تمثیلی، افسانه‌های سحرآمیز، افسانه‌های عاشقانه، افسانه‌های واقع‌گرا و افسانه‌های خنده‌آور. یکی از افسانه‌هایی که در دستۀ افسانه های سحرآمیز است افسانۀ نخودی است. روایت‌های مختلفی از .این افسانه در ایران و جهان وجود دارد

«نخودی از افسانه های معروف سحر و جادوی ایرانی است که روایت های گوناگون آن در مناطق مختلف وجود دارد در این قصه، موجودی نیمه و کوچک با کمک حیوانات وحشی موفق می شود حق خود را از شاه بگیرد جز روایتهای ایرانی، در ادبیات کودک جهان نیز دهها روایت از این داستان دیده می شود و معادل تیپ ۷۰۰ و ۷۱۵ جهانی آرنه تامسون است. تمام روایت ها آغازی واحد دارند که تولد قهرمان است و با کنش های متفاوت ادامه می یابند.» (ذوالفقاری، 1395: 73) حسن ذوالفقاری هجده روایت موجود از نخودی را در سه گروه با عنوان نخودی و حق ستانی از شاه» (تیپ ۷۱۵) «نخودی و دیو» بدون کد (جهانی و «نخودی و دزدان» (تیپ ۷۰۰) تقسیم کرده است.

در کتابک بخوانید: افسانه‌ی کیکک به روایت تاجیکی: نگاهی به روایت‌های ایرانی کک به تنور

از این افسانه در سراسر ایران روایت های متفاوتی وجود دارد که وجه مشترک همه ی آنها چند بن مایه است. تولد عجیب، قدرت بلع و زیرکی قهرمان و حق ستانی از پادشاه یا حاکم ظالم است.

جدول شمارۀ 1: مشخصات روایت‌های ایرانی

مکان

نام قهرمان

شریر

یاریگر – عامل جادو

کرمانی

نخودو

شاه

شغال، شیر، پلنگ - قدرت بلعیدن

ترکمنی

یک وجبی

ديو

سگ، شغال، گرگ ، دریا - قدرت بلعیدن

بختیاری

آنخودی

شاه

روباه، شیر، آبرود خانه - قدرت بلعیدن

آذری

نخودی

شاه

............ - قدرت بلعیدن

مشهدی

نیم نخودک

حاکم

شیر، روباه، گرگ، پلنگ - قدرت بلعیدن

انجوی

جوجه خروس

پادشاه

شیر، گرگ، روباه، دریا خشک کن - قدرت بلعیدن

کرمانشاهی

نخود نخودی

شاه

ببر، روباه گرگ، آب رودخانه - قدرت بلعیدن

کازرونی

آنخودک

پادشاه

شغال، شیر، آتش - قدرت بلعیدن

لری

نخودی

شاه نوح

روباه کبوتر، گرگ - قدرت بلعیدن

استهبان

نخودی

شاه

گرگ، حوضچه آب - قدرت بلعیدن

شیرازی

لت خروسی

حاکم

شیر، گرگ، روباه، پلنگ - قدرت بلعید

در برخی روایت ها قهرمان نامی متفاوت دارد. برای نمونه در روایت انجوی «آخروس» و در روایت شیرازی نام قهرمان «لت خروسی» و قهرمان به جای نخود، جوجه خروس و در روایت ترکمنی قهرمان نیم وجبی است. وجه تمایز روایت ترکمنی آن است که قهرمان یک وجب قد و دو وجب ریش دارد. در بقیه ی روایتها قهرمان با نام نخودی، نخودو، آنخودی، نیم نخودک ، نخود نخودی و ... معرفی شده است. (ر.ک :ذوالفقاری، 1395: 75)

شریر در تمام روایت ها شاه یا حاکم است. در روایت لری این شاه، شاه نوح نام دارد. در روایت ترکمنی ضد قهرمان به جای شاه و حاکم دیو است.

یاریگر در تمام روایتها ترکیبی از حیوانات وحشی و آب است. هریک از یاریگران موظف است یکی از شرورهای پادشاه را دفع کند یاریگر در روایت ترکمنی، سگ است. در روایت انجوی به جای آب از موجودی به نام دریا خشک کن نام میبرد که معلوم نیست چه موجودی است. در روایت آذری قهرمان یاریگر ندارد. عامل جادو در تمام روایتها قدرت بلع است.

به همین قلم در کتابک بخوانید: شعر کودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»

از افسانه نخودی همچون افسانه های دیگر ایرانی، نمونه های مشابهی در دیگر فرهنگ ها به چشم می خورد. از جمله: نیم وجبی در ژاپن، ماجراهای پسر هلوی کوچک در ژاپن، آدمک کوچولوی یک بند انگشتی در ترکیه و بند انگشتی در آلمان. در کشور تاجیکستان که در آسیای میانه قرار دارد روایتی از نخودی وجود دارد که با نام نخودک معروف است.

در روایت تاجیکی نام قهرمان نخودک است که بر اثر دعای پیرمرد و پیرزنی که فرزند نداشتند و خوردن سیبی که یک مرد حق به پیرزن می دهد متولد میشود. او مثل قهرمان روایت ایرانی به پدر و مادرش کمک می کند اما روزی که برای کمک به پدرش به مزرعه رفته بود در راه برگشت به گرگی برمی خورد. شریر در این روایت گرگ است و عامل جادو بلعیدن نیست بلکه نخودک را گرگ می خورد و بعد از خورده شدن، دیگران می توانند صدای نخودک را از درون گرگ بشنوند. او به چوپان ها کمک می کند تا گوسفندان خود را از دست گرگ رها کنند و در عوض آنها هم کمک می کنند تا نخودک که از دست گرگ به چاه افتاده بود را از چاه نجات یابد.

جدول شمارۀ 2: مشخصات روایت تاجیکی

مکان

نام قهرمان

شریر

یاریگر – عامل جادو

تاجیکستان

نخودک

گرگ

چوپان - قدرت حرف زدن از درون بدن گرگ

افسانه های تاجیکستان در 4 دسته تقسیم میشوند. افسانه ها درباره حیوانات خانگی، وحشی، پرنده، حشرات و بعضی رستنی‌ها. افسانه های سحرامیز، عجایب و غرایب و امثال این. افسانه های هجوی، هزل و شوخی و لطیفه‌ها. نویسندۀ دیگری به نام بهمرام شیرمحمدیان در مجموعه افسانه های سمرقند، افسانه های تاجیکی را به 4 بخش افسانه های سحرآمیز، افسانه های رئالی معیشتی، افسانه ها درباره جانواران و افسانه های هجوی و هزل آمیز تقسیم نموده است.

به اختصار درباره گردآوری افسانه ها در تاجیکستان می توان گفت که: در کشور تاجیکستان در سال 1957 مجموعه ای با نام افسانه های خلقی تاجیکی توسط رجب امانف و ساتم اولغ‌زاده تهیه گردید. در سال 1960 نیز مجموعه افسانه های خلقی تاجیکی به طبع ‌رسید که تقریباً تکرار همان افسانه هایی است که در سال 1957 چاپ شده بود. بعد از استقلال تاجیکستان استاد رجب امانف در سال 1988 همان مجموعه افسانه های خلق تاجیک را که بارها چاپ شده بود با ویراستاری تازه منتشر نمود. در این میان گاه‌گاه افسانه هایی از نقاط مختلف تاجیکستان مانند کولاب، خجند، افسانه های تاجیکان بخارا و... چاپ شده است. روشن رحمانی که خود از استادان فولکلورشناس تاجیکستان است و مطالعات گسترده ای را در خصوص افسانه ها انجام داده است چنین عقیده دارد: «در این 25ـ 30 سال اخیر متخصصان فولکلورشناس به گردآوری آثار ادبیات عامیانه از جمله افسانه ها چون سابق چندان اهمیت نداده اند.به همین دلیل آثار شفاهی سال های 70 ،80 ،90 سده 20 خیلی کم گردآوری شد.... خلاصه از مطالعه‌ها مشاهده ها و کارهای میدانی معلوم گردید که هنوز هم در مقایسه با افسانه های مردم سابق شوریوی ، گردآوری و نشر علمی و عاموی افسانه های تاجیک خیلی کم است. از همه افسوس آورتر آن که تا امروز نشر کاملاً علمی همه افسانه های تاجیکی چاپ نشده است. به هر حال ما امیدواریم که در آینده محققان به این کار اهمیت جدی دهند.» (رحمانی، 1380: 132) افسانۀ نخودک نیز از میان افسانه های خلق تاجیک که توسط رجب امانف جمع آوری شده بود و در سال 2015 از سوی انتشارات معارف در شهر دوشنبه به صورت مجزا با تصویرگری کودکانه منتشر شده انتخاب و برگردان شده است.

برای آشنایی بیشتر مخاطبان کتابک، برگردان این افسانۀ زیبای تاجیکی به خط فارسی ارائه می‌گردد.

روایت تاجیکی از افسانۀ نخودک

نخودک

بود، نبود یک زمانی در یک مکانی یک چال دل‌صاف بود و یک کمپیر[1] دلجو. دردا که عمر چال[2] دل‌صاف و کم‌پیر دلجو، بی فرزند گذشت. کم‌پیر هر روز در غم بی فرزندی آه می‌گفت و واه می گفت و زار زار مثل ابر نوبهار گریه می‌کرد. چال باشد غم خورده می‌گفت که ما نزد خدا چه گناه کرده بودیم که ما را از فرزند محروم کرد؟

«خداوند کریم کاش یک فرزند می‌داد که طوی[3] می‌کردیم، به مردم آش و نان می‌دادیم، از طعنه همسایه و یار و آشنا خلاص می‌شدیم».

یک روز به تگ[4] دروازۀ چال و کم‌پیر، حق دوست، یا الله، صدقه رد بلاگویان یک گدا آمد. کم‌پیر یک‌ته[5] نان گرفته پیش دروازه آمد و نگاه کرد که این گدا، گدا‌های هروقته برین نی. یک موی سفید قدبلند نورانی، ریشش سپ ـ سفید[6]، عصایش طلا برین، جلا می‌دهد. دل کم‌پیر یکباره گرم شد. وی امید کرده، به مو‌سفید گفت: ـ شما آدم جهان‌گشته ‌و کار‌دیده برین، ما فرزند نداریم، پیش مردم سر‌خم و مضطریم، خانۀ روشن به نظرمان تاریک، حولی ‌آباد، نا‌آباد می‌نماید. در حق ما دعا کنید، پروردگار عالم را رحمش بیا‌ید و به ما فرزند دهد.

مو‌سفید از خورجینش یک‌ته سیب سرخ برآورده داد و گفت: «اَنَه[7]، اینه، دو پاره کنید و یک پاره‌اش را خودتان خورید، پاره دیگر‌شه به شوهرتان دهید، خدا خواهد پسر می‌زاید.

کم‌پیر خرسند شده به خانه درآمد و سیب را دو حصه[8] کرده، یک پاره‌اش را خورد، چنان بامزه بود که در عمرش این خیل[9] سیب خوش‌طعم نخورده بود. خودداری کرده نتوانسته، پاره دیگر را هم خورد و از شرمش به چال چیزی نگفت. نه ماه و نه روز و نه ساعت گذشت و پیرزن پسرکی زایید، خُرد‌ترک[10] مثل نخود.

چال و کم‌پیر حیران شدند.

چال آه سرد از دل پردرد کشیده گفت: «ما یک عمر فرزند‌گدا [11]بودیم، خدا آهمان را شنید و رحمش آمده فرزند داد، لیکن چرا این قدر مَیدَه[12]؟ مردم «همین هم بچه شد ـ می؟ » گفته به حال ما نمی‌خندیده باشند؟ ـ به همین هم شکر کردنمان درکار روی فرزند را ندیده مرده می‌رفتیم، چی می‌شد؟

چال و کم‌پیر مصلحت کرده، نام پسرشان را نخودک ماندند[13] و آرزو کردند که تیز‌تر[14] کلان شود. دستیارک و هوشیار و چَقان[15] شود. نخودک طبعِ دل پدر و مادر، یک بچه زیرک و هشیار و چقان شد. چال دل‌صاف و کم‌پیر دلجو خرسند شدند.

کم‌پیر از چشمه آب آوردنی شود، نخودک تاخته آمده: «مادرجان شما آواره نشوید، من می‌روم.» گفته، کوزه را از ده می‌گرفت.

پدر هیزم شکستنی شود «دد‌ه جان[16] شما دم گیرید[17]، می‌شکنم.» گفته تبر را از دستش می‌گرفت و در یک دم، دو سه شاخ و کُنده را مَیدَه کرده می‌پرتافت[18].

مادرش حولی روفتنی شود، تازان آمده[19]«مادرجان، جاروب به من دهید.» جاروب می‌گرفت و یک حولی کلان[20] را آب ‌زده، روفته لیسیده ماندگی برین[21] تازه می‌کرد.

آدمان می‌دیدند که چال دیگر به بازار هم نمی‌رود. پسر‌چه شان خورجین را به کتفش پرتافته، شپّس[22] رفته، خرید کرده می‌آید. همسایه‌ها حیران شده «خودش این قدر مَیدَه ‌و کار سه چار تی می‌کند[23]» می‌گفتند.

یک روز چال به صحرا رفت و کم‌پیر خوراک پخته، بردنی شد. «مادرجان، من می‌برم؛ گفت نخودک. و طَبَق را برداشته، به سرش ماند و اَشوله خوانده[24] پیش پدرش روان شد.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از بز زنگوله‌پا (بزک جینگله‌پا)

مردم حیران شده، به چار طرف نگاه می‌کردند. این چی خیل آدم بوده‌است که آوازش را می‌شنویم و خودش را نمی‌بینیم؟ بعد نخودک را دیده، باز زیاد‌تر حیران می‌شدند که یک بچه خرد‌ترکک یک طَبَق کلان را برداشته می‌رود.

نخودک به صحرا رفته، طبق را در سر کشتزار گذاشت و به گندمزار درآمده از دست پدر داس را گرفته، گفت: «دد‌ه جان، شما شینید[25]، طعام خورید، من درو می‌کنم.»

داس از نخودک دو برابر کلان بود. چال دل سوخته گفت: «پسرم، تو مانده شده آمدی، دم گیر[26]، طعام خورم، خودم درو می‌کنم.»

ـ «نی، دد‌ه جان، من مانده نشده‌ام.» گفت نخودک و داس را گرفته، در یک آن گندمزار کلان را دَرو‌یده، بند بست. بالای هم چیده غَرَم کرد[27]. پدر خرسند شد.

ـ «اکنون، تو به خانه رو.» ـ گفت وی به نخودک.

ـ «من گندم را کوفته، باد کرده، غلبیر کرده می‌روم.»

نخودک سرود خوانده و بازی کرده به خانه‌شان می‌رفت که در راه آواز او را گرگ گرسنه شنیده ماند.

گرگ «اَنَه خدا داد، اکنون شکمم سیر می‌شود» گفت و تاخته به سر نخودک آمد.

ـ «ای، من تو را آدم کلان گویم، تو نخود برین مَیدَه‌یک ـ کو تو خردک هم باشی من تو را می‌خورم. حالا اشکمم نقاره می‌نوازد[28].

مرا اگر خوری، پشیمان می‌شوی.» ـ نترسیده گفت نخودک: «بیهوده آواره نشو، به جای دیگر رو و شكمت را سیر کن.»

گرگ به گپ نخودک گوش نکرده، او را یک لقمه کرده، فرو برد. فرو برد و زیاد‌تر گشنه ماند. رفت، رفت، رمّه‌ای[29] را دید. آهسته، روی علف خزیده، بره‌چه‌ای را داشتنی شد که نخودک از درونش داد گفت: ـ «ای چوپان هوشیار باش، گرگ گوسفندت را می‌خورد.»

چوپان همراه سگ‌هایش به طرف گرگ دوید.

گرگ گرسنه گریخته به‌زور خلاص شد و باز دشت و دره را کافته، یک رمّه دیگر را دیده ماند. باز از درون وی نخودک گفته آواز برآورد: ـ «ای چوپان‌ها هوشیار باشید که گرگ گشنه گوسفند‌ها‌یتان را می‌خورد.». چوپان‌ها چوب‌دستشان را برداشته، هی‌هی‌كنان گرگ گرسنه را راندند.

گرگ تماماً بی‌حال شده، از نخودک بیزار، از کرده‌اش پشیمان به حال زارش حیران شده، به لب یک چاه رفت. از این‌طرف چاه به آن‌طرف چاه پریده، خودش را افشانده گرفته بود که نخودک از پشتش به چاه اَفتید[30]. گرگ، جانم خلاص شد گفته، گریخته رفت. نخودک هرچند کرد، از چاه برآمده نتوانست.

ـ «شاید یگان کس آوازم را شنود، کافته بیا‌ید.» گفته اشوله خواندن گرفت.

از همان نزدیکی رمۀ گوسفندان می‌گذشت. صدای نخودک به گوش چوپان‌ها رسید.

ـ «آواز از درون گرگ برآمدگی برین ـ کو، باز این گرگ گشنه در همین جای نباشد» گفته کافته آمدند.

آن‌ها آواز را می‌شنیدند، اما در آن گِرد و اطراف نه گرگ را می‌دیدند و نه صاحب آواز را.

ـ «به لب چاه بیایید، به درون چاه نگرید.» گفته نخودک، چوپان‌ها را جیغ زد. تگ چاه تاریک بود، چوپان‌ها چیزی را نمی‌دیدند.

ـ «نوک چوب را دراز کنید» گفت نخودک از تگ چاه.

چوپان‌ها نوک چوب‌دستشان را دراز کردند، نخودک چسپیده گرفته: ـ «اکنون کشید» گفت.

کشیده گرفتند که یک پسربچه خردکک. ـ «همان از درون گرگ داد گفتگی تو نبودی؟ » پرسیدند چوپان‌ها.

ـ «ه‌ه، من بودم، ـ گفت نخودک.

در کتابک بخوانید: روایت «کدو قلقله زن» ایرانی و روایت «کدو ،کدو، جان کدو» تاجیکی

ـ «تو گوسفند‌های ما را از گرگ خلاص کردی.» گفته چوپان‌ها. به نخودک یک خُرمچه قیماق[31] دادند.

نخودک خُرمچه را به سرش ماند و گو‌یا هیچ واقعه‌ای نشده باشد، سرود‌خوانان به خانه‌اش آمد.

پدرش کی باز از صحرا برگشته بود. چال و کم‌پیر «پسرمان گم شد، گرگ خورد، شغال خورد، اکنون ما چی کار می‌کنیم؟ » گفته گریه می‌کردند و آب دیده می‌ریختند.

ناخواست سرود نخودک به گوششان رسید. تاخته برآمده، پسرشان را دیدند، چنان شادی کردند که هیچ به گفتن راست نمی‌آید. چال و به کم‌پیر «پسرکمان، دل و جگركمان یافت شد.» گفته، چند دیگ مانده، مردم آش دادند و به مراد و مقصدشان رسیدند، شما هم رسید.

منابع:

بی نام (2005)، افسانه های خلق تاجیک، خجند: وزارت فرهنگ جمهوری تاجیکستان، نشریات دولتی به نام رحیم جلیل.

ذوالفقاری، حسن، (1395) قصه شناسی افسانۀ نخودی، مجله علمی پژوهشی مطالعات کودک دانشگاه شیراز، سال هفتم، شماره 2، پاییز و زمستان 1395،صص 73 ـ 98

رحمانی، روشن، (1380) تاریخ گردآوری، نشر و پژوهش افسانه های مردم فارسی زبان، تهران: نوید شیراز.

سلمانف، برهان، (2015) نخودک، دوشنبه: انتشارات معارف وزارت معارف و علم جمهوری تاجیکستان.

نسرین پی، پریچهر (1394) نقد و تحلیل افسانه های ایرانی، جلد اول، نخودی، تهران: موسسه پژوهشی کودکان دنیا



[1]. کمپیر: پیرزن

[2].چال: پیرمرد

[3]. طوی: جشن عروسی

[4]. تگ دروازه: کنار دروازه

[5]. سپ ـ سفید: سفید سفید

[6]. یک‌ته: یک دانه

[7] . انه: الان، حالا

[8]. حصه: قسمت

[9]. این خیل: این‌طور

[10] . خردترک: کوچک، ریز.

[11] . گدای فرزند بودیم: در آرزوی فرزند بودیم.

[12]. میده: کوچک

[13]. ماندند: گذاشتند

[14]. تیزتر: سریع‌تر

[15]. چقان: چابک

[16]. دده جان: پدر جان

[17] .دم گیرید: استراحت کنید.

[18]. مَیدَه کرده می‌پرتافت: هیزم‌ها را ریز می‌کرد و به کناری می‌گذاشت.

[19] . تازان آمده: سریع و تند می‌آمد.

[20]. حولی کلان: حیاط بزرگ

[21]. یک حولی کلان را آب زده، روفته لیسیده ماندگی برین، تازه می‌کرد: یک حیاط بزرگ را آب می‌زد و چنان می‌روفت که تمیز تمیز می‌شد.

[22]. شپَّش: خیلی سریع، یکباره

[23]. خودش این قدر مَیدَه ‌و کار سه ‌چار تی می‌کند: خودش اینقدر کوچک است و کار سه چهار نفر را می‌کند.

[24]. اشوله: آواز، سرود

[25] . شما شینید: شما بنشینید.

[26]. دم گیر: استراحت کن

[27]. غرم کردن: توده کردن و بالای هم و یک‌جا گذاشتن چیزهای گوناگون. پشتۀ علف.

[28] . اشکمم نقاره می‌نوازد: همچون مَثل سرنا زدن شکم، قاروقور شکم.

[29]. رمّه: گلّه

[30]. افتید: افتاد

[31] . خُرمه قیماق: خمره ماست؛ خرمچه: خمرۀ کوچک.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله

رمزگشایی از کتاب «چرا ما خارج از شهر زندگی می‌کنیم؟» با نگاهی به سه کتاب «گاوهای آرزو»، «جایی که وحشی‌ها هستند» و «از آب دور شو، شرلی»

Submitted by editor74 on

1. «گاوهای آرزو[1]» داستانی درباره‌ی رویا، جنون و مرگ است، درباره‌ی هیچ شدنِ زندگی! داستانی از انسان‌هایی که آن‌قدر سهم‌شان از زندگی کم است، آن‌قدر ندار هستند که نمی‌توانیم کارهای‌شان را قضاوت‌شان کنیم، نمی‌توانیم بگوییم چرا این راه را نرفتند چرا این کار را نکردند. «گاوهای آرزو» داستان انسان‌هایی است که یا باید با رویا، سیاهی و رنج و پوچی را تاب بیاورند و به هیچ هستی ببخشند یا بگذارند سیاهیِ واقعیت، خودشان و هر کسی را که با آن‌ها در ارتباط است در خود فروبرد. اگر زندگی برای این انسان‌ها هیچ شده، چه چیز قرار است که به این هیچ، به انسانی که هیچ ندارد، معنا دهد؟ چه چیز است قرار است رنج را تاب‌آور کند؟

«گاوهای آرزو» چهار فصل از زندگی حسن‌گدا و خانواده‌اش را در سه بخش به تصویر می‌کشد. تلاش خانواده به‌ویژه حسن‌گدا در هر فصل سال، آزمودن راه‌های گوناگون و حتی تغییر جای زندگی از روستایی در اراک به کوره‌های آجرپزی و حلبی‌آباد تهران، تأثیری مثبت در زندگی این خانواده ندارد. هر کاری که حسن‌گدا انجام می‌دهد به درد و بدبختی بیشتر برای خودش و خانواده‌اش می‌انجامد. برفِ زمستان همه چیز را در خود فروبرده و به خانه‌هایی سرد و شکم‌های خالی، درد می‌دهد، بارانِ بهار سیل می‌شود و محصول را از میان می‌برد، گرمای تابستان برای کارگران آجرپزی کشنده است و بارانِ پاییز که سقف خانه‌های حلبی‌آباد توان مقاومت دربرابرش را ندارند؛ همه جز رنج برای این خانواده هیچ ندارد.

در کتابک بخوانید: جهان داستانی محمدهادی محمدی، هستی یافته از هیچ (بررسی کتاب گاوهای آرزو)

دونا، پسر حس گدا، راه رهایی از درد و رنجِ سرنوشت را در رویا می‌بیند. رویا به کارِ زندگی زمینی نمی‌آید اما اگر رویا نباشد، دونا چگونه بار درد خواهرانش، مادرش، بی‌بی‌اش، عمو و فقر سیاه روستا را تاب بیاورد؟

رویاهای دونا از جنس واقعیت پیرامون اوست. فانتزی‌های او از گاوهای آسمان هفتم، میل محقق نشده‌ی او در واقعیت است. اگر او گاوها را به زمین بیاورد، نه تنها مشکل خانواده‌اش، بلکه مشکلات همه مردم روستا حل خواهد شد. رویاهای دونا نجات‌بخش است برای همه. اما چه کسی جز قاسم غوره‌ی شیرین مغز و عموی پدر دونا، که می‌داند رفتن به آسمان هفتم فقط با مرگ ممکن است، او را باور دارد؟: «دیوانگی بشر آن‌چنان ضروری است که دیوانه نبودن خود شکل دیگری از دیوانگی است[2]»

روستا محل رویاهای دونا و عموست. روستا دونا را به آسمان هفتم پیوند می‌دهد؛ شب‌ها که دونا خواب می‌بیند و روزها که در بیداری رویا می‌بافد. برای عمو هم، دونا اتصال او را به رویا ممکن می‌کند، تنها کسی که آسمان هفتم و گاوها را باور دارد. دونا رویای آسمان هفتم عمو را باور می‌کند و قاسم غوره رویای دونا را. وقتی حسن‌گدا خانواده را به تهران می‌برد، محل رویاهای دونا را از او می‌گیرد. دونا مجنون می‌شود. عمو بدون دونا و رویا امیدش را از دست می‌دهد و می‌میرد، کوچک‌ترین خواهر دونا از گرسنگی جان می‌دهد، ایران، خواهرِ دیگرش، در آجرچینی کار می‌کند به همراه مادر و پدر و در پاییز دست‌فروشی و گدایی می‌کند. حسن‌گدا روستا را به آرزوی زندگی بهتر در شهر ترک می‌کند اما نه تنها رنگِ سیاه زندگی‌شان نمی‌رود که سیاه‌تر هم می‌شود. وقتی روستا نباشد، دونا دیگر نمی‌تواند گاوهایش را به زمین بیاورد پس کارِ رویا تمام است و در خیال دونای مجنون‎شده، گاوهای آسمان هفتم یکی­یکی می‌میرند. درد و رنج و فقر تمام‌نشدنی زندگی‌ این خانواده، سیاه‌چاله‌ای در زندگی دونا ایجاد کرده است که برای گذر از آن دونا به خیالات عمو نبات از آسمان هفتم درباره‌ی زندگی پس از مرگ پناه برده است. باغ آسمان هفتم تصویری زیبا از روستای در رنج فرورفته‌ است، شبیه آینه‌ای رو به زمین اما بی‌عیب و نقص­هایش. وقتی دونا روستا را ترک می‌کند این فضای بی نقص عالم بالا درهم می‌پاشد. چون: «خود یک چیز را نمی‌توان از آن چیز جدا دانست.» روستا یک هیچ بزرگ است برای دونا و خانواده‌اش، فضایی سیاه که جز درد و رنج ندارد اما این هیچ برای دونا از رویا هستی یافته است : «فضای خیال، فانتزی، نقش یک سطح خالی را ایفا می‌کند قسمی پرده‌ی نمایش برای برون تاباندن آرزوهای خویش. آنچه فانتزی روی صحنه می‌آورد فضایی نیست که در آن میل ما برآورده می‌شود بلکه برعکس، فضایی است که خود میل را تحقق می بخشد.[3]»

در کتابک بخوانید: زندگی با رویا- نگاهی به سه کتاب «فضانوردها در کوره آجر پزی»، «گاوهای آرزو»، «آواره بی خورشید»

2. «جایی که وحشی‌­ها هستند[4]» داستان پسرکی به نام مکس است که شبی لباس گرگی‌اش را می‌پوشد و شیطنت می‌کند. سروصداها و آزارهای پسرک آن‌قدر مادرش را ناراحت می‌کند که «وحشی» خطابش می‌کند و برای تنبیه پسر را بدون شام به اتاقش می‌فرستد.


خرید کتاب سفر به سرزمین وحشی‌ها


در اتاق که بسته می‌شود، در فضای خیال پسرک، در اتاقش جنگلی می‌روید و اقیانوسی آشکار می‌شود. پسرک با قایقی به جایی که وحشی‌ها هستند می‌رود. ساکنان آن جا او را وحشی‌ترین موجود عالم می‌نامند و او پادشاه آن­جا می‌شود و تاج بر سر می‌گذارد. پسر با وحشی‌‌ها وحشی بازی می­‌کند! اما بعد از مدتی دلش برای خانه تنگ می‌شود. پسر دوست دارد جایی باشد که او را دوست‌داشتنی‌ بدانند نه وحشی. پس به خانه برمی‌گردد، به اتاقش، جایی که جنگل در آن محو شده و به جایش غذای خوشمزه‌ای انتظارش را می‌کشد؛ شامی که مادر در اتاق گذاشته است. پسرک شیطنت می‌کند، تنبیه می‌شود، در خیالش سفر می‌کند و بی‌دردسر و شاد به واقعیت بازمی‌گردد.

در کتابک بخوانید: معرفی کتاب و فیلم سفر به سرزمین وحشی‌ها

3. «از آب دور شو، شرلی[5]» داستان یک روز تفریح خانواده‌ای چهار نفره، مادر، پدر، دختر و سگ‌شان، کنار ساحل است. مادر با خودش کاموا و میل بافتنی و وسایل چای و خوراکی آورده، پدر صندلی تاشو و روزنامه‌اش را و دختر و سگ هیچ چیز با خودشان نیاورده‌اند، جز خیال‌شان! مادر و پدر صندلی‌های تاشو را باز می‌کنند و در ساحل می‌نشینند. یکی روزنامه می‌خواند و دیگری بافتنی می‌بافد. تصویر به ما نشان می‌دهد که دخترک در ساحل ایستاده و سگ می‌دود.

مادر و پدر به دختر می‌گویند که برود و با بچه‌های دیگر بازی کند و این بار تصویر دخترک را نشان می‌دهد که سوار قایقی است. حرف­های مادر و پدر به ما می‌گوید که دخترک با بچه‌­های دیگر همبازی نشده و کنار ساحل با خودش بازی می‌کند، جایی که مادر و پدر او را می‌بینند اما تصویر روبه‌رو به ما نشان می‌دهد که او با قایقش و سگ به سراغ دزدان دریایی و کشتی‌شان می‌رود، با آن‌ها می‌جنگد، گنج پیدا می‌کند و در پایان، با سگ به ساحل باز می­‌گردد و در تمام مدت در صفحه روبه‌‌رو مادر و پدر به دختر چیزهایی می­گویند که نشان می­دهد او هنوز تنها و در دیدرس آن­‌هاست و مادر و پدر برای بازی با او نرفته‌­اند.

پس تصویرهای رو­به­‌رو که دختر را در حال ماجراجویی نشان می‌­دهد چه هستند؟ دزدان دریایی این کتاب، جنگل روییده در اتاق مکس و آسمان هفتم دونا از کجا می­آیند؟ چرا هر سه فضا، دزدان دریایی و وحشی‌ها و آسمان هفتم، فضا و موجودات عجیبی دارند که در دنیای واقعی امکان وقوع ندارند؟ «تخیل محصول ذهن انسانی است. انسان با استفاده از نیروی تخیل توانسته است ناتوانایی‌های خود را در برابر طبیعت جبران کند. اگر خردورزی زبان رابطه ما با طبیعت است، تخیل زبان رابطه ما با خودمان است. انسان با زبان خرد با طبیعت ارتباط می گیرد و با زبان تخیل با خودش. انسان با نیروی تصویرها و بازیابی و جابه‌جایی و تغییر در آن‌ها تخیل می‌کند. تخیل بازی آگاهانه یا برآمده از ناخودآگاهی با تصویرهای ذهنی است.[6]»

4. ترانه هشت ساله بود و برای یادگیری خواندن و نوشتن به زبان فارسی به مرکزی می‌آمد که ویژه کودکانی بود که چون مدارک شناسایی نداشتند، نمی‌توانستند به مدرسه بروند. ترانه در ظاهر دختر شادی بود. زیاد حرف می‌زد و بیشتر وقت‌ها چیزهایی می‌گفت که بی‌معنی بودند و یا دست­کم برای بزرگسالان بامعنا نبود. او همیشه حرف می‌زد حتی زیر لب با خودش. هر وقت از ترانه می‌پرسیدی صبحانه چه خورده؟ می‌گفت کیک تولد! هر روز همین را می‌گفت. ترانه هر روز کیک تولد می‌خورد. او نمی­گفت کیک، می­گفت کیک تولد. نقاشی او از کیک تولد، چند ردیف خطوط رنگی روی هم بود. نقاشی او از تخت­خواب هم همین بود. با مداد رنگی­ها چند خط روی هم می­کشید و وقتی می‌­پرسیدی ترانه چی کشیدی؟ می­گفت تخت­. گاهی تخت­خواب بود و گاهی کیک. ترانه در خانه تلویزیون نداشت و به جشن تولد هم نرفته بود. او و خانواده‌اش بهره چندانی از زندگی نداشتند. مهاجرانی بودند که بعد از سلطه طالبان از مرز شرقی به ایران آمده بودند. چرا ترانه از کیک تولدی می‌گفت که در واقعیت ندیده و نچشیده بود؟ کیک تولد برای ترانه چه بود؟ جمع این دو واژه «کیک» و «تولد» قرار بود برایش چه باشد؟ نشانه‌ای از چه چیزی، چه فقدانی، برای او بود؟ «انسان جهان را به دو نوع در مسیر اهداف و آرزوها و آمال‌ها خودش تغییر می‌دهد و بازسازی و نوسازی می‌كند، اول به طریق واقعی كه تاریخ گواهی می‌دهد و بعد چون واقعیت او را به گوشه‌ای می‌راند و اجازه نمی‌دهد كه دنیاهایی آن طور كه می‌طلبد و دوست دارد بسازد، به فانتزی‌ها پناه می‌برد و دنیایی مطابق میل‌اش اما در محدوده تخیل و رویاها می‌‌سازد. تخیل الزاماً به موضوع فراواقعیت نمی‌پردازد، بلکه از طبیعی‌ترین پدیده‌ها شروع می‌كند و تا شگفت‌ترین آن‌ها را دربر می‌گیرد. به قول تالكین ادبیات تخیلی فرار به واقعیت است، نه فرار از آن. فانتزی گونه مناسبی برای بیان مشكلات جهان امروزه به زبان نمادین است وقتی كه دنیای عقلی به باورهای انسانی یورش می‌آورد، ضد حمله آن در قالب فانتزی‌ها شكل می‌گیرد.[7]»

چرا ما خارج از شهر زندگی می کنیم؟

«انیشتین گفته: تخیل مهم‌تر از دانش است.

تخیل دریچه‌ای به سوی احتمالات است.

بازی تخیلی و خلاقانه نحوه یادگیری کودکان در مورد جهان است.[8]»

«چرا ما خارج از شهر زندگی می‌کنیم» اولین کتاب تصویری پتر اشتام برای کودکان است. تصویرگر کتاب یوتا باوئر، برنده جایزه اندرسن، است. اشتام در رشته آسیب‌شناسی روان و روانکاوی تحصیل کرده و مدتی به عنوان کارآموز در یک کلینیک روان‌پزشکی‌ کار کرده. او در نوشتن داستان بزرگسال به توجه به جزئیات و پنهان‌کاری در داستان شناخته شده است. او باور دارد خواننده باید تصمیم بگیرد که می‌خواهد چه چیزی را در داستان باور کند یا چه برداشتی از داستان داشته باشد. اشتام در ویدئویی که به مناسبت انتشار ترجمه کتابش در ایران ضبط کرده، در دوره همه‌گیری کرونا، از کودکان می‌خواهد حالا که در خانه گیر افتاده‌اند در خیال‌شان سفر کنند و به هر جایی (جنگل، زیر آب، یک اتوبوس، زیر همین درخت سیب و...) بروند و آنجا زندگی کنند یا به هیچ‌جا بروند که به خوبی هر جای دیگری است! او از کودکان می‌خواهد جاهای جدیدی را کشف کنند که با اتوبوس و هواپیما نمی‌شود رفت و به این جست‌وجو‌ ادامه دهند. اشتام علاقه عجیبی به روایان غیرمعتمد دارد. از نگاه او هیچ راوی‌ای صددرصد قابل اعتماد نیست چرا که راوی حتی اگر بخواهد صادق هم باشد دیدگاهش محدود و مغرضانه است و مهم این است که چرا و چه زمانی دارد داستانش را تعریف می‌کند. از نگاه اشتام، اختلالات روانی یا حتی دیوانگی، نوعی عدم تعادل‌اند و نه حالات عجیب و غریب!

راوی «چرا ما خارج از شهر زندگی می‌کنیم؟» یک راوی غیرمعتمد است چون کودکی است که خیالاتی می‌بافد که با منطق و شعور متعارف ناسازگار است. بر خلاف راویان چهار روایت پیشین که درباره‌شان گفتیم، ما در این کتاب، نقطه اتکای مطمئنی برای شناخت و تمییز مرز میان واقعیت و فانتزی نداریم. فانتزی‌های راوی آن قدر جزئیات عجیب و نامرتبط با هم دارد که هنگام خواندن کتاب گیج‌مان می‌کند که واقعیت کجاست؟ کدام جزء برای ساختمان فانتزی است و کدام یک برای واقعیت تا بتوانیم خط واقعی داستان را پیدا کنیم و واقعیت را بنا کنیم. اما آیا واقعا مهم است که راوی داستان راست می‌گوید یا ناراست؟ آیا داستان بر راستی استوار است و از اساس، داستان بافته‌ای از خیال نیست که بنا است واقعیت زندگی را برای ما قابل درک‌تر، شناساتر و تاب‌آورتر کند؟ مانند رویای دونا از گاوهای آرزویش در آسمان هفتم.

راوی این کتاب «چرا ما خارج از شهر زندگی می‌کنیم؟» از جنس راویانی است که در داستان­‌های بزرگسال در راویان جنون­زده یا ناهوشیار یا راویانی ببینیم که به عمد چیزی را پنهان می­‌کنند: «کاراکتر-راوی نمی‌تواند صددرصد غیرمعتمد باشد. اگر هرچه می‌گوید کذب محض باشد، فقط نکته‌ای را به ما می‌گوید که ما می‌دانیم، یعنی این نکته که رمان اثری است ساختگی. برای آن‌که داستان علاقه ما را به خود جلب کند، باید نوعی امکان تشخیص صدق و کذب در جهان خیالی رمان وجود داشته باشد، همان‌طور که در جهان واقع وجود دارد. نکته اصلی در استفاده از راوی غیرمعتمد نشان دادن تفاوت میان ظاهر و واقعیت است، نشان دادن این‌که آدم‌ها چه‌گونه واقعیت را تحریف یا پنهان می‌کنند. لزوما هم نیت شرورانه‌ای ندارند.[9]»

اما راوی این داستان قصد پنهان‌کاری ندارد و می خواهد در یک بازی سفر خیالی درک کند و بگوید چرا آن‌ها مجبور شده‌اند به حومه شهر بروند. آنقدر جزئیات روایت او عجیب است که حتی می‌توانیم در این هم شک کنیم آیا آن‌ها واقعا ساکن خانه‌ای بیرون شهر شده‌اند؟ یا از اساس تمامی این روایت یک بازی کودکانه میان سه کودکی است که روی جلد کتاب زیر یک میز قالیچه‌ای پهن کرده‌اند و با هم این بازی خیالی سفر و جابه‌جایی را راه اندا‌خته‌اند! راوی یا روایان کودک در آخرین بخش داستان می‌گویند خانه‌شان چهار گوشه دارد و روی جلد نیز می‌بینیم زیر میز رفته‌اند، یکی‌شان (کوچک‌ترین کودک که حالا چهار سال بزرگ‌تر شده) دست زیر چانه‌ زده و شاید خیال می‌بافد. آیا این تنها چهارگوشه‌ای است که نصیب بچه‌ها شده؟

اصلا چرا چهار؟ مگر خانه قبلی چهار گوشه نبود؟ عددها در این روایت معنا دارند. در بخش پایانی هر کدام از هجده روایت، راوی با عددهای چهار تا یک به ترتیب به رخ‌دادها و تاثیر «خانه» یا محل سکنی‌گزیدن‌شان بر اعضای خانواده می‌گوید. راوی از چهار آغاز می‌کند و به یک می‌رسد: «مادر چهار زبان جدید یاد گرفت. پدربزرگ سه دندانش افتاد. برادر دو دوست جدید پیدا کرد و مادربزرگ ذات‌الریه گرفت. پدر دیگر مادر را دوست نداشت. برای همین به جنگل اسباب‌کشی کردیم.» این عددها از چهار تا یک‌اند یا شکلی دیگر از چهار تا یک: «مادربزرگ گفت توی کره ماه همه‌چیز یک‌چهارم وزن خودش را دارد، پدر به هر کدام از ما قول یک‌سوم دنیا را داد، مادر نیمی از روز را خواب بود و برادر تماروز نفس‌نفس می‌زد. پدربزرگ دلش برای دوست‌هایش تنگ شده بود. برای همین به سینما اسباب‌کشی کردیم.» اینجا راوی کودک با یک چهارم، یک‌سوم، یک‌دوم(نیم) و یک (تمام روز) شکل دیگری از این بازی شمارش را تکرار می‌کند. البته در ترجمه فارسی به این بازی‌ کودکانه راوی دقت نشده و در برخی از بخش‌ها عددی جا افتاده است؛ برای نمونه در بخش سیزدهم و «روزهایی که در دریا زندگی می‌کردیم» می‌خوانیم «بردار چهار مارماهی دید. پدربزرگ کله‌معلق زد. مادر دو تا مراوارید پیدا کرد. [...]» در متن اصلی آمده پدربزرگ سه‌ سالتو زد. سالتو حرکتی چرخشی در شنا است. یا در بخش یازده، «روزهایی که زیر باران زندگی می‌کردیم» می‌خوانیم: « برادر چهار فصل سال را حفظ کرد، مادر به درگاه خدا دعا می‌کرد که باران بند نیاید [...]» درمتن اصلی آمده که مادر به تثلیث مقدس دعا کرد. راوی کودک با این بازی هر بار به نقص، کاستی و بلایی اشاره می‌کند که به سبب ماندن در آن «جا» بر سرشان آمده: افتادن سه دندان پدر بزرگ، رفتن پای پدر توی یک چاله، به شماره افتادن نفس برادر کوچک تمام روز، سه بار فراموش کردن یک چیز مهم و... تنها در بخش پایانی کتاب است که عدد آب نمی‌رود و عدد چهار سه‌بارتکرار می‌شود و خبر از کاستی و نقص و بلایی نیست. حالا همه‌چیز سر جای خودش است و طبیعی: «خانه‌مان چهار گوشه دارد، سالمان چهار فصل دارد، چهار سال است که به خارج از شهر اسباب‌کشی کرده‌ایم و حالاحالاها هم به خوبی و خوشی اینجا زندگی خواهیم کرد.»


خرید کتاب چرا ما خارج از شهر زندگی می‌کنیم؟


در کتاب «پرنده قرمز[10]»، اثر آسترید با تصویرگری ماریت تورن کویست تفاوت میان فضای واقعیت و خیال با رنگ‌ها مشخص شده است. فضای سرد و بی روح و خاکستری واقعیت با رنگ‌های سرد و سیاه و سفید تصویر شده و فضای رنگین و شاد خیال با رنگ‌های زنده و زیبا و روشن و گرم. خیال گرم است و واقعیت سرد!

در کتابک بخوانید: کشف معنا یا معنای کشف در داستان پرنده قرمز


خرید کتاب پرنده‌ی قرمز


در کتابک بخوانید: شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب پرنده قرمز، بخش نخست

در کتاب «پدربزرگ» از جان برنینگهام هم تفاوت میان فضای خیال و واقعیت با همین تغییر رنگ فضاها مشخص شده است؛ در این کتاب یک تصویر تمام رنگی ساده موقعیت دختر بچه و پدربزرگ‌اش را نشان می‌دهد و در برابر آن تصویری تک رنگ به رنگ قرمز مایل به قهوه‌ای خاطره‌های پیرمرد، خیالات دختربچه یا گونه‌ای تداعی که تصویر روبه‌رویش را توضیح می‌دهد و معنایش را روشن می‌کند.

اما پیتر اشتام حتی این رمزگذاری را هم از ما دریغ کرده است! در نگاه اول شاید فکر کنیم با نشانه‌گذاری رخدادها در تصویرهای سیاه و سفید می‌توانیم تفاوت میان خیال واقعیت را در تصویرهای روبه‌روی هم درک کنیم. فضای سیاه و سفید واقعیت است و فضای رنگی، خیال. تصویرهای سیاه و سفید اثاث‌کشی خانواده را نشان می‌دهد. تنها نقطه اشتراک تمام تصویرهای سیاه و سفید که مثل نوار باریکی زیر صفحه کشیده شده این است که در همه این تصویرها، جز یکی یعنی تصویر زندگی در عالم رویا، خانواده در تکاپو وحرکت­‌اند. آن­ها دارند به جایی می­‌روند. اما کجا؟ تنها در تصویر یکی مانده به آخرین بخش کتاب است که همگی دنبال هم دراز کشیده و خوابیده­اند. آن­‌ها به «عالم رویا» رفته‌­اند. همین تصویرهای سیاه و سفید هم کودکانه و شیطنت‌آمیز است. مثلا در یک تصویر، پدربزرگ چراغی در دست دارد، مادر و پدر چمدان، دختر خانواده قالیچه. در تصویر دیگر دختر، میز و دو صندلی و با چند کتاب رویش، روی دست دارد و می‌دود. در هر تصویر، چیزهایی که در دست شخصیت‌هاست تغییر می‌کند. گاهی می‌دوند، گاهی می‌رقصند، گاهی بازی می‌کنند و گاهی خسته و غمگین هستند. گاهی لباس گرم تن‌شان است و در برف با سورتمه و گوزن حرکت می‌کنند و گاهی زیر باران راه می‌روند و یا سوار قایق هستند.

تصویرگری کم‌نظیر یوتا باوئر که انگار با اشتام دست به یکی کرده است نمی گذارد ما از چیزی سردربیاوریم و نقطه اتکای مطمئنی برای تمایز میان خیال و واقعیت پیدا کنیم. چون زاویه دید کتاب در همه متن و تصویرها از نگاه کودک است و اشتام و باوئر از زاویه دید بزرگسال پرهیز کرده‌اند.

راوی اینگونه آغاز می‌کند که «روزگاری که در خانه‌ای با لامپ‌های آبی زندگی می‌کردیم»، او نمی‌گوید چه روز و سال و ماهی بوده. کودک زمان را متفاوت از بزرگسال درک می‌کند. شب برای کودک آمدن ماه به آسمان یا خوردن شام است. زمان برای او با جزئیات معنا پیدا می‌کند. راوی نمی‌گوید خانه کجا و یا چه شکلی بوده، می‌گوید در خانه‌ای با لامپ‌های آبی که از شدت تابش خورشید همیشه باید پرده‌ها را می‌کشیدند و صبح تا شب از مدرسه موسیقی طبقه بالا صدای آهنگ می‌آمده و همیشه توی راهرو لامپ آبی روشن بوده است. وقتی می‌خوابیدند درها را نمی‌بستند و گاهی صدای پایی می‌شنیدند که نمی‌دانستند برای کیست: «پدر چهار روزنامه خواند. مادر سه صندلی خرید، مادربزرگ برای هر کدام از ما یک جفت جوراب راه راه بافت و پدربزرگ عینک آفتابی اش را گم کرد. خواهر همیشه غمگین بود. برای همین اسباب‌کشی کردیم به اتوبوس برقی.» روایت راوی پر از جزئیات نامرتبط به هم است.

راوی این کتاب در هجده بخش دلایل رفتن از جایی به جای دیگر را می­گوید، رفتن به جایی که همگی خوشحال باشند و حال­‌شان «روزبه‌روز بهتر شود.». در پایان هر بخش این روایت و هر جا یا «هیچ‌­جا»یی که زندگی می­‌کرده‌­اند راوی به ما می­گوید که دلیل اثاث­‌‍‌شی­شان از آن جا ناراحتی و غم یکی از اعضای خانواده است، ناخشنودی یکی از محل زندگی­‌شان است. اگر از خانه با لامپ‌های آبی رفتند چون خواهر غمگین بود، اگر از اتوبوس برقی رفتند چون پدر دیگر مادر را دوست نداشت، اگر از جنگل به بام کلیسا رفتند چون مادر آخرین کتابش را گم کرد و به همین ترتیب تا پایان کتاب، دلیل رفتن از جایی به جایی دیگر ناشادی یکی از اعضای خانواده است. نکته جالب کتاب که حتی روایت اول کتاب از زندگی در خانه با لامپ­‌های آبی را هم برای ما باورناپذیر می‌­کند، چشم­‌انداز این تصویر است. این زاویه دید از آن کیست؟ راوی؟ در این چشم­‌انداز از بالا به جایی نگاه می‌کنیم که چند ساختمان بلند دورتادور آن است و تا چشم کار می‌­کند ادامه دارد و در مرکز تصویر ساختمانی سه­‌طبقه، به شرطی که خانه زیرزمین نداشته باشد، می‌­بینیم که نوری آبی از ورودی­اش بیرون تابیده و گربه‌­ای در ورودی ساختمان ایستاده؛ گربه‌ای که از ابتدا و همان روی جلد همه­‌جا همراه خانواده است و در متن به آن اشاره­ای نشده. راوی از فاصله‌­ای دور به خانه می‌نگرد و درون خانه نیست! انگار چونان دوربینی از بالا دارد نگاه و روایت می­‌کند و همان روایت اول هم فانتزی بازی‌گوشانه سه کودک روی جلد کتاب است.

ما صدای موسیقی و باران را ابتدا اینجا از راوی می‌­شنویم و خانه چند طبقه را ابتدا در این تصویر می‌­بینیم. آیا کودک با این چیزها فانتزی­‌های بعدی را ساخته و پرداخته؟ زندگی در ویولن خاله، زیر باران، یا در ساختمانی چهار طبقه با سه تلفن که هر کدام از اعضای خانواده در طبقه‌­ای جدا زندگی می­‌کنند؟

در «روزهایی که در پشت­بام کلیسا زندگی می­‌کردند» راوی می­‌گوید وقتی فوتبال بازی می­کردند و توپ‌­شان از بام پایین می­‌افتاد، انگار چاره­ای نبود، جز این­که ابرها را نگاه کنند و از خودشان داستان­‌های طولانی درآورند! این داستان‌­ها درباره یک خانه بزرگ­‌تر است که هرکس در آن اتاقی برای خودش دارد و البته بین آن­‌ها هیچ دیواری نیست. وقتی بازی بچه‌­ها قطع­ می­‌شود خیال به جریان می­افتد و خیال کودک درباره زندگی در خانه­ای بزرگ است.

نمی­‌دانیم راوی با جزئیات واقعی ساختمان فانتزی را ساخته؟ مثلا از نقش ماه و ستاره روی چمدان به زندگی در ماه رسیده یا آن­طور که در بخش «روزهایی که در دریا زندگی می­کردیم» می­بینیم ماهی‌­ها را با تکه­‌پاره‌­های کاغذ یا پارچه ساخته؟ روی بدن ماهی‌­ها طرح و نقش­‌های هندسی یا نوشته­‌هایی است که از جایی جدا شده‌­اند.

راوی فانتزی­‌هایش را مانند این ماهی­ها با تکه‌­پاره‌های واقعیت ساخته. یا باید هر بخش را استعاره بدانیم و تفسیر کنیم؛ مثلا زندگی در کلاه عمو یعنی پنهان شدن در جایی تنگ آن‌قدر که تنگنای فضا به «سر عمو فشار آورد» و ناچار راوی اثاث­کشی کرد تا تک­و­تنها زندگی کند. راوی می­گوید عمو هر روز مدرسه­اش را تمیز می­کرد و «مثل آینه برق می­انداخت.» پس عمو سرایدار مدرسه‌ای است که احتمالا اتاقی کوچک برای خود دارد و جایش آن­قدر تنگ است که بودن خانواده به او فشار می‌­آورد. استعاری بخوانیم یا روایت را فانتزی کودک بدانیم، حقیقت این است که اینجا هم نمی‌­شد زندگی کرد. پس راوی می­‌گوید که عاقبت به خارج از شهر می‌­روند و در «خانه‌­ای بزرگ» زندگی می­‌کنند «مثل خانه‌­هایی که می‌­بینید»! او خانه‌­اش را نشان­‌مان نمی‌دهد بلکه تصویر خانه­‌ها­یی «بزرگ» را نشان می­‌دهد.

پتر اشتام داستانی نوشته در یک کتاب تصویری که راوی‌اش کودکی است که در خیالات سفر می‌کند و غیرمعتمد است و این‌ها ناشی از یک عدم تعادل در زندگی اوست که فانتزی های عجیبی را در کتاب ساخته. روایت در این کتاب، زمانی جالب‌تر می‌شود که بدانیم کودکان هنگام خواندن کتاب، درگیر پرسش‌هایی نمی‌شوند که بزرگسالان خواننده کتاب می‌پرسند. بنا بر تجربه بزرگسالانی که کتاب را با و برای کودکانشان خوانده‌اند، کودکان نمی‌پرسند چطور می‌شود زیر آب یا در فضا زندگی کرد؛ چرا که کودکان همه دچار خیال‌پردازی هستند و مانند ما درگیر راستی و ناراستی گفته­های راوی نمی‌شوند: «تخیل جنبه ضروری دوران کودکی است، بچه‌ها چه یک جعبه را به قلعه تبدیل کنند یا یک ژاکت قدیمی را به شنل ابرقهرمانی، از تخیل خود برای تغییر دنیای اطراف‌شان استفاده می‌کنند. از آنجایی که بازی تخیلی پایانی گشوده دارد و بدون ساختار است بچه‌ها کنترل کاملی بر آن دارند که چه کسی هستند و چه اتفاقی می‌افتد. آن‌ها می‌توانند هر کسی که می‌خواهند بشوند: یک سرآشپز، فضانورد، پزشک، موجودی افسانه‌ای یا هر چیز دیگری. آن‌ها می‌توانند موقعیت‌های روزمره را بازسازی کنند و از بزرگسالان زندگی خود تقلید کنند.[11]»

کودکان رخدادها را نه در یک کلیت، بلکه در جزئیات درک می‌کنند. مانند همان چیزی که در این کتاب رخ می‌دهد. کودکان جزئیات یک رخداد یا موضوع یا حتی یک خاطره را برای‌مان می‌گویند. آنها می‌توانند بی‌وقفه حرف بزنند و چیزهایی را تعریف کنند که لزوما به هم مرتبط نیستند و یا از نظر ما ربط معنایی میان‌شان نیست. زمان برای کودک آن چیزی است که در اکنون رخ می‌دهد. گذشته هنوز آنقدر برایش معنادار نشده و آینده هم برایش بی‌معناست، کودک نمی‌تواند تصویری انتزاعی از آینده داشته باشد، از چیزی که ندیده. برای همین است که گاهی حرف‌های یک کودک، از کنار هم قرار دادن جزئیات آنچه به یاد می آورد یا در ذهنش می‌سازد، برای‌مان معنادار نیست.

«چرا ما خارج از شهر زندگی می‌کنیم؟» در ظاهر سیر روایت، دلایل اثاث‌کشی و رفتن خانواده‌ای از خانه‌ای درون شهر به بیرون شهر است. خانواده‌ای هفت‌نفره، مادر، پدر، سه کودک و پدربزرگ و مادربزرگ و البته یک گربه که در تصویر همه‌جا حاضر است و در متن غایب. آنچه ما از واقعیت رخ‌داده می‌دانیم این است که زندگی درون شهر، به دلایلی که راوی می‌گوید و نمی‌گوید، برای خانواده ممکن نبوده و آن‌ها به بیرون و حومه شهر می‌روند. در این مسیر پدربزرگ جانش را از دست می‌دهد. در این داستان، عمو و خاله‌ای هم حضور دارند که راوی می‌گوید برای مدتی کوتاهی پیش این دو، در کلاه عمو و ویولن خاله، ساکن بوده‌اند. راوی از همان صفحه اول به گونه‌ای روایت می‌کند که ما می دانیم، متوجه می شویم، که با یک راوی کودک سروکار داریم. اگر از ما بپرسند کجا زندگی می‌­کنیم یا قبلا کجا زندگی می­‌کرده‌­ایم، کدام یک از ما به رنگ نور لامپ‌­ها اشاره می­‌کند؟ راوی این کتاب می­گوید در خانه­ای با لامپ­های آبی زندگی می­‌کرده‌­اند. او نمی­گوید خانه­شان کجا یا در کدام خیابان بوده، ساختمان­ش چند طبقه داشته و خانه در طبقه چندم بوده یا جزئیاتی از خیابان، خانه­‌ها یا فروشگاه­‌های احتمالی اطراف خانه نمی‌­دهد؛ هرچه باشد آن­‌ها ابتدا و «روزگاری» ساکن یک شهر بوده­اند و شهر یعنی خیابان و ساختمان و شلوغی و سروصدا. راوی از جزئیاتی می­گوید که محدود به فضای همان خانه است یا گاهی از بیرون به فضای خانه سرک می‌­کشد مثل عطر یاس در بهار. او از نورها، صداها و بوها می­گوید: نور لامپ­ها، اشعه سوزان آفتاب، عطر یاس در بهار، صدای سرازیر شدن باران در جوی خیابان، چک­چک قطره­های باران که از برگ­های درختان لاله روی سنگ­فرش می­‌ریخت (چه ریزبینی و دقتی در توصیف)، صدای پاهایی که هیچ­کدام نمی‌­دانند از آن کیست و از کجا می­آید و... توصیف کودک به­گونه­ای است که گویی آن­‌ها در این خانه محصوراند و تنها ارتباط‌­شان با اطراف با صداها و بوها و نورهاست. یا نه، برای کودک راوی جزئیات دیگری در توصیف «خانه» مهم است؛ چیزهایی که می­‌گوید چرا در آن خانه دیگر نمی‌­شد زندگی کرد. او گوش می‌­دهد، بو می­‌کشد و می­بیند. ادراکات او ابتدایی است، اما حقیقیت را می­‌فهمد. حقیقت چیست؟ او به چیزهایی اشاره می­‌کند که گمان می­‌کند همه ­اعضای خانواده یک­‌جور درک می‌کرده‌اند و برای همین فاعل روایت او «ما» است و فعل­‌ها جمع است مگر در بند پایانی که می­‌خواهد دلیل اثاث‌کشی­‌شان را به ما بگوید. او در این بند از تاثیری که خانه بر تک­‌تک اعضای خانواده گذاشته می­‌گوید و چون یکی از این «ما» در این روایت غمگین است، آن­ها از این خانه می‌­روند. و حقیقت همین است که آن­‌ها دیگر در این خانه خوشحال نیستند.

«سوژه با گردش به دور خودش، در حقیقت به دور چیزی می‌گردد که در درونش بیش از خویش است.[12]»

در همه پنج کتاب و روایت این یادداشت، یک بن‌بست یک سد راه را بر خیالاتی که فانتزی می‌سازند، باز می‌کند. دری که در کتاب «جایی که وحشی­ها هستند» به روی پسرک بسته می شود، درِ دیگری، در خیالش باز می­‌کند، مادر و پدری که هم‌بازی دخترک در ساحل نمی شوند و زندگی کسالت‌بار بی‌هیجان­‌شان، فانتزی هیجان‌انگیزی برای دخترک «از آب دور شو، شرلی» می سازد. فقر، نداری و هیچ در زندگی دونای «گاوهای آرزو»، سرزمینی برای او در آسمان می­‌سازد که واقعی­تر از واقعیت پیرامون اوست. نداری زندگی ترانه، هیچ­‌شدن زندگی برای دخترکی که حتا از وطن نصیبی ندارد، فانتزی کیک تولدی برایش می‌سازد، که قرار است به روزهای بی­رنگش، رنگ و شادی دهد. ما می­‌توانیم در همه این روایت‌ها تفاوت فانتزی و واقعیت را بفهمیم. در همه روایت‌ها، نقاط اتکایی وجود دارند که به ما مرز میان واقعیت و خیال را نشان می­‌دهند. در «جایی که وحشی‌­ها هستند» و« از آب دور شو شرلی»، آغاز و پایان کتاب در فضای واقعیت است. در هر دو کتاب حضور بزرگسال یا راوی به ما می­‌گوید که کجا واقعیت تمام می‌­شود و خیال آغاز می‌­شود. در «گاوهای آرزو» هم خیال در آسمان است و واقعیت چرکین و پوچ روی زمین. در روایت زندگی ترانه هم ناباوری به خوردن هر روز کیک تولد، بی­‌نصیبی ترانه از زندگی، همان جایی است که می­دانیم با یک فانتزی روبه‌­رو هستیم نه واقعیت. روایت راوی در «چرا ما خارج از شهر زندگی می‌کنیم؟» شبیه روایت ترانه است. فانتزی بی‌معنای ترانه، می‌توانست نوع زندگی ترانه را نشان‌مان دهد. راوی کتاب هم جزئیات نامنسجم و بی‌ارتباط به هم را برای‌مان در روایت هر مکانی می‌گوید که در آن زندگی می‌کنند. آیا این نوع روایت، همان روایت درست و اصیل از خیالات و فانتزی کودکانه نیست؟ شبیه روایت‌هایی که افراد جنون‌زده از رخدادها می‌گویند؟ یا کسانی که دچار یک روان‌زخم شده‌اند و روانکاو تلاش می‌کند با ربط این جزئیات بی‌ربط به هم، اصل واقعیت و روایت را پیدا کند؟ آیا راوی کتاب اشتام، در همه این مکان‌ها بوده، آیا آن‌ها را دیده و یا فقط درباره‌شان شنیده است؟

در همه این روایت‌ها، خیالات یکی با دیگری متفاوت است. فانتزی­‌های هر یک از ما با دیگری متفاوت است چون از آن ماست از جزئیات ذهن و روان ما ساخته می­‌شود و شکل می­گیرد و جایی است که امیال ما در آن تجلی می­یابند: «خیال بر حسب ماهیتش تن به کلی یا عام شدن نمی‌دهد. خیال راه و روش مطلقا جزئی و خاص هر یک از ماست که می‌­خواهیم به مدد آن به رابطه محال خویش با شی اضطراب­آور ساختار بخشیم.[13]» فانتزی هر کسی برای اوست و آن جایی آغاز می‌­شود و در فضایی ساخته می‌­شود که امیال ما اجازه جلوتر رفتن ندارند، جایی که می‌توانیم آروزهای‌مان را در آنجا تحقق بخشیم. درِ بسته، فقر، بی‌اعتنایی دیگران، زندگی کسالت‌بار و فقدان، فضایی خالی می‌سازد که در این هیچ که هیچ نیست، فانتزی رنگ می‌گیرد. فانتزی می‌تواند هر رنگی داشته باشد و لزوماً زیبا نیست. هیچ، هستی دارد و بیش از ماست: «موجود انسانی همین شب است، همین نیستی تهی، که در بساطت خود همه چیز را دربرمی‌گیرد: گنجینه‌ای تمام‌نشدنی از تصورها و تصویرهای خیالی، که هیچ‌کدام از آن‌ها رخ نمی‌دهد یا حاضر نیست.[14]»



[1] محمدهادی محمدی، چاپ اول 1378، نشر خانه ادبیات.

[2] . کژنگریستن، اسلاوی ژیژک، نشر نی 1396

[3] . کژنگریستن، اسلاوی ژیژک، ص 26. نشر نی 1396

[4] . عنوان کتاب در ترجمه فارسی به «سفر به سرزمین وحشی­ها» ترجمه شده.

نوشته موریس سنداک. ترجمه، طاهره آدینه‌پور. انتشارات علمی و فرهنگی

[5] . عنوان کتاب در ترجمه فارسی به «به آب نزدیک نشو دخترم» ترجمه شده.

نوشته، جان برنینگهام. ترجمه طاهره آدینه پور انتشارات علمی و فرهنگی

[7] . فانتزی در ادبیات کودک و نوجوان. نوشته محمدهادی محمدی. انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان

[9] . هنر داستان‌نویسی، دیوید لاج، ترجمه رضا رضایی. نشر نی

[10] آسترید لیندگرن. تصویرگر ماریت تورن کویست. ترجمه زهره قایینی. انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان

[11] فعالیت‌ها و بازی و شناخت زمان. نوشته محمدهادی محمدی. انتشار در سایت آموزک

[12] کژنگریستن، اسلاوی ژیژک، نشر نی 1396

[13] کژنگریستن، اسلاوی ژیژک، نشر نی 1396

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

به استقبال روز جهانی کتاب کودک سال 2025/ 1404 برویم!

Submitted by editor74 on

هر سال روز دوم آوریل (یا روزی نزدیک به این تاریخ) که روز تولد هانس کریستین اندرسن است، با هدف ترویج و گسترش عشق به خواندن در میان کودکان و نوجوانان، به‌عنوان روز جهانی کتاب کودک در سراسر جهان گرامی داشته می‌شود. دفتر بین‌المللی کتاب برای نسل جوان (IBBY) حامی و مروج این رویداد است. هرساله یکی از شاخه‌های ملی این نهاد مسئولیت انتشار پیام و پوستری به مناسبت این روز را بر عهده می‌گیرد. امسال شاخه‌ی ملی ایبی در کشور هلند حامی رسمی روز جهانی کتاب کودک و عهده‌دار تهیه‌ی پوستر و پیام آن بود.

«آزادی تخیل» تم روز جهانی کتاب کودک 2025 میلادی (1404 شمسی) است و «زبان تصاویر» عنوان پیام زیبای روز جهانی کتاب کودک امسال است. متن پیام و شعار 2025 هم برگرفته از کتاب شعری اثر ریان فیسر با تصویرگری یانکه ایپن بورخ است: «این واژگان از آن توست حتا اگر بر زبان من جاری شده باشد!»

این پیام به روال هر سال از سوی شورای کتاب کودک ترجمه و در دست‌رس علاقه‌مندان گرفته است:

«می‌توانی برای واژه‌ها تصویری بکشی؟
برای حرف‌هایی که می‌گویم؟
بعد تکه‌ای از تصویر را
سرد بکش
باد بکش
گره‌ای در گلو
یا بدشانسی را بکش.

یک سرفه بکش
یک آه
عطر نان تازه
زمان
یک لحظه
شروع یا پایان
یک نقشه را،

جایی را بکش
هر کجا که باشد
جایی که نیست
جایی که قرار است
اتفاقی در آن بیفتد.

درد یک فشار را بکش
مزه‌ی دریا را بکش.

چیزهای زیادی هست
که دل‌ام می‌خواهد ببینم
مثل عشق،
شاید روزی
روزگاری سهم من شود.

برای شعرم تصویری خلق کن،
و لطفاً خیال‌ات راحت:
این واژگان از آنِ توست
حتا اگر از بر زبان من
جاری شده باشد.»

(مترجم پیام به فارسی: عطیه الحسینی)

ترویج ادبیات و خواندن در روز جهانی کتاب کودک

پیام و پوستر روز جهانی کتاب کودک از راه‌های گوناگون برای ترویج کتاب و کتاب‌خوانی استفاده می‌شود. شاخه‌های ملی ایبی و دیگر نهادهای فرهنگی در سراسر جهان این پیام و پوستر را طریق رسانه‌های خود به اشتراک می‌گذارند و فعالیت‌هایی را در مدارس و کتابخانه‌ها و مراکز فرهنگی-آموزشی سازمان‌دهی می‌کنند. اغلب در روز جهانی کتاب کودک جشن‌ها و مراسمی با موضوع کتاب‌های کودکان و ادبیات کودک برگزار می‌شود که دربردارنده‌ی رویدادهایی چون دیدار کودکان و نوجوانان با نویسندگان و تصویرگران، مسابقه‌های کتاب‌خوانی و نوشتن، یا اهدای جوایز به کودکان کتاب‌خوان و... است.

در ایران روز تولد هانس کریستن اندرسن (2 آوریل) مصادف با 13 فروردین است، از این رو، روز جهانی کتاب کودک در ایران در روز 14 فروردین جشن گرفته می‌شود. با این حال قرار گرفتن این روز در پایان تعطیلات نوروزی، سبب می‌شود که آن طور که شایسته است به این مناسبت مهم پرداخته نشود. از این رو موسسه‌ی پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان و برنامه‌ی «با من بخوان» به کتاب‌داران و ترویج‌گران کتاب کودک پیشنهاد می‌کنند که در هفته‌های پایانی اسفند و هفته‌های آغازین فروردین به استقبال روز جهانی کتاب کودک و بزرگداشت زادروز هانس کریستن اندرسن بروند.

مسابقه‌ی بین‌المللی نقاشی به مناسبت روز جهانی کتاب کودک

شاخه‌ی ملی ایبی در کشور هلند از کودکان و نوجوانان سراسر جهان دعوت کرده ‌است تا براساس متن پیام امسال، (شعر «زبان تصاویر» اثر ریان فیسر)، با طراحی، نقاشی، یا هر تکنیک دیگری که دوست دارند یک اثر هنری خلق کنند. سپس یک عکس از اثر خود و (در صورت تمایل) یک عکس از خودشان به همراه اثر هنری‌شان بگیرند و آن را از طریق آدرس ایمیل زیر به ایبی هلند بفرستند:

ibby.secretariaat@gmail.com

ایبی هلند تمام آثار ارسالی را در وب‌سایت خود به نمایش می‌گذارد و به عنوان جایزه برای مدرسه‌ی محل تحصیل تعدادی از برگزیدگان بسته‌ای کتاب هدیه‌ می‌دهد. این نمایشگاه مجازی بهترین راه برای جشن گرفتن آزادی تخیل است.

درباره‌ی نویسنده‌ی متن پیام روز جهانی کتاب کودک 2025:

ریان فیسر (Rian Visser) متولد 1966، نویسنده و شاعر هلندی کتاب‌های کودکان است. او کتاب‌های خنده‌دار و هیجان‌انگیزی می‌نویسد که کاملاً با علایق کودکان مطابقت دارد. او به هم‌راه یانکه ایپن بورخ، تصویرگر کتاب‌های کودک، مجموعه‌های شعر «تمام آرزوهای دنیا» (2021) و «امروز یک روز ملایم است» (2024) را خلق کرده است. در سال 2022، ریان فیسر برنده‌ی جایزه قلم نقره‌ا‌ی (Zilveren Griffel) و مدال طلای شعر (Gouden Poëziemedaille) شد.

ریان فیسر در زمینه‌ی آموزش بسیار فعال است. او به صورت دیجیتال درس‌گفتارهایی درباره‌ی نوشتن خلاق و ترویج خواندن طراحی می‌کند که آموزگاران می‌توانند به صورت رایگان از آن‌ها استفاده کنند. او از سال 2024 تا 2026، او سفیر کتاب کودک هلند خواهد بود.

درباره‌ی تصویرگر پوستر روز جهانی کتاب کودک 2025:

یانکه ایپن بورخ(Janneke Ipenburg) متولد 1979، تصویرگر هلندی کتاب‌های کودکان است. او در هم‌کاری ما با ریان فیسر دو مجموعه شعر آفریده است و خود نیز به‌عنوان نویسنده/تصویرگر، کتاب تصویری «برای همیشه با تو» (2023) را خلق کرده است که داستانی است درباره‌ی ارتباط به رغم فاصله‌ی بسیار.

یانکه علاوه بر فعالیت به عنوان تصویرگر کتاب‌های کودک، روی تعدادی فیلم انیمیشن هم کار کرده است و در حال حاضر به عنوان طراح شخصیت در یک استودیوی بزرگ انیمیشن استاپ‌موش چینی کار می‌کند. در سال 2023، یانکه در فهرست اولیه‌ی جایزه‌ی جهانی تصویرسازی قرار گفت.

می‌توانید پوستر روز جهانی کودک سال 2025 را می‌توانید از لینک زیر دانلود کنید:

پوستر روز جهانی کتاب کودک در سال 2025/ 1404

پیام‌ها و پوسترهای روز جهانی کتاب کودک در سال‌های گذشته

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
شعار و پیام
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
با من بخوان صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

چاپ کتاب «بنفشه‌های عمونوروز» در آمریکا و نظرات منتقدان

Submitted by editor74 on

«بنفشه‌های عمونوروز» در ابتدای سال ۲۰۲۴ در امریکا منتشر شد و استقبال از این روایت دلنشین و تازه شدن زندگی و طبیعت، همواره ادامه خواهد داشت.

نقد شماره ۱: از وبسایت School Library Journal

این مجله با بیش از ۷۰ سال سابقه، به ارائه مقالات با کیفیت و نقدهای تخصصی در زمینه‌هایی مانند سوادآموزی، بهترین شیوه‌ها، فناوری، سیاست‌های آموزشی و مسائل مرتبط با جامعه کتابخانه‌های مدارس و آموزشگران می‌پردازد.

Gr 2-5–Nowruz, Persian New Year, has been celebrated for 3,000 years, and marks the first day of spring. In Persian folklore, Amu Nowruz (Uncle New Year) heralds in spring, while Naneh Sarma (Mother Forest) represents winter. With her wintersweet gown and snow white hair, Naneh Sarma lives in a snow castle atop the highest mountain, and is happy spreading snow, frost, and ice throughout the land. With no one to share her love of winter, she decides to seek out Amu Nowruz in the land of spring. He, in turn, is busy planting the seeds and flowers of spring, and while she waits tirelessly for him, she falls asleep. Upon finding her sleeping, he plants violets into her outstretched hands. The contrasting illustrations between the seasons is stunning. The chilly winter scenes resonate with bare trees, huge snow-capped mountains, and Naneh Sarma herself sporting a snow-capped cloud on her head. Amu Nowruz, living in the land of spring where color abounds, flowers bloom, and birds sing, has a giant hat upon his head bursting with flowers. Safakhoo’s distinctive artwork is made up of precise inked lines, intricate flowers and leaves, and contrasting colors which highlight the opposing seasons perfectly. Translated from Persian, the text is gentle, flowing, and poetic.

VERDICT This special folktale blooms to life upon the pages, and contains a sweet story of loneliness, friendship, and love.

Reviewed by Michele Shaw , Sep 01, 2024

گروه سنی ۲ تا ۵ دبستان – نوروز، سال نو ایرانی، بیش از ۳۰۰۰ سال است که جشن گرفته می‌شود و اولین روز بهار را نشان می‌دهد. در افسانه‌های ایرانی، عمو نوروز پیام‌آور بهار است، در حالی که ننه سرما نماد زمستان به شمار می‌رود.

ننه سرما، با لباسی از گل‌های زمستانی و مویی سفید همچون برف، در قلعه‌ای یخی بر بلندترین کوه زندگی می‌کند و با پاشیدن برف، سرما و یخ در سراسر سرزمین، احساس خوشحالی دارد. اما چون کسی را ندارد که عشقش به زمستان را با او تقسیم کند، تصمیم می‌گیرد عمو نوروز را در سرزمین بهار جستجو کند. عمو نوروز که مشغول کاشتن بذرها و گل‌های بهاری است، از حضور او بی‌خبر می‌ماند و ننه سرما که بی‌وقفه منتظرش می‌ماند، سرانجام خوابش می‌برد. وقتی عمو نوروز او را در خواب می‌یابد، بنفشه‌هایی در دستانش می‌گذارد و می‌رود.

تصاویر متضاد میان دو فصل در کتاب، خیره‌کننده هستند. صحنه‌های زمستانی، با درختان بی‌برگ، کوه‌های بلند پوشیده از برف، و ننه سرمایی که ابری برفی بر سر دارد، احساس سرما را منتقل می‌کنند. در مقابل، عمو نوروز در سرزمین بهاری زندگی می‌کند که در آن رنگ‌ها زنده‌اند، گل‌ها شکوفا شده‌اند و پرندگان آواز می‌خوانند. او کلاه بزرگی بر سر دارد که از آن گل‌ها بیرون زده‌اند.

تصاویر منحصربه‌فرد صفاخو با استفاده از خطوط جوهری دقیق، گل‌ها و برگ‌های پیچیده، و رنگ‌های متضاد، دوگانگی فصل‌ها را به زیبایی به تصویر می‌کشد. متن، که از فارسی ترجمه شده، لطیف، روان و شاعرانه است.

نتیجه‌گیری: این افسانه‌ی خاص، در دل صفحات کتاب جان می‌گیرد و داستانی لطیف از تنهایی، دوستی و عشق را روایت می‌کند.

بررسی‌شده توسط میشل شاو، ۱ سپتامبر ۲۰۲۴


خرید کتاب بنفشه‌های عمونوروز


نقد (معرفی) شماره ۲: از وبسایت Goodreads

A FOLKLORE INPIRED CELEBRATION OF THE SEASONS An enchanting story of the Persian New Year and moment when winter turns to spring, based on the Iranian folktale of Naneh Sarma and Amu NowruzIn the land of Winter, queenly Naneh Sarma coats the mountains and valleys in ice and snow and when she is tired she rests in her spiky snow castle. But with no one to talk to, Naneh Sarma gets lonely. In this gentle story based on a household Iranian folktale, Naneh Sarma journeys to the far off land of Spring to seek Amu Nowruz, Spring's herald, who sows the meadows with the seeds and flowers that fill his enormous knapsack. At the border between Winter and Spring, Naneh Sarma waits patiently for Amu Nowruz but by the time he arrives, she has fallen fast asleep. Gently, in her outstretched hands, Amu Nowruz plants violets.In the land of Winter, wide expanses of white snow and craggy mountains rise against backdrops of pale pink, blue, and gray while in the land of Spring, a profusion of green leaves and intricate flowers climb across the pages.

Illustrated with Nooshin Safakhoo's precisely inked lines and enchanting colors, this tale of Nowruz, the Persian New Year, rejoices in each pale wintersweet flower, icy gust of snow, and fresh tulip blossom alike.

جشنی الهام‌گرفته از افسانه‌ها برای تغییر فصل‌ها

داستانی دل‌انگیز درباره‌ی نوروز و لحظه‌ای که زمستان به بهار تبدیل می‌شود، برگرفته از افسانه‌ی ایرانی ننه سرما و عمو نوروز.

در سرزمین زمستان، ننه سرما، همچون ملکه‌ای، کوه‌ها و دره‌ها را با برف و یخ می‌پوشاند و هنگامی که خسته می‌شود، در قلعه‌ی یخی نوک‌تیز خود استراحت می‌کند. اما چون کسی را برای گفتگو ندارد، احساس تنهایی می‌کند.

در این داستان لطیف، که بر اساس یکی از افسانه‌های کهن ایرانی روایت شده است، ننه سرما به سرزمین دوردست بهار سفر می‌کند تا عمو نوروز، پیام‌آور بهار، را بیابد. او کسی است که دشت‌ها را با بذرها و گل‌هایی که در کوله‌بار عظیم خود دارد، شکوفا می‌کند.


خرید آثار نوشین صفاخو


در مرز میان زمستان و بهار، ننه سرما صبورانه منتظر عمو نوروز می‌ماند، اما پیش از آنکه او برسد، خوابش می‌برد. هنگامی که عمو نوروز او را در خواب می‌بیند، به آرامی دسته‌ای بنفشه در دستانش می‌گذارد.

در سرزمین زمستان، چشم‌اندازهای گسترده‌ی سفید، کوه‌های خشن و صخره‌ای، و آسمانی به رنگ‌های صورتی کم‌رنگ، آبی و خاکستری دیده می‌شود. اما در سرزمین بهار، برگ‌های سرسبز و گل‌های پیچیده و رنگارنگ، صفحات کتاب را زنده و پرنشاط می‌کنند.

با تصاویر شگفت‌انگیز نوشین صفاخو، که با خطوط ظریف جوهری و رنگ‌های جادویی به تصویر کشیده شده‌اند، این داستان نوروز، سال نو ایرانی، به زیبایی هر گل زمستانی کم‌رنگ، هر وزش باد یخی، و هر لاله‌ی شکوفا را جشن می‌گیرد.

نقد شماره ۳: از سایت Kirkus Rivew

Artistic and wistful, this is a sophisticated ode to the changing seasons.

In this translated retelling of a Persian folktale, the spirits of winter and spring briefly meet.

Naneh Sarma lives in the land of Winter. With “hair as white as snow” and a “gown woven of wintersweet flowers,” she “[spreads] winter everywhere” as she swings over the snowy clouds. Safakhoo relies on a minimal palette for these barren landscapes, with Naneh Sarma’s red socks and scarf standing out against the stark white backgrounds. But winter ends, and Naneh Sarma is alone. The pages explode in vibrant greens and reds as readers meet Amu Nowruz, who lives in the lush land of Spring. Amu Nowruz plants all day long, “while serenading the sun to shine bright.” Lonely Naneh Sarma hears him and wishes he would visit her. Waiting for him “at the edge of winter and spring,” she eventually falls asleep. When Amu Nowruz finds her, he puts violets into her hands and sneaks away. She wakes and shouts to him, only to hear him reply, “Tend to the violets…The New Year is coming!” These events happen each year, readers are told, “at the dusk of winter and the dawn of spring.” Detailing the origins of Nowruz, the Iranian New Year, this is a lovely, vividly illustrated tale.

''داستانی هنرمندانه و سرشار از حس نوستالژی که ادای احترامی لطیف به تغییر فصل‌هاست.''

در این بازگویی ترجمه‌شده از یک افسانه‌ی ایرانی، ارواح زمستان و بهار برای مدتی کوتاه یکدیگر را ملاقات می‌کنند.

ننه سرما در سرزمین زمستان زندگی می‌کند. با مویی سفید همچون برف و ردایی از گل‌های زمستانه، او در حالی که بر ابرهای برفی تاب می‌خورد، زمستان را در همه جا می‌پراکند. در تصاویر کتاب، فضای زمستانی با رنگ‌های محدودی ترسیم شده است و تنها جوراب‌ها و شال قرمز ننه سرما در پس‌زمینه‌ی سفید چشمگیر است. اما زمستان به پایان می‌رسد و ننه سرما تنها می‌ماند.

با ورق زدن کتاب، ناگهان رنگ‌های سرسبز و قرمز زنده‌ای نمایان می‌شوند و عمو نوروز وارد داستان می‌شود. او در سرزمین سرسبز بهار زندگی می‌کند و تمام روز را “مشغول کاشتن است، در حالی که برای خورشید آواز می‌خواند تا پرنورتر بتابد.” ننه سرما که تنهاست، صدای او را می‌شنود و آرزو می‌کند که عمو نوروز به دیدنش بیاید. او “در مرز میان زمستان و بهار” منتظر او می‌ماند، اما سرانجام خوابش می‌برد.

وقتی عمو نوروز به او می‌رسد، دسته‌ای بنفشه در دستانش می‌گذارد و بی‌صدا از آنجا می‌رود. ننه سرما از خواب بیدار شده و او را صدا می‌زند، اما تنها پاسخی که می‌شنود این است: “از بنفشه‌ها مراقبت کن… سال نو در راه است!” به خوانندگان گفته می‌شود که این اتفاق هر سال “در غروب زمستان و طلوع بهار” رخ می‌دهد.

این داستان، که به شرح پیدایش نوروز، سال نو ایرانی، می‌پردازد، روایتی دلنشین و دارای تصاویری زنده و چشم‌نواز است. اگرچه زبان شاعرانه و استعاری آن ممکن است برای کودکان خردسال دشوار باشد، کودکان بزرگ‌تر از آن لذت خواهند برد، به‌ویژه اگر بزرگ‌ترهایی که با نوروز آشنا هستند، درباره‌ی آن توضیح دهند.

داستانی هنری و نوستالژیک، این کتاب ادای احترامی زیبا و هوشمندانه به تغییر فصول است. (مناسب برای گروه سنی ۵ تا ۹ سال)

نقد شماره ۴: وب‌سایت Youth Services Book Review (YSBR)

این وب‌سایت توسط گروهی از کتابداران ماساچوست اداره می‌شود و به ارائه نقدهای متفکرانه و مفید برای کمک به کتابداران در انتخاب کتاب‌های متنوع می‌پردازد. هدف آن‌ها از سال ۲۰۰۷، ارائه نقدهای معنادار برای کمک به خوانندگان و همکارانشان بوده است.

به طور کلی، YSBR منبعی ارزشمند برای کتابداران و خوانندگانی است که به دنبال نقدهای دقیق و متفکرانه بر کتاب‌های کودکان و نوجوانان هستند.

Rating: 1-5 (5 is an excellent or a Starred review) 5

What did you like about the book? This lovingly illustrated story is based on a Persian folktale about Amu Nowruz (Uncle New Year) and Naneh Sarma (Mother Frost). Spring, or the New Year on the Persian calendar, arrives on March 21st and every year Naneh Sarma wishes she could see Amu Nowruz, but she can never stay awake long enough to see or talk with him. She is lonely and has no one to talk to or get a hug from, living alone in a castle atop a cold snowy mountain. She is nothing like a Snow Queen; instead, she is kind and caring. But Amu doesn’t ever forget Mother Frost; he plants a cluster of violets on her lap as she sleeps and calls out to her to “tend to the violets.”

Nooshin Safakhoo’s chosen hues in the book range from purples, blues, reds, and whites in winter to greens, oranges, and pinks in spring. The depictions of Nowruz, Sarma, and the flora are done in a unique style, with beautiful illustrations. Translated from the Persian by Sara Khalili.

- Anything you didn’t like about it? No

- To whom would you recommend this book? This picture book will enthrall readers who want to discover new translations, especially folktales from other countries.

- Who should buy this book? Day-cares, and children’s rooms of public libraries

- Where would you shelve it? Picture books, 398.20955 (Persian/Iranian folktales)

- Should we (librarians/readers) put this on the top of our “to read” piles? Yes

Reviewer’s Name, Library (or school), City and State: Maria Touet, Malden Catholic High School, Malden, MA

Date of review: October 29, 2024

نقد و بررسی کتاب «عمو نوروز و بنفشه‌هایش»

- چه چیزی را در این کتاب دوست داشتید؟

این داستان که با عشق تصویرگری شده، بر اساس یک افسانه‌ی ایرانی درباره‌ی عمو نوروز (Uncle New Year) و ننه سرما (Mother Frost) است. در تقویم ایرانی، بهار و سال نو در ۲۱ مارس آغاز می‌شود، و هر سال ننه سرما آرزو دارد که عمو نوروز را ببیند، اما هرگز نمی‌تواند آن‌قدر بیدار بماند که با او دیدار کند.

او تنها و بدون کسی برای صحبت کردن یا در آغوش گرفتن، در قلعه‌ای بر فراز کوهی سرد و برفی زندگی می‌کند. اما او هیچ شباهتی به ملکه‌ی برفی ندارد؛ بلکه مهربان و دلسوز است. عمو نوروز هم هرگز ننه سرما را فراموش نمی‌کند؛ او دسته‌ای بنفشه روی دامنش می‌گذارد و هنگام رفتن به او می‌گوید: «از بنفشه‌ها مراقبت کن.»


خرید آثار محمدهادی محمدی


نوشین صفاخو در تصویرگری کتاب، از طیف رنگ‌های بنفش، آبی، قرمز و سفید برای زمستان و سبز، نارنجی و صورتی برای بهار استفاده کرده است. تصویرهای نوروز، ننه سرما و گل‌ها در سبکی خاص و زیبا طراحی شده‌اند. این کتاب با ترجمه‌ی سارا خلیلی از فارسی به انگلیسی برگردانده شده است.

- آیا چیزی در کتاب وجود داشت که دوست نداشتید؟

خیر.

- این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنید؟

این کتاب تصویری برای خوانندگانی که به ترجمه‌های جدید، به‌ویژه افسانه‌های ملل مختلف علاقه دارند، فوق‌العاده جذاب خواهد بود.

- چه کسانی باید این کتاب را بخرند؟

مهدکودک‌ها و بخش کتاب‌های کودکان در کتابخانه‌های عمومی.

- این کتاب در کدام بخش کتابخانه قرار می‌گیرد؟

• کتاب‌های تصویری

• رده‌ی 398.20955 (افسانه‌های ایرانی/فارسی)

- آیا کتابداران و خوانندگان باید این کتاب را در صدر فهرست مطالعه‌ی خود بگذارند؟

بله!

نام منتقد: ماریا توئت

مدرسه: Malden Catholic High School

شهر و ایالت: مالدن، ماساچوست

تاریخ نقد: ۲۹ اکتبر ۲۰۲۴

نقد شماره ۵: وب‌سایت nyrb.com

این وب‌سایت متعلق به New York Review Books است که به انتشار مجموعه‌ای متنوع از کتاب‌ها، شامل آثار داستانی و غیرداستانی، می‌پردازد.

In the land of Winter, queenly Naneh Sarma coats the mountains and valleys in ice and snow and when she is tired she rests in her spiky snow castle. But with no one to talk to, Naneh Sarma gets lonely. In this gentle story based on a household Iranian folktale, Naneh Sarma journeys to the far off land of Spring to seek Amu Nowruz, Spring’s herald, who sows the meadows with the seeds and flowers that fill his enormous knapsack. At the border between Winter and Spring, Naneh Sarma waits patiently for Amu Nowruz but by the time he arrives, she has fallen fast asleep. Gently, in her outstretched hands, Amu Nowruz plants violets. In the winter scenes, wide expanses of white snow and craggy mountains rise against backdrops of pale pink, blue, and gray while in the land of Spring, a profusion of green leaves and intricate flowers climb across the pages. Illustrated with Nooshin Safakhoo’s precisely inked lines and enchanting colors, this tale of Nowruz, the Persian New Year, rejoices in each pale wintersweet flower, icy gust of snow, and fresh tulip blossom alike.

در سرزمین زمستان، ننه سرما با شکوهی ملکه‌وار کوه‌ها و دره‌ها را در یخ و برف می‌پوشاند و زمانی که خسته می‌شود، در قلعه‌ی تیز و برفی خود استراحت می‌کند. اما بدون هم‌صحبتی، احساس تنهایی می‌کند.

در این داستان لطیف که بر اساس یک افسانه‌ی معروف ایرانی نوشته شده، ننه سرما راهی سرزمین دوردست بهار می‌شود تا عمو نوروز، پیام‌آور بهار را بیابد—کسی که دشت‌ها را با بذرها و گل‌هایی که کیسه‌ی بزرگش را پر کرده‌اند، زنده می‌کند.

در مرز زمستان و بهار، ننه سرما صبورانه منتظر عمو نوروز می‌ماند، اما زمانی که او از راه می‌رسد، ننه سرما در خواب فرو رفته است. عمو نوروز آرام و با ملایمت، دسته‌ای بنفشه را در دستان کشیده‌ی او قرار می‌دهد.

در صحنه‌های زمستانی، برف‌های گسترده و کوه‌های خشن در پس‌زمینه‌ای از رنگ‌های ملایم صورتی، آبی و خاکستری به تصویر کشیده شده‌اند. در مقابل، در سرزمین بهار، شکوفه‌های سبز و رنگارنگ، برگ‌ها و گل‌های ظریف سراسر صفحات را می‌پوشانند.

با تصویرگری‌های ظریف و رنگ‌های مسحورکننده‌ی نوشین صفاخو، این داستان از نوروز، سال نوی ایرانی، زیبایی را در هر گل زمستانه‌ی کم‌رنگ، هر وزش سرد باد برفی، و هر شکوفه‌ی تازه‌ی لاله به تصویر می‌کشد.

نقد شماره ۶:

Embrace the Magic of Nowruz in «Amu Nowruz and His Violets»

In winter’s chill, a tale unfolds,
Of violets bright and hearts of gold.
Amu Nowruz brings spring anew,
A dance of seasons, old and true.

#MelAndNikkiReview

#MelAndNikkiReview

A Timeless Tale of Love and Seasons

Amu Nowruz and His Violets by Hadi Mohammadi is a beautifully woven tapestry of Persian folklore, brought to life with the enchanting illustrations of Nooshin Safakhoo. This heartwarming story, translated by Sara Khalili, invites readers of all ages to experience the magic and cultural richness of Nowruz, the Persian New Year.

A Poignant Dance of Winter and Spring

In a land blanketed by winter’s embrace, Naneh Sarma, the embodiment of winter, waits with bated breath for the arrival of Amu Nowruz. Her world, painted in hues of white and blue, is a testament to the beauty and solitude of winter. Yet, her heart yearns for the warmth and vibrancy that Amu Nowruz brings with his violets and songs of spring. Their annual near-meeting is a bittersweet moment, filled with the promise of renewal and the ache of missed connections.

Illustrations That Speak to the Soul

Nooshin Safakhoo’s artwork is nothing short of magical. The stark contrast between the icy, serene landscapes of winter and the lush, vibrant scenes of spring is masterfully depicted. Each page is a visual journey, with winter’s minimalistic palette giving way to the explosion of colors that heralds spring. The illustrations not only complement the narrative but elevate it, making the story a feast for the eyes and the heart.

Themes of Hope and Renewal

Amu Nowruz and His Violets is a celebration of hope, renewal, and the enduring cycle of the seasons. It gently introduces readers to the cultural significance of Nowruz, weaving themes of longing, love, and the promise of new beginnings. The poetic language and rich imagery make it a perfect read for both children and adults, offering layers of meaning that resonate with readers of all ages.

A Treasure for Every Library

This book is more than just a story; it’s a celebration of cultural heritage and the natural world. It stands as a timeless classic, akin to beloved tales like “The Snow Queen” and “The Secret Garden.” Whether you’re looking for a bedtime story, a cultural exploration, or a tale that speaks to the heart, “Amu Nowruz and His Violets” is a must-have addition to any library.

Final Thoughts

Amu Nowruz and His Violets by Hadi Mohammadi is a heartfelt ode to the changing seasons and the magic of Nowruz. With its stunning illustrations and poignant narrative, it captures the essence of love, hope, and renewal. This book is a treasure that will be cherished for generations, offering a glimpse into the beauty of Persian folklore and the timeless dance between winter and spring.

Until next time…Happy Parenting!

~ Momma Braga

*Please note that this book was provided in exchange of an honest review. All opinions expressed are our own.

جادوی نوروز را با کتاب «عمو نوروز و بنفشه‌هایش» در آغوش بکشید!

در سرمای زمستان، روایتی آغاز می‌شود،

از بنفشه‌های درخشان و دل‌هایی زرین.

عمو نوروز بهاری نو می‌آورد،

رقص فصل‌ها، روایتی کهن و با اصالت!

رقصی شاعرانه میان زمستان و بهار

در سرزمینی که در آغوش زمستان فرو رفته است، ننه سرما، تجسم فصل سرد، با شوق و انتظاری بی‌پایان در انتظار عمو نوروز است. دنیای او که در طیف‌های سفید و آبی تصویر شده، بیانگر زیبایی و انزوای زمستان است. اما قلبش مشتاق گرما و شادابی بهار است، که عمو نوروز با بنفشه‌ها و نغمه‌هایش به ارمغان می‌آورد. دیدار سالانه‌ی آن‌ها، پر از امید به تجدید حیات و اندوه یک لحظه‌ی از دست‌رفته است.

تصاویری که با روح سخن می‌گویند

نوشین صفاخو با هنر خود، تضاد میان سرزمین یخ‌زده‌ی زمستان و سرزمین سرسبز بهار را به شکلی خیره‌کننده به تصویر کشیده است. صفحات کتاب، خواننده را از سادگی و سکون زمستان به جشن رنگارنگ بهار هدایت می‌کند. این تصویرگری‌ها نه تنها روایت را همراهی می‌کنند، بلکه آن را غنا بخشیده و تجربه‌ی بصری و احساسی منحصر‌به‌فردی را به ارمغان می‌آورند.

یک داستان بی‌زمان از عشق و تغییر فصل‌ها

این قصه‌ی دل‌نشین از نوروز، علاوه بر آنکه فرهنگ و سنت ایرانی را زنده می‌کند، مخاطبان را از هر سن و فرهنگی با جادوی نوروز و مفاهیم عمیق آن آشنا می‌سازد. ترجمه‌ی سارا خلیلی نیز این حس و لطافت شاعرانه را به خوبی به زبان انگلیسی منتقل کرده است.

یک انتخاب عالی برای کسانی که به دنبال خواندن داستانی زیبا، شاعرانه و فرهنگی درباره‌ی نوروز هستند!

تم‌های امید و تجدید حیات در کتاب عمو نوروز و بنفشه‌هایش

جشن امید و نو شدن

کتاب «عمو نوروز و بنفشه‌هایش» داستانی است که با مفهوم امید، تجدید و چرخه‌ی جاودانه‌ی فصل‌ها پیوند خورده است. این داستان به شکلی ملایم، اهمیت فرهنگی نوروز را به مخاطبان معرفی می‌کند و درونمایه‌هایی از انتظار، عشق و نوید آغازهای تازه را در خود جای داده است. زبان شاعرانه و تصویرسازی‌های غنی، آن را به کتابی ایده‌آل برای کودکان و بزرگسالان تبدیل کرده است، به گونه‌ای که هر خواننده‌ای می‌تواند از لایه‌های مختلف معنایی آن لذت ببرد.

گنجینه‌ای برای هر کتابخانه

این کتاب صرفاً یک داستان نیست، بلکه جشنواره‌ای از میراث فرهنگی و زیبایی طبیعت است. از نظر سبک و تأثیرگذاری، می‌توان آن را در کنار آثاری کلاسیک همچون “ملکه‌ی برفی” و “باغ اسرارآمیز” قرار داد. چه به دنبال یک قصه‌ی شبانه، سفری فرهنگی، یا روایتی تأثیرگذار باشید، “عمو نوروز و بنفشه‌هایش” یک انتخاب ضروری برای هر کتابخانه است.

نتیجه‌گیری

کتاب «عمو نوروز و بنفشه‌هایش» نوشته هادی محمدی، با تصویرگری‌های خیره‌کننده و روایتی دل‌نشین، ادای احترامی شاعرانه به تغییر فصل‌ها و جادوی نوروز است. این کتاب با تلفیق عشق، امید و تجدید حیات، گنجینه‌ای ارزشمند است که نسل‌های آینده نیز از آن لذت خواهند برد. این داستان، پنجره‌ای به زیبایی افسانه‌های ایرانی و رقص همیشگی زمستان و بهار می‌گشاید.

سخن آخر: کتابی که نباید از دست داد!

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

روایت «کدو قلقله زن» ایرانی و روایت «کدو ،کدو، جان کدو» تاجیکی

Submitted by editor74 on

در یکی از تعاریف افسانه‌ها چنین آمده است: «افسانه‌ها داستان‌هایی هستند که به علت دارا بودن عوامل تخیلی بسیار ماجراهای‌شان امکان وقوع بسیار بعید یا غیر ممکن دارند این نوع، ادبی از قدیمی‌ترین انواع ادبیات است بخصوص افسانه‌های عامیانه. افسانه‌ها را بطور کلی می‌توان به دو دسته عامیانه و جدید تقسیم کرد.» (حجازی، 1382: 114) افسانه‌های عامیانه قرنها پیش از اختراع صنعت چاپ و حتی قبل از وجود خط و فن کتابت، مردم اقوام مختلف در هنگام فراغت از کار دور هم جمع می‌شدند و قصه و افسانه می‌گفتند و می‌شنیدند. قصه‌ها و افسانه‌ها در طول زمان سفر کرده‌اند، سینه به سینه نقل شده‌اند تا به زمان حال رسیده‌اند. افسانه‌ها همراه با نقل نقالان، تجارت تجار و دوره گردان و کاروانیان از دیاری به دیار دیگر سفر می‌کردند. هر قصه بسته به حال و هوای راوی و نقالش، چیزی به آن یا افزوده می‌شد یا چیزی از آن کاسته می‌شد. حتی گاهی نامها و لباسها و زبان آنها متناسب با کسی که آن را نقل می‌کرد دستخوش تغییراتی می‌شد. قصه‌ها و افسانه‌ها در طول سفر خود تغییر شکل می‌یافتند. «تفاوت روایت افسانه‌ها در سرزمین‌های مختلف می‌تواند مبین تفاوت، عقاید آداب و رسوم احساسات و دید مردم نسبت به مسائل زندگی باشد». (حجازی، 1382: 116) در کنار این تغییرات اغلب بن مایه‌های مشترکی در روایتهای مختلف هر قصه و افسانه وجود دارد. همچنین این افسانه‌های عامیانه خصوصیاتی دارند که برخی از آنها عبارتند از: 1. شیوه بیان افسانه‌ها به گفتار مردم نزدیک است زیرا زمانی به وجود آمده‌اند که نوشتن وجود نداشته است یا مردم خیلی کمی باسواد بودند. 2. افسانه‌های عامیانه معمولاً از طرح خاصی پیروی می‌کنند. شروع و پایان خاصی دارند. 3. شخصیت‌های اصلی داستان اغلب در همان چند جمله اول معرفی می‌شوند و پس از آن این شخصیت‌ها با گره اصلی مواجه شده سپس طی ماجرایی سریع و پرحادثه این گره گشوده می‌شود. 4. ماجرا یا ماجراها در افسانه‌های عامیانه نقش بسیار مهمی بر عهده دارند. وقایع یکی پس از دیگری قرار می‌گیرند.5. تکرار یکی دیگر از خصوصیات برجسته داستانهای عامیانه است. 6. در بیشتر افسانه‌های جهان خصائل عالی انسانی مورد ستایش قرار می‌گیرد و در همه این افسانه‌ها صفات نیکو گرچه ممکن است گاهی سبب بروز مشکلات و سختی‌هایی بشوند اما همواره در پایان پیروزند. 7. افسانه‌ها نویسنده خاصی ندارند زیرا سالها بلکه قرنها پس از بوجود آمدن جمع آوری و نگاشته شده‌اند.

در کتابک بخوانید: افسانه‌ی کیکک به روایت تاجیکی: نگاهی به روایت‌های ایرانی کک به تنور

هدف افسانه‌ها برای کودکان و نوجوانان گسترده است. شاید بتوان آن را در این جمله خلاصه کرد: «هدف این افسانه‌ها، پرورش نیروی تخیل و تصور و قدرت ذهنی کودکان و نوجوانان و کمک به آشنایی با میراث گذشته و تکوین هویت فرهنگی آنان است.» (حجازی، 1382: 114)

در مورد طبقه بندی افسانه‌های عامیانه نیزدیدگاه های متفاوتی وجود دارد. حجازی در کتاب ادبیات کودکان و نوجوانان افسانه‌های عامیانه را در 7 دسته، تقسیم کرده است.

1- فسانه‌های توام با تکرار ۲ - افسانه‌های حیوانات سخنگو ۳ - افسانه‌های فکاهی ۴ - افسانه‌های حماسی - قهرمانی ۵ - افسانه‌های فلسفی و دینی ۶ - افسانه‌های عاشقانه ۷ - افسانه‌های جادویی.

افسانهٔ کدو قلقله زن می‌تواند در دسته‌های توام با تکرار، حیوانات سخنگو و جادویی قرار گیرد. افسانه‌های توام با تکرار از نظر مفهوم و از نظر زبان ساده‌ترین و کوتاهترین نوع افسانه‌های عامیانه هستند. گاهی حوادث و یا گاهی جملاتی در افسانه تکرار می‌شوند که باعث بالا رفتن تعامل مخاطب و قصه‌گو یا قصه‌خوان می‌شود. در گروه افسانه‌های حیوانات سخنگو، حیوانات فقط ظاهر حیوانی دارند ولی مثل انسانها فکر می‌کنند، احساس دارند و حرف می‌زنند. و در گروه افسانه‌های جادویی در این افسانه‌ها همیشه یک عامل غیر واقعی و جادویی وجود دارد این عامل می‌تواند حیوانی مافوق الطبیعه باشد مثل اژدها یا سیمرغ یا شیئی جادویی باشد مثل شب کلاه، قالیچه، انگشتر، یا کدویی که یک پیرزن می‌تواند در آن جای گیرد. یا ممکن است جادوگر، غول یا پری مهربان و یا کوتوله‌هایی باشند که قهرمان یا با این عوامل درگیری دارد یا به کمک این عوامل سحرآمیز بر شریر افسانه، پیروز می‌شود. افسانه‌ها را هم کودکان و هم بزرگسالان دوست دارند. برای همین بسیاری از این افسانه‌های کهن متناسب با شرایط روز و نیاز مخاطبان بازنویسی یا بازآفرینی می‌شوند. «افسانه‌ها به عنوان بخشی از ادبیات عامیانه و کهن به دلیل کوتاهی و ریتم تند و پایان خوش توانسته‌اند مخاطب کودک را به خود جلب کنند و این امر باعث شده نویسندگان به بازنویسی و بازآفرینی آنها علاقه مند شوند.» (خلیفی، 1396: 44) برای نمونه از داستان کدو قاقله زن چندین روایت و چندین بازنویسی و بازآفرینی انجام شده است.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از «خاله سوسکه»

کدوقلقله‌زن، در طبقه‌بندی جهانی افسانه‌ها با شمارهٔ 122F (فرار در کدو) در گروه قصه‌های مربوط به حیوانات قرار دارد. (ر.ک: مارزلف، 1371: 63). این افسانه دربارهٔ پیرزنی است که به قصد دیدن دختر و دامادش به سفر می‌رود. او در راه با چند حیوان وحشی برخورد می‌کند که قصد خوردن او را دارند. اما با تدبیری که به کار می‌برد آنها را منصرف می‌کند که در راه برگشت از خانهٔ دخترش او را بخورند. در بازگشت پیرزن در یک کدو مخفی می‌شود و از دست آنها نجات پیدا می‌کند. این افسانه در دستهٔ افسانه‌های توام با تکرار قرار دارد. تکرار در افسانهٔ کدو قلقله زن زیبایی این افسانه را بیشتر کرده است. این تکرار همراهی کودکان را در موقع شنیدن این افسانه به دنبال دارد. برای نمونه موقعی که پیرزن به گرگ، پلنگ و شیر می‌رسد می‌گوید ابتدا از او می‌پرسند:

«پیرزن کجا می‌روی؟» گفت: «می‌روم خانهٔ دخترم چلو بخورم، پلو بخورم، مرغ فسنجون بخورم، خورش متنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم.»

در پاسخ:

پیرزن گفت: «ای گرگ! من پیرزنم، پوستم و استخوانم. اگر مرا بخوری سیر نمی‌شوی، بگذار من برم خانهٔ دخترم، چند روزی آنجا بمانم، چاق بشوم، شکمم گوشت نو بالا بیاورد، آن وقت مرا بخور.»

تصویری از نسخه بازآفرینی کدوقلقله‌زن به قلم محمدهادی محمدی با تصویرگری علی خدایی

به دختره گفت: «برو، یک کدوی بزرگ حلوایی یا تنبل برای من بیار.» دختره رفت، یک کدوی بزرگ براش آورد. گفت: «توی کدو را خالی کن. من وقتی که خواستم بروم، می‌روم توی کدو درش را می‌گیرم، تو قِلَم بده و ولم بده.»

در راه برگشت وقتی پیرزن درون کدو است نیز این تکرارهای کلامی وجود دارد. «کدو قلقله زن! ندیدی تو پیرزن؟» کدو گفت: «والله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم، به جوز لق لق ندیدم، قِلَم بده، ولم بده، بگذار برم.»

پایان این افسانه در روایتهای مختلف، تفاوت دارد اما آنچه در این نوشتار به عنوان منبع روایت در نظر گرفته شده است روایت صبحی مهتدی است که در کتاب قصه‌های صبحی، جلد اول، نوشته شده است. صبحی این روایت کدو قلقله زن را درست‌ترین روایت این افسانه می‌داند. پایان افسانه را چنین آورده است:

گرگه صدای پیرزن را شناخت و گفت: «به من دروغ می گویی؟ تو همان پیرزن هستی که حالا رفتی تو کدو. الان بیرونت میارم و می‌خورمت.» گرگه از پایین کدو را سوراخ کرد رفت تو، از طرف دیگر هم پیرزن درش را ورداشت و آمد بیرون، وقتی گرگه از این ور کدو تو رفت، پیرزن از آن سر بیرون آمد و در رفت، رفت توی خانه‌اش.

تصویری از نسخه بازآفرینی کدوقلقله‌زن به قلم محمدهادی محمدی با تصویرگری علی خدایی

در کتابک بخوانید: کدو قلقله زن به روایت صبحی

به گمان من متن درست افسانه این است. ولی بعضی‌ها می گویند:

گرگ وقتی کدو را قل داد کدو به سنگی خورد و از میان دوتا شد و پیرزن آمد بیرون. گرگ گفت: «ای بدجنس! مرا گول زدی. توی کدو رفتی الان می‌خورمت.» پیرزن گفت: «به پیر و پیغمبر قسم، به آقای قنبر قسم، به صاحب منبر قسم، که آمدم مرا بخوری. اما دلم می‌خواهد که بگذاری من برم حمام تر و تمیز بشوم، آن وقت مرا بخوری.» گرگه راضی شد، پیرزن رفت توی حمام یک مشت خاکستر داغ از تون ورداشت و آورد تا رسید به گرگه، پاشید توی چشمش. جیغ و داد گرگه بلند شد. مردم آمدند بیرون، گرگ را زدند و کشتند پیرزن هم رفت به خانه‌اش.


خرید نسخه‌ی بازآفرینی شده‌ی کدوقلقله‌زن


در یک نسخه دیگر می‌نویسد:

وقتی که پیرزن خواست برود توی کدو، یک مشت نمک از دختر گرفت و وقتی کدو شکست و پیرزن با گرگ روبه رو شد، نمک را توی چشم گرگ ریخت و فرار کرد. بعضی‌ها به جای شیر و پلنگ، خرس و سگ و شغال نوشته‌اند. (مهتدی،1378:98 ـ 102)

در بیشتر روایت‌های ایرانی نام افسانه، کدو قلقله زن یا کدوی قلقله زن است. اما در برخی روایتهای به دست آمده نامهای دیگری نیز دارد. همچون: خاله پیرزن و کدو (روایت طالب آباد شهر ری)، دالو و کدی (روایت لری)، خاله پیرزن، پیرزن قلقله زن و کدوی غلتان (ر.ک: درویشیان و خندان، ج 11).

مارزلف طبقه بندی کدو قلقله زن را چنین آورده است: «124 F فرار در کدو.

از همین نویسنده در کتابک بخوانید: شعر کودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»

I. پیرزنی به دیدن دختر شوهر دار خود می‌رود در بین راه حیوانات وحشی قصد خوردن او را می‌کنند. وی با دادن این قول که هنگام بازگشت می‌گذارد او را بخورند خود را نجات می‌دهد (الف) گرگ، (ب) شیر (ج) پلنگ (د) سایر جانوران وحشی ست. II. در بازگشت دخترش کدوی بزرگی در اختیار او می‌گذارد که پیرزن درون آن می‌رود و با آن قل می‌خورد. (الف) وی در این خفاگاه می‌تواند بدون دیدن ضرر و زیانی از چنگ دو جانور درنده نخستین بگریزد (ب) سومین جانور به نیرنگ او پی می‌برد اما او می‌تواند از چنگ این جانور هم رهایی یابد؛ یا (ج) این جانور سوم او را می‌خورد.» (مارزلف، 1371: 63)

نسخه‌های نواحی مختلف کم‌وبیش روایتگر همین داستان است و فقط در برخی جزئیات، با یکدیگر تفاوت دارند؛ برای مثال در همهٔ روایتها، پیرزن می‌خواهد به دخترش سر بزند. ولی در روایت مردم جندق، فرزند پیرزن پسری است که به‌سبب مشغلهٔ کاری نمی‌تواند به مادرش سر بزند. در روایتهای گوناگون، نوع و شمار جانورانی که سر راه پیرزن قرار می‌گیرند متفاوت است. جانورانی که از آنان در این افسانه نام برده می‌شوند اغلب درنده‌اند؛ مانند گرگ، روباه، خرس، پلنگ، شغال، کفتار و شیر تقریباً در همهٔ روایتها. گرگ وجود دارد؛ ولی، برخی راویان از سگ و گربه هم نام برده‌اند. پیرزن هربار هنگام رویارویی با این جانوران و تهدید به خورده‌شدن، بهانه می‌آورد که پیر و نحیف است و شایستهٔ خوردن نیست. سپس، از آنها اجازه می‌خواهد که به خانهٔ فرزندش برود، غذا بخورد، چاق شود و نزد آنان بازگردد تا حیوانات غذایی مناسب برای خوردن داشته باشند. در روایت شاهرودی، هربار که جانوران با پیرزن روبه‌رو می‌شوند، به جای اینکه بخواهند او را بخورند، از او می‌خواهند هنگام بازگشت چیزی برایشان بیاورد؛ مثلاً گرگ از او یک بره، ببر یک بز و روباه یک مرغ طلب می‌کند. در روایت سروستانی، حیوانات از پیرزن می‌پرسند که چه چیز برایشان آورده است و پیرزن هربار در واکنش به این پرسش می‌گوید که هیچ با خود ندارد و درعوض، قول می‌دهد هنگام بازگشت چیزی برای آنها سوغات بیاورد.
پیرزن در کدو، قل‌زنان به سوی خانهٔ خود روان است و در راه، به‌ترتیب، به همان حیواناتی برمی‌خورد که هنگام آمدن دیده بود. جانوران از کدو سراغ پیرزن را می‌گیرند و او ابراز بی‌اطلاعی می‌کند و از دستشان می‌گریزد؛ ولی، این حیله برای فریب همهٔ حیوانات کافی نیست و آخرین حیوان متوجه حضور پیرزن در کدو می‌شود و با شکستن کدو، پیرزن را بیرون می‌آورد. این اتفاقی است که در همهٔ نسخه‌ها رخ می‌دهد. در برخی روایتها، اینجا پایان کار پیرزن است. حیوانات پیرزن را می‌خورند و افسانه پایان می‌یابد. در روایتهای دیگر، پیرزن با شجاعت و زیرکی، جان خود را نجات می‌دهد.

در روایت طالب‌آباد، شغال چنان کدو را به زمین می‌زند که صدایش همه‌جا می‌پیچد و کشاورزانی که در اطراف بودند، به فریاد پیرزن می‌رسند و با کشتن شغال، پیرزن را نجات می‌دهند. (ر. ک: غفوری عاطفه)

قدیمی‌ترین متن مکتوب دیگر از این افسانه، مربوط به سال 1362 است که کیانوش لطیفی در انتشارات دهداری آن را منتشر کرد.

یکی از متن‌های نمایشی کدو قلقله زن نیز در سال 1377 توسط جواد ذوالفقاری و شادی پورمهدی نوشته شده است.

تصویری از نسخه بازآفرینی کدوقلقله‌زن به قلم محمدهادی محمدی با تصویرگری علی خدایی

عاملی افسانهٔ کدو قلقله زن را به صورت منظوم بازنویسی کرد و با مشارکت و اجرای جمعی از همکاران رادیویی‌اش در قالب یک نوار کاست (به همراه کتاب) در اوایل دهه شصت منتشر کرده بود. ایشان همچنین در سال ۱۳۷۵ در ن‍ش‍ر ب‍چ‍ه‌ه‍ا س‍لام، ک‍دو ق‍ل‍ق‍ل‍ه‌زن را به صورت منظوم و منثور انتشار داد.

لازم به یادآوری است که در کتاب نقد و تحلیل افسانه‌های ایرانی (جلد دوم) نزدیک به سی روایت از این افسانه (متون کهن، متون بازنویسی و بازآفرینی و نمایشنامه) جمع‌آوری و تحلیل شده است. سی روایت از نویسندگانی همچون: منیرو روانی پور، ناصر یوسفی، علی اصغر سیدآبادی، حمید عاملی و فضل‌اله مهتدی، مریم جباری، عبدالله یزدانی، زهرا عمونی، فاطمه ستاری، اعظم خضریان، حسن مدرس، حسین بابا نژاد، اعظم شعبان زعیم، مجید پارسا، مهرانگیز مهری، ناهید رشید، زهرا مهاجری، جواد ذوالفقاری و شادی پورمهری.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از بز زنگوله‌پا (بزک جینگله‌پا)

«در بین روایت‌های سی گانهٔ کدوها روایت منیرو روانی پور تنها بازنویسی خلاق داستانی با ساختمانی محکم روندی منطقی و باورپذیر است. نقاط ضعف داستان قبلی را شناخته و تلاش کرده مسیر قابل قبول‌تری برای آن بسازد؛ او از جایی که ایستاده ـ جهان مدرن داستان نویسی ـ به داستان نگاه کرده است. الگوی اصلی قصهٔ کهن را نگه داشته و ویژگیهای خاصی از نگاه و شگردهای داستانی خود به آن اضافه کرده است. ... او در جواب کجا می‌روی‌ها می‌گوید: «می‌روم برای بچه‌ها قصه بگویم». قصه گویی جای دید و بازدید خانوادگی را گرفته است و اهمیت حرکت زن از خانه و جنگل به آن سوی جنگل را بیش‌تر می‌کند. نویسنده پس از تغییر فلسفهٔ حرکتی داستان به سراغ دیگر اجزای قصه آمده است؛ او بحث و جدل تکراری و ساده لوحانهٔ پیرزن و حیوانات را شناسایی کرده و از توجیه با شیره مالی سر حیوانات دست برداشته و کوشیده دلایل منطقی‌تر باورپذیرتر و معقولانه‌تری را طراحی کند؛ وقتی با حیوانات روبه رو می‌شود دلیلش انتظار بچه‌هاست؛ بچه‌هایی که منتظر قصه مانده‌اند. او می‌گوید آنها مشتاق پایان قصه هستند. آقا گرگه به این راحتی‌ها خام نمی‌شود. روانی پور از اول داستانش کبوتری را به قصه اضافه کرده است؛ عنصری که با فضای داستان هماهنگ است و نقش خبررسانی‌اش مهم است ...» (نعیمی، 1396: 170 ـ 171). نوشتهٔ روانی پور در مقایسه با افسانهٔ اصلی عناصر متفاوتی دارد. شغل پیرزن قصه گویی است. به جای دختر، کبوتر دارد. دلیل سفرش، قصه گفتن برای بچه‌های آن طرف جنگل است؛ و می‌گوید اگر اجازه ندهند که برود؛ کبوتر برای بچه‌ها خبر می‌برد و چون آن‌ها می‌خواهند پایان قصه را بشوند اگر به موقع نرود، بچه‌ها می‌آیند و او (شریر) را می‌کشند و از توی شکمش پیرزن را بیرون می‌آورند.

روایت منیرو روانی پور

کدو قلقله زن

روزگاری روزگاری پیرزنی بود که با یک کبوتر تک و تنها در خانه‌اش کنار جنگل زندگی می‌کرد و جمعه‌ها به دهکده‌ای آن سوی جنگل می‌رفت و برای بچه‌ها قصه می‌گفت. روزهای پیرزن به انتظار جمعه می‌گذشت و گاهی که خیلی دلتنگ می‌شد. کبوتر سفیدش را به دهکده می‌فرستاد تا از بچه‌ها خبری بگیرد. بچه‌ها هم برای پیرزن نامه می‌نوشتند و به پای کبوتر می‌بستند.

پیرزن روزهای جمعه صبح زود بلند می‌شد و برای بچه‌ها کلوچه می‌پخت و نزدیک ظهر راه می‌افتاد. در یکی از همین جمعه‌ها کبوتر که بیرون رفته بود تا زیر آسمان آبی گشتی بزند؛ ناگهان گرگی را دید و لحظه‌ای بعد پلنگی و در فاصله‌ای دورتر شیری. فوراً به خانه پیرزن برگشت. روی شانهٔ او نشست و گفت: امروز از خانه بیرون نرو، توی راه پر از شیر و پلنگ و گرگه، می‌ترسم تو را بخورند. اما پیرزن دلش برای بچه‌ها تنگ شده بود و می‌دانست که همه منتظرند تا مثل هر جمعه قصه‌ای بشنوند. به همین خاطر، بی اعتنا به حرف‌های کبوتر بلند شد. کلوچه را که پخته بود توی زنبیلی چید و گفت من می‌روم، تو هم بالای سر من بپر. کبوتر که می‌ترسید گفت: اگر تو را خوردند چه کار کنم؟ پیرزن دستی به بال‌های کبوتر کشید و خنده‌ای کرد و گفت: هر چه گفتم گوش کن تو فقط بالای سر من بپر و هر وقت دستم را به سرم کشیدم پایین تربیا. کبوتر قبول کرد. پیرزن راه افتاد اما هنوز راه زیادی نرفته بود که گرگ را دید. گرگی که دندانهایش را نشان می‌داد و چنگ به زمین می‌کشید. پیرزن خیلی ترسید. دست پاچه شد و سلام کرد. گرگ گفت: اگر سلام نکرده بودی لقمه چپم بودی حالا بگو کجا می‌روی؟ می‌روم برای بچه‌ها قصه بگویم. گرگ پرسید چه قصه‌ای؟ پیرزن جواب داد: قصه یک پیرزن که بچه‌ها دوستش دارند و هر روز جمعه به قصه‌اش گوش می‌دهند. گرگ گفت: اما من گرسنه‌ام باید تو را بخورم.

پیرزن که می‌ترسید و صدایش می‌لرزید گفت: اگر حوصله کنی می‌روم، قصه‌ام را می گویم و بر می‌گردم. بعد می‌توانی مرا بخوری. گرگ گفت: چرا حالا نخورم؟ پیرزن دستی به سر خود کشید. کبوتر پایین‌تر آمد و بال بالی زد، گرگ او را دید. پیرزن به کبوتر اشاره کرد و گفت: آقا گرگه بچه‌ها منتظرند، اگر مرا بخوری این کبوتر می‌رود و به بچه‌ها می‌گوید و آنها هر جا که باشی پیدایت می‌کنند. شکمت را پاره می‌کنند و مرا در می‌آورند تا پایان قصه را بشنوند. آخر امروز باید قصه‌ام را تمام کنم می‌بینی که بهتر است بروم قصه را بگویم و برگردم تا با خیال راحت بتوانی مرا بخوری.

گرگ گرسنه گفت: پس اقلاً آخر قصه‌ات را برای من هم بگو. پیرزن گفت: پیرزن قصه گو وقتی به دهکده می‌رود سر راهش گرگی را می‌بیند که بسیار گرسنه است. گرگ می‌خواهد او را بخورد اما وقتی می‌شنود که پیرزن برای چه به دهکده می‌رود رهایش می‌کند. پیرزن می‌رود قصه‌اش را می‌گوید و بر می‌گردد، آن وقت گرگ او را می‌خورد. گرگ که با لذت گوش می‌داد؛ دو سه بار زبانش را بیرون آورد، به پیرزن نگاه کرد و اجازه داد که برود.

پیرزن رفت و رفت تا به پلنگ رسید. پلنگ که از شدت گرسنگی پیرزن را چاق و چله می‌دید فریاد کشید: چه پیرزن خوش مزه‌ای! نمی‌دانم چه طور تو را بخورم. پیرزن قصهٔ خودش را برای پلنگ تعریف کرد اما پلنگ که فکر خوردن پیرزن دهانش را آب انداخته بود گفت: اما من گرسنه‌ام باید تو را بخورم پیرزن دستی به سرش کشید، کبوتر بال زنان پایین آمد پلنگ او را دید. پیرزن گفت: می‌بینی اگر مرا بخوری این کبوتر می‌رود و به بچه‌ها می‌گوید و هیچ بچه‌ای دوست ندارد یک قصه نیمه تمام بماند. اگر مرا بخوری ممکن است تو را پیدا کنند و مرا از توی شکمت در بیاورند تا بقیهٔ قصه را بشنوند، اما اگر بگذاری بروم قصه‌ام را تعریف کنم آن وقت می‌توانی با خیال راحت مرا بخوری. پلنگ سری تکان داد و از سر راه پیرزن کنار رفت. پیرزن راه افتاد رفت و رفت تا نزدیک دهکده به شیر رسید که چنگ و دندان نشان می‌داد و از گرسنگی نعره می‌کشید. پیرزن با نشان دادن کبوتر به شیر هم قول داد که هنگام بازگشت بگذارد تا او را بخورد. شیر هم از سر راه پیرزن کنار رفت و او راه افتاد. در دهکده بچه‌ها منتظر بودند. پیرزن کلوچه‌ها را بین آنها قسمت کرد و قصهٔ پیرزنی را که در راه گرگ و پلنگ و شیر رو به رو می‌شود برای آنها گفت و بعد پرسید: حالا آن پیرزن چه طور باید به خانهٔ خود برگردد؟ هر یک از بچه‌ها چیزی گفت که هیچ کدام نمی‌توانست پیرزن را سالم به خانه برساند. آن وقت پیرزن بچه‌ها را به مزرعه‌ای نزدیک برد. یک کدو تنبل چید، تویش را خالی کرد. داخل آن رفت. درش را بست و از بچه‌ها خواست که کدو را قل بدهند. بچه‌ها کدو را قل دادند و به راه افتاد. کبوتر هم بالای سر کدو می‌پرید اما هنوز کدو قلقله زن از دهکده بیرون نرفته بود که یکی از بچه‌ها گفت: اگر شیر و پلنگ و گرگ کبوتر را ببینند حتماً او را می‌شناسند و پیرزن را از توی کدو در می‌آورند و می‌خورند. آن وقت بچه‌ها برای این که هیچ جانوری پیرزن قصه گو را نشناسد به مزرعه رفتند. هر کدام یک کدو تنبل چیدند، تویش را خالی کردند. هر کس در کدویی نشست و با تکانی که به خودش داد توی جاده راه افتاد. بچه‌ها زمانی به پیرزن رسیدند که شیر از او می‌پرسید: کدو کدو قلقله زن! ندیدی یک پیرزن؟

پیرزن جواب داد: والله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم. به جوز لق لق ندیدم. هلم بده، قلم بده، بگذار برم.

شیر کدو را قل داد. کدو قلقله زن راه افتاد اما شیر که بوی پیرزن را از توی کدو شنیده بود پشیمان شد و می‌خواست به دنبال کدو قلقله زن برود که ناگهان کدوهای زیادی را دید که به طرفش می‌آمدند. با تعجب نگاه کرد. چشمانش را با دست مالید و باز و بسته کرد و با خودش گفت که حتماً از گرسنگی خیالاتی شده‌ام که یک کدو را صد کدو می‌بینم. بهتر است اصلاً به روی خود نیاورم و همین جا منتظر پیرزن بمانم. بچه‌ها از کنار شیر رد شدند و به دنبال پیرزن رفتند تا به پلنگ رسیدند. اما هنوز پلنگ چیزی نگفته بود که بچه‌ها همگی با هم خواندند: والله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم، به جوز لق لق ندیدم، هلم بده، قلم بده، بگذار برم بود که پلنگ از دیدن این همه کدو که می‌خواندند و می‌غلتیدند پا به فرار گذاشت.

تصویری از نسخه بازآفرینی کدوقلقله‌زن به قلم محمدهادی محمدی با تصویرگری علی خدایی

پیرزن که حالا می‌دانست بچه‌ها او را همراهی می‌کنند و دیگر نمی‌ترسید، زودتر از آنها راه افتاد و رفت و رفت تا به گرگ رسید. گرگ پرسید: کدو، کدو قلقله زن ندیدی یک پیرزن؟ پیرزن گفت: نه ندیدم، اما آخر قصه‌اش را می دانم. گرگ بی حوصله گفت: من خودم آخر قصه را بهتر از تو می. دانم. حالا بگو ببینم تو پیرزن را دیده‌ای یا نه؟ در همین نگاه بچه‌ها سر رسیدند. بچه‌هایی که با هم می‌خواندن؛ والله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم، به جوز لق لق ندیدم، هلم بده، قلم بده، بگذار برم. گرگ از دیدن آن همه کدو که می‌خواندند و می‌غلتیدند عقل از سرش پرید و دیوانه شد و پیرزن سالم به خانه‌اش رسید. متل ما خوشی خوشی، دستهٔ گلی روش بکشی.

روایت کدو قلقله زن در کشور تاجیکستان

در تاجیکستان روایتی از کدوقلقله زن وجود دارد که با نام «کدو، کدو، جان کدو» معروف است. تاکنون این روایت تاجیکی در ایران برگردان نشده است. جهت اطلاع مخاطبان عزیز ابتدا خلاصه‌ای از روایت تاجیکی به فارسی آورده می‌شود و در ادامه برگردان متن تاجیکی کدو، کدو، جان کدو روایت می‌شود.

خلاصه: پسرکی دانا و دلیر، هر روز به شکار می‌رفت. روزی موقع شکار به یک شغال برخورد می‌کند. شغال به پسرک گفت: های بچه، من می‌خواهم تو را بخورم. پسر در جواب شغال گفت: می‌خواهی مرا بخوری؟ نمی‌بینی که من یک بچهٔ لاغرم. گوشت درست و حسابی هم ندارم که شکمت سیر بشود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، کبک دَری و مرغ دشتی شکار می‌کنم و برای تو می‌آورم تا بخوری و کیف کنی. شغال راضی شد. پسرک به راهش ادامه داد که ناگهان یک گرگ بزرگ و خشمگین سر راهش پیدا شد.

گرگ درحالی که آب دهانش آویزان شده بود. دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: آماده شو تا لقمهٔ من بشوی. او به گرگ هم قول می‌دهد که به کوه و دشت و جنگل برود و برای او یک برهٔ چاق پیدا کند و بیاورد. گرگ قبول می‌کند و او به راهش ادامه می‌دهد که به یک پلنگ رسید او به پلنگ هم وعدهٔ بره‌ای چاق می‌دهد و پلنگ را راضی می‌کند که صبر کند تا او برگردد. پسرک به کشتزاری می‌رسد که پر از کدوهای رسیده و بزرگ بود. فکری به ذهنش می‌رسد. او درون کدو را خالی می‌کند و خودش را در میان کدو پنهان می‌کند و قل قل زنان راهی خانه‌اش می‌شود. در راه خانه، به پلنگ و گرگ و شغال می‌رسد. هر کدام به او می گویند: کدو! کدو! پسر هم از درون کدو جواب می‌دهد: جان کدو!

می‌پرسند: بچه را ندیدی، کدو؟

و او می‌گوید: درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است.

پلنگ و گرگ و شغال بی‌خبر از اسرار کدو و زیرکی پسرک، در حالی که همچنان چشم به راه آمدن پسرک بودند، اجازه می‌دهند که کدو، قل زنان به راهش ادامه دهد. این شد که پسرک دانا و دلیر به خانه‌شان رسید. کدو را دو پاره کرد و از درونش بیرون پرید و با شادی زندگی کرد.

********************

در اینجا این افسانه را بر اساس کتاب افسانه‌های خلق تاجیک، که در سال 2005 م. در شهر خجند منتشر شده، روایت می‌کنیم. لازم به یادآوری این نکته است که افسانه‌های این کتاب بر اساس کتاب افسانه‌های خلقی تاجیک که رجب امانف و کلادیو اولغ‌زاده، آن‌ها را در سال 1957 م. جمع‌آوری و نشر کرده بودند و بارها با ویراست جدید چاپ شدند، تهیه شده‌اند.

روایت تاجیکی از کدو قلقله زن با نام «کدو، کدو، جان کدو»

بود نبود، پسرکی بود دانا و دلیر. هر روز به شکار می‌رفت. کبک دری شکار می‌کرد و مرغ دشتی. روزی می‌رفت که از پیشش یک شغال برآمد. عجب مخلوقی بود شغال، چشمانش را پیسانده[1]، دمش را جنبانده، دندان‌هایش را غجِرّاس[2] زنانده، به پسرک گفت: های بچه، من تو را می‌خورم! گفت شغال.

_ مرا می‌خوری؟ نمی‌بینی، که من یک بچهٔ خرابک، گوشت درست ندارم که شکمت سیر شود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، کبک دری و مرغ دشتی شکار کرده می‌بیارم، کیف کرده می‌خوری. شغال راضی شد. پسرک رفته ایستاده بود که از پیشش گرگ برآمد. یک گرگ کلان بدقهر و بدخشم دمش را جنبانده، چشمش را پیسانده، دندان‌هایش را غجرّاس زنانده گفت: های بچه، تَیّار شو[3]، لقمه حلال من می‌شوی!

_ مرا می‌خوری؟ نمی‌بینی که من یک بچه خرابک[4]، گوشت درست ندارم که شکمت سیر شود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، بز لنگ و برهٔ شکم ترنگ[5] شکار کرده می‌بیارم، کیف کرده می‌خوری.

_ تیزتر [6]بیار! فرمود گرگ تیزتر که من سخت گرسنه‌ام.

_ خوب شده‌است گفته پسرک، به راه خود روان شد.

گرگ راضی شد. پسرک رفته ایستاده بود، که از پیشش پلنگ برآمد. پلنگ بدواهمه دهشت‌آور. پلنگ بدواهمه دهشت‌آور سرش را لرزاند و چشمانش را پیساند و دندان‌هایش را غجرّاس زنانده گفت: های بچه، طیار باش، لقمه حلال من می‌شوی!

_ مرا می‌خوری؟ نمی‌بینی که من یک بچه خرابک، گوشت درست ندارم که شکمت سیر شود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، برهٔ فربهکک[7] شکار کرده می‌بیارم، کیف کرده می‌خوری.

_ تیزتر بیار! فرمود پلنگ تیزتر که من سخت گرسنه‌ام.

پلنگ راضی شد. پسرک رفت. به کوه و دشت و جنگل رفت و کبک دری و مرغ دشتی شکار کرده، آمده ایستاده بود که پالیزی[8] را دید. عجب کدوها پخته خوابیده بودند، یکی از دیگری کلان‌تر[9]. یک کدو کلان را گرفت و درونش را تازه کرد و لُپی کرده[10]به درونش درآمده غیل زناند[11]. کدو کلان زَِب‌زرد[12] بی‌گرد غیلان‌غیلان[13] رفتن گرفت. رفته ایستاده بود که از پیش پلنگ برآمد: پلنگ بدواهمهٔ دهشت‌آور.

پلنگ بدواهمهٔ دهشت‌آور گفت: کدو! کدو!

_ جان کدو! صدا برآمد از درون کدو.

_ بچه را ندیدی، کدو؟

_ درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است کدو! آواز داد[14] پسرک.

پلنگ بی‌خبر از اسرار کدو در سر راه کلان، حیران و نگران ماند. کدو کلان زَِب‌زرد بی‌گرد باشد غیلان‌غیلان به راهش رفت. رفته ایستاده بود که از پیشش گرگ برآمد، گرگ کلان بدقهر و بدخشم.

گرگ کلان بدقهر و بدخشم کدو را نگاه داشته گفت: کدو! کدو!

_ جان کدو! صدا برآمد از درون کدو.

بچه را ندیدی، کدو؟ درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است کدو! آواز داد پسرک.

گرگ بی‌خبر از اسرار کدو در سر راه کلان، حیران و نگران ماند. کدو کلان زب‌زرد بی‌گرد، غیلان‌غیلان به راهش رفت. رفته ایستاده بود که از پیشش شغال برآمد. شغال گشنه که دمش را لرزانده، آب دهانش را روانده[15]، به امید کبک دری و مرغ دشتی شِشته بود[16]. کدو را دیده گفت: کدو! کدو!

_جان کدو! صدا برآمد از درون کدو.

_ بچه را ندیدی، کدو؟_ درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است کدو! آواز داد پسرک.

شغال بی‌خبر از اسرار کدو در سر راه کلان، حیران و نگران ماند. همین خیل پسرک دانا و دلیر غیلان‌غیلان به خانه‌شان آمد و کدو را دو بولَک[17] کرده، از درونش برآمد و شاد و خرم زندگی کرده گشت.

خلاصه روایت تاجیکی به فارسی:

پسرکی دانا و دلیر، هر روز به شکار می‌رفت. روزی موقع شکار به یک شغال برخورد می‌کند. شغال به پسرک گفت: های بچه، من می‌خواهم تو را بخورم. پسر در جواب شغال گفت: می‌خواهی مرا بخوری؟ نمی‌بینی که من یک بچهٔ لاغرم. گوشت درست و حسابی هم ندارم که شکمت سیر بشود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، کبک دَری و مرغ دشتی شکار می‌کنم و برای تو می‌آورم تا بخوری و کیف کنی. شغال راضی شد. پسرک به راهش ادامه داد که ناگهان یک بزرگ و خشمگین سر راهش پیدا شد.

گرگ درحالی که آب دهانش آویزان شده بود. دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: آماده شو تا لقمهٔ من بشوی. او به گرگ هم قول می‌دهد که به کوه و دشت و جنگل برود و برای او یک برهٔ چاق پیدا کند و بیاورد. گرگ قبول می‌کند و او به راهش ادامه می‌دهد که به یک پلنگ رسید او به پلنگ هم وعدهٔ بره‌ای چاق می‌دهد و پلنگ را راضی می‌کند که صبر کند تا او برگردد. پسرک به کشتزاری می‌رسد که پر از کدوهای رسیده و بزرگ بود. فکری به ذهنش می‌رسد. او درون کدو را خالی می‌کند و خودش را در میان کدو پنهان می‌کند و قل قل زنان راهی خانه‌اش می‌شود. در راه هانه، به پلنگ و گرگ و شغال می‌رسد. هر کدام به او می گویند: کدو! کدو! پسر هم از درون کدو جواب می‌دهد: جان کدو!

می‌پرسند: بچه را ندیدی، کدو؟

و او می‌گوید: درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است.

پلنگ و گرگ و شغال بی‌خبر از اسرار کدو و زیرکی پسرک، در حالی که همچنان چشم به راه آمدن پسرک بودند، اجازه می‌دهند که کدو، قل زنان به راهش ادامه دهد. این شد که پسرک دانا و دلیر به خانه‌شان رسید. کدو را دو پاره کرد و از درونش بیرون پرید و با شادی زندگی کرد.

منابع:

منابع

امانف، رجب، عابداف، داداجان (2008). افسانه‌های تاجیکی، دوشنبه: نشریات دانش،

امینایی، اکرم (1396) نقد و تحلیل افسانه‌های ایرانی،: بازنویسی خلاق یا پخته خواری بی دردسر؟ بررسی انتقادی سی روایت از کدو قلقله زن، زری نعیمی، جلد 2، تهران: موسسه پژوهشی کودکان دنیا، صص 147 ـ 175

0000000000 (1396) نقد و تحلیل افسانه‌های ایرانی، کدوقلقله زن، در جستجوی جهان تازه بررسی افسانهٔ کدو قلقله زن و چندی از بازنویسی‌هایش: عادله خلیفی، جلد 2، تهران: موسسه پژوهشی کودکان دنیا، صص 39 ـ 56.

انوری، حسن (1383). فرهنگ روز سخن. تک جلدی، تهران: انتشارات سخن.

بی نام (2005). افسانه‌های خلق تاجیک، دوشنبه: وزارت فرهنگ جمهوری تاجیکستان، خجند: نشریات دولتی به نام رجب جلیل.

تاکه هارا، شین؛ وکیلیان، سید احمد (1384) افسانه‌های ایرانی به روایت امروز و دیروز، چ دوم، تهران: نشر ثالث

حجازی، بنفشه (1382). ادبیات کودکان و نوجوانان ویژگی‌ها و جنبه‌ها، چ ششم، تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان.

درویشیان، علی اشرف، خندان، رضا (1389) فرهنگ افسانه‌های مردم ایران، ج 11، چ دوم، تهران: انتشارات کتاب و فرهنگ.

رحمانی، روشن (1380). تاریخ گردآوری نشر و پژوهش افسانه‌های مردم فارسی زبان، تهران: نوید شیراز.

رحمانی، روشن. (1397). نثر گفتاری تاجیکان بخارا (افسانه‌ها، قصه‌ها، روایت‌ها)، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی.

شاپوری، افسانه (1391) آیین گذر و مرحلهٔ گذار در برزنگوله پا و کدوی قلقله زن، ماهنامه کتاب ماه کودک و نوجوان اطلاع رسانی و نقد و بررسی کتاب، تهران: خانه کتاب ایران، شماره ۱۵۷.

شجاعی، محسن (1385). فرهنگ فارسی تاجیکی، (زیر نظر: محمدجان شکوری، ولادیمیر کاپارانف، رحیم هاشم، ناصرجان معصومی، تهران: فرهنگ معاصر.

علی‌محمدی، محبوبه (1402) تحلیل روایت قصه «کدو قلقله زن»؛ با تاکید بر مفاهیم حضور و فاصله اجتماعی فرهنگ مردم ایران بهار و تابستان 1402، شماره 72 و 73، 39 ـ 68 )

مارزلف، اولریش (1371) طبقه‌بندی قصه‌های ایرانی، ترجمهٔ کیکاووس جهانداری، تهران، ۱۳۷۱

مهتدی فضل الله (1387) قصه‌های صبحی، لیما صالح رامسری، ج اول، تهران: انتشارات معین

میرصادقی، جمال (1392). عناصر داستان. چاپ هشتم، تهران: نشر سخن.

نجات، دارا (2021) فرهنگ دارا، 2 جلدی، دوشنبه: موسسه نشریات دانش.

نظرزاده، سیف‌الدین (2008). فرهنگ تفسیری زبان تاجیکی. 2 جلدی. دوشنبه: پژوهشگاه زبان

منابع الکترونیکی

مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی، عاطفه غفوری

https://cgie.org.ir/fa/article/273250/کدو-قلقله-زن



[1]. چشم پیساندن: چشم دواندن، چشم غره

[2]. غجِرّاس: به هم ساییدن دندان‌ها، دندان قروچه

[3]. تَیّار (طیّار) شو: آماده شو، حاضر شو، مهیا شو.

[4]. خراب: لاغر، ک تصغیر و تحبیب.

[5]. تَرَنگ: پر. شکم ترنگ: شکم سیر.

[6]. تیز: سریع، تند.

[7]. فربه: چاق. فربهک: ک تصغیر و تحبیب.

[8]. پالیز: کشتزار، مزرعه

[9]. کلان: بزرگ، کلانتر: بزرگ‌تر

[10]. لُپّی: صدای حرکت سریع را در تاجیکی لپّی می‌گویند.

[11]. به درونش درآمده غیل زناند: قِل زد و به درون آن درآمد.

[12]. زَب‌زرد: خیلی زرد. صفتی با ساخت خاص که بر شدت و بسیاری دلالت دارد.

[13]. غیلان‌غیلان: غیل: گرد، هر چیزی که مثل توپ است. غیلان‌غیلان: آنچه در حالت غلیدن است. قِل قِل زنان.

[14]. آواز داد: صدا داد.

[15]. آب دهانش روانده: آب دهانش روان شد

[16]. شِشته بود: نشسته بود.

[17]. بولک: پاره، قِسم، قسمت، قطعه. دو بولک: دوپاره، دو قسمت.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

استقبال منتقدان هلندی از کتاب «رنگ رویای کلاغ»

Submitted by editor74 on

یک ماهی از انتشار کتاب «رنگ رویای کلاغ» در هلند می‌گذرد و این کتاب تاثیرگذار به زودی در ایران نیز منتشر می‌شود! در این مدت کوتاه، کتاب با اسقبال خوبی روبه‌رو شده است و منتقدان زیادی نقدهایی بر آن نوشته‌اند:

«متن و تصاویر زیبای این کتاب فرصت‌های زیادی را برای گفت‌وگو، فلسفه‌ورزی یا فعالیت‌های خلاقانه کودکان فراهم می‌کند. انتشار کتاب «رنگ رویای کلاغ» در دوره‌ای که آزادی دیگر یک امر بدیهی نیست، ارزشی دوچندان دارد. از انتشارات کوریدو متشکرم برای این جواهر!»

«رنگ رویای کلاغ روایت کلاغی است با پرهای سیاه و رویاهای رنگارنگ. کلاغی که نمی‌خواهد رویای شگفت انگیزش را بسپارد به فراموشی و خواب. کلاغ شبی از شب‌ها خوابی شگفت می‌بیند، رویایی رنگارنگ. اما وقتی از خواب بیدار می‌شود، هم‌چنان سیاه است. او برای رسیدن به این رویا تلاش می‌کند. رنگ می‌دهد، رنگ می‌گیرد. سایر حیوان‌ها را به اندیشیدن فرو می‌برد و زیستن در وجهی متمایز را به پیش روی آن‌ها می‌گذارد. او در هر داد و ستد بخشی از رویای‌اش را می‌یابد اما نه همه‌ی آن را. به سرزمین کلاغ‌ها بازمی‌گردد و هر بار به گونه‌ای طرد شده و مورد تمسخر واقع می‌شود. گاهی او را می‌ترسانند و گاهی می‌ترسند. گاهی می‌خندند و گاهی نادیده می‌گیرندش... کلاغ مسیر آمده را باز می‌گردد و آنچه را که از دیگران گرفته بود پس می‌دهد. پایان را رها و اکنون را زندگی می‌کند. خود را به طبیعت و اصل خویش می‌سپارد. به باران و به برف. به پاییز و به زمستان. اما رویای شگفت دست از سر او بر نمی‌دارد.»

یکی از منتقدان ادبی در هلند در وبسایت «hetboekenrijk.com» درباره‌ی این کتاب نوشته است: «نویسنده‌ی ایرانی، هادی محمدی در هم‌کاری با تصویرگر، سلیمه باباخان با یک کتاب تصویری شگفت‌انگیز بازگشته است. محمدی در کتاب‌های‌اش، از صلح و آزادی پشتیبانی می‌کند. در این کتاب تصویری شاعرانه که از سوی «جف آرتس» نویسنده‌ی کتاب «فراتر از رویا» به زبان هلندی ترجم هشده، آزادی و برای خود بودن در مرکز توجه قرار گرفته است. متن و تصاویر زیبای این کتاب فرصت‌های زیادی را برای گفت‌وگو، فلسفه‌ورزی یا فعالیت‌های خلاقانه کودکان فراهم می‌کند. انتشار کتاب «رنگ رویای کلاغ» در دوره‌ای که آزادی دیگر امری بدیهی نیست، ارزشی دوچندان دارد. از انتشارات کوریدو متشکرم برای این جواهر!»

نقدی دیگر بر این کتاب در وبسایت hebban.nl که از بزرگ‌ترین و معتبرترین پلتفرم‌های کتاب و ادبیات در هلند است منتشر شده:

«یک افسانه‌ی ایرانی!

این کتاب تصویری شاعرانه داستان کلاغی را روایت می‌کند که رویاهای بزرگی در سر دارد. او آرزو دارد پرهایی رنگارنگ داشته باشد، بنابراین از طریق مبادله با اشیا و حیوانات مختلف، رنگ‌هایش را تغییر می‌دهد. اما در نهایت متوجه می‌شود که دیگر کلاغ‌ها او را یکی از خودشان نمی‌دانند. این موضوع او را ناامید می‌کند. آیا او می‌تواند روزی رویای خود را محقق کند و در عین حال مورد پذیرش دیگران قرار گیرد؟

رنگ رویای کلاغ کتابی تصویری و دل‌نشین درباره آزادی و جسارت در پذیرفتن خود است. چه انتخاب‌هایی برای این مسیر باید انجام داد؟ چه زمانی یک رویا به واقعیت تبدیل می‌شود؟ این کتاب با تصاویر هنری، زیبا و رنگارنگی همراه است که تماشای آن را لذت‌بخش می‌کند. رنگ‌های زنده و پرشور به خوبی جوهره داستان را بازتاب می‌دهند. تصویرگر، سلیمه باباخان، با این اثر یک شاهکار هنری خلق کرده است.

متن‌های کوتاهی که در سمت چپ هر صفحه چاپ شده‌اند، جوهره داستان رنگ رویای کلاغ را به‌طور خلاصه بیان می‌کنند. این داستان نه تنها برای کودکان، بلکه برای بزرگسالان نیز تأثیرگذار خواهد بود. مطالعه و تماشای این کتاب همراه با کودکان تجربه‌ای لذت‌بخش است، چراکه می‌توان درباره پیام نهفته در داستان با آن‌ها گفت‌وگو کرد.

رنگ رویای کلاغ اثری ارزشمند است که به کودکان نشان می‌دهد رویاهای‌شان می‌توانند آن‌ها را به جاهای دوری در زندگی ببرند. این کتاب یادآور می‌شود که آزادی، چیزی ارزشمند است که باید برای آن تلاش کرد، به‌ویژه در دنیایی که دیگر همیشه بدیهی و مسلم نیست. این کتاب تصویری فرصت‌های بسیاری را برای گفت‌وگو با کودکان، چه به‌صورت فردی و چه در محیط‌های آموزشی، فراهم می‌کند.

از رنگ رویای کلاغ لذت ببرید؛ از متن‌های تأثیرگذار، فرصت‌های ایجاد گفت‌وگو، و پیامی که به کودکان امید و انگیزه می‌دهد تا رویاهایشان را دنبال کنند!»

برای خواندن نقدهای بیشتر، به وب‌سایت indeboekenkast.com مراجعه کنید:

رنگ رویای کلاغ داستانی شاعرانه با تصاویری زیبا و دلنشین و حاصل دومین همکاری سلیمه باباخان با «پروژه میان‌فرهنگی تولید کتاب ‌های تصویری باکیفیت» برنامه‌ی «با من بخوان» تولید شده است. این پروژه از سوی ماریت تورن ‌کویست تصویرگر نام‌آشنای هلندی و زهره قایینی، پژوهش‌گر ارشد ادبیات کودکان که تجربه‌ی داوری در چندین جایزه‌ی جهانی را داشته و دو دوره رییس هیئت داوران جایزه‌ی هانس کریستین اندرسن بوده است، مدیریت هنری می‌شود. «۱۸+۲ دارکوب» کتاب دیگر سلیمه باباخان در این پروژه است که در ترکیه نیز منتشر شده است و جوایز و تقدیرهای زیادی نیز دریافت کرده است.

کتاب رنگ رویای کلاغ، به زودی در ایران منتشر می‌شود...

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی
Subscribe to