به استقبال روز جهانی کتاب کودک سال 2025/ 1404 برویم!

Submitted by editor74 on

هر سال روز دوم آوریل (یا روزی نزدیک به این تاریخ) که روز تولد هانس کریستین اندرسن است، با هدف ترویج و گسترش عشق به خواندن در میان کودکان و نوجوانان، به‌عنوان روز جهانی کتاب کودک در سراسر جهان گرامی داشته می‌شود. دفتر بین‌المللی کتاب برای نسل جوان (IBBY) حامی و مروج این رویداد است. هرساله یکی از شاخه‌های ملی این نهاد مسئولیت انتشار پیام و پوستری به مناسبت این روز را بر عهده می‌گیرد. امسال شاخه‌ی ملی ایبی در کشور هلند حامی رسمی روز جهانی کتاب کودک و عهده‌دار تهیه‌ی پوستر و پیام آن بود.

«آزادی تخیل» تم روز جهانی کتاب کودک 2025 میلادی (1404 شمسی) است و «زبان تصاویر» عنوان پیام زیبای روز جهانی کتاب کودک امسال است. متن پیام و شعار 2025 هم برگرفته از کتاب شعری اثر ریان فیسر با تصویرگری یانکه ایپن بورخ است: «این واژگان از آن توست حتا اگر بر زبان من جاری شده باشد!»

این پیام به روال هر سال از سوی شورای کتاب کودک ترجمه و در دست‌رس علاقه‌مندان گرفته است:

«می‌توانی برای واژه‌ها تصویری بکشی؟
برای حرف‌هایی که می‌گویم؟
بعد تکه‌ای از تصویر را
سرد بکش
باد بکش
گره‌ای در گلو
یا بدشانسی را بکش.

یک سرفه بکش
یک آه
عطر نان تازه
زمان
یک لحظه
شروع یا پایان
یک نقشه را،

جایی را بکش
هر کجا که باشد
جایی که نیست
جایی که قرار است
اتفاقی در آن بیفتد.

درد یک فشار را بکش
مزه‌ی دریا را بکش.

چیزهای زیادی هست
که دل‌ام می‌خواهد ببینم
مثل عشق،
شاید روزی
روزگاری سهم من شود.

برای شعرم تصویری خلق کن،
و لطفاً خیال‌ات راحت:
این واژگان از آنِ توست
حتا اگر از بر زبان من
جاری شده باشد.»

(مترجم پیام به فارسی: عطیه الحسینی)

ترویج ادبیات و خواندن در روز جهانی کتاب کودک

پیام و پوستر روز جهانی کتاب کودک از راه‌های گوناگون برای ترویج کتاب و کتاب‌خوانی استفاده می‌شود. شاخه‌های ملی ایبی و دیگر نهادهای فرهنگی در سراسر جهان این پیام و پوستر را طریق رسانه‌های خود به اشتراک می‌گذارند و فعالیت‌هایی را در مدارس و کتابخانه‌ها و مراکز فرهنگی-آموزشی سازمان‌دهی می‌کنند. اغلب در روز جهانی کتاب کودک جشن‌ها و مراسمی با موضوع کتاب‌های کودکان و ادبیات کودک برگزار می‌شود که دربردارنده‌ی رویدادهایی چون دیدار کودکان و نوجوانان با نویسندگان و تصویرگران، مسابقه‌های کتاب‌خوانی و نوشتن، یا اهدای جوایز به کودکان کتاب‌خوان و... است.

در ایران روز تولد هانس کریستن اندرسن (2 آوریل) مصادف با 13 فروردین است، از این رو، روز جهانی کتاب کودک در ایران در روز 14 فروردین جشن گرفته می‌شود. با این حال قرار گرفتن این روز در پایان تعطیلات نوروزی، سبب می‌شود که آن طور که شایسته است به این مناسبت مهم پرداخته نشود. از این رو موسسه‌ی پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان و برنامه‌ی «با من بخوان» به کتاب‌داران و ترویج‌گران کتاب کودک پیشنهاد می‌کنند که در هفته‌های پایانی اسفند و هفته‌های آغازین فروردین به استقبال روز جهانی کتاب کودک و بزرگداشت زادروز هانس کریستن اندرسن بروند.

مسابقه‌ی بین‌المللی نقاشی به مناسبت روز جهانی کتاب کودک

شاخه‌ی ملی ایبی در کشور هلند از کودکان و نوجوانان سراسر جهان دعوت کرده ‌است تا براساس متن پیام امسال، (شعر «زبان تصاویر» اثر ریان فیسر)، با طراحی، نقاشی، یا هر تکنیک دیگری که دوست دارند یک اثر هنری خلق کنند. سپس یک عکس از اثر خود و (در صورت تمایل) یک عکس از خودشان به همراه اثر هنری‌شان بگیرند و آن را از طریق آدرس ایمیل زیر به ایبی هلند بفرستند:

ibby.secretariaat@gmail.com

ایبی هلند تمام آثار ارسالی را در وب‌سایت خود به نمایش می‌گذارد و به عنوان جایزه برای مدرسه‌ی محل تحصیل تعدادی از برگزیدگان بسته‌ای کتاب هدیه‌ می‌دهد. این نمایشگاه مجازی بهترین راه برای جشن گرفتن آزادی تخیل است.

درباره‌ی نویسنده‌ی متن پیام روز جهانی کتاب کودک 2025:

ریان فیسر (Rian Visser) متولد 1966، نویسنده و شاعر هلندی کتاب‌های کودکان است. او کتاب‌های خنده‌دار و هیجان‌انگیزی می‌نویسد که کاملاً با علایق کودکان مطابقت دارد. او به هم‌راه یانکه ایپن بورخ، تصویرگر کتاب‌های کودک، مجموعه‌های شعر «تمام آرزوهای دنیا» (2021) و «امروز یک روز ملایم است» (2024) را خلق کرده است. در سال 2022، ریان فیسر برنده‌ی جایزه قلم نقره‌ا‌ی (Zilveren Griffel) و مدال طلای شعر (Gouden Poëziemedaille) شد.

ریان فیسر در زمینه‌ی آموزش بسیار فعال است. او به صورت دیجیتال درس‌گفتارهایی درباره‌ی نوشتن خلاق و ترویج خواندن طراحی می‌کند که آموزگاران می‌توانند به صورت رایگان از آن‌ها استفاده کنند. او از سال 2024 تا 2026، او سفیر کتاب کودک هلند خواهد بود.

درباره‌ی تصویرگر پوستر روز جهانی کتاب کودک 2025:

یانکه ایپن بورخ(Janneke Ipenburg) متولد 1979، تصویرگر هلندی کتاب‌های کودکان است. او در هم‌کاری ما با ریان فیسر دو مجموعه شعر آفریده است و خود نیز به‌عنوان نویسنده/تصویرگر، کتاب تصویری «برای همیشه با تو» (2023) را خلق کرده است که داستانی است درباره‌ی ارتباط به رغم فاصله‌ی بسیار.

یانکه علاوه بر فعالیت به عنوان تصویرگر کتاب‌های کودک، روی تعدادی فیلم انیمیشن هم کار کرده است و در حال حاضر به عنوان طراح شخصیت در یک استودیوی بزرگ انیمیشن استاپ‌موش چینی کار می‌کند. در سال 2023، یانکه در فهرست اولیه‌ی جایزه‌ی جهانی تصویرسازی قرار گفت.

می‌توانید پوستر روز جهانی کودک سال 2025 را می‌توانید از لینک زیر دانلود کنید:

پوستر روز جهانی کتاب کودک در سال 2025/ 1404

پیام‌ها و پوسترهای روز جهانی کتاب کودک در سال‌های گذشته

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
شعار و پیام
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
با من بخوان صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

چاپ کتاب «بنفشه‌های عمونوروز» در آمریکا و نظرات منتقدان

Submitted by editor74 on

«بنفشه‌های عمونوروز» در ابتدای سال ۲۰۲۴ در امریکا منتشر شد و استقبال از این روایت دلنشین و تازه شدن زندگی و طبیعت، همواره ادامه خواهد داشت.

نقد شماره ۱: از وبسایت School Library Journal

این مجله با بیش از ۷۰ سال سابقه، به ارائه مقالات با کیفیت و نقدهای تخصصی در زمینه‌هایی مانند سوادآموزی، بهترین شیوه‌ها، فناوری، سیاست‌های آموزشی و مسائل مرتبط با جامعه کتابخانه‌های مدارس و آموزشگران می‌پردازد.

Gr 2-5–Nowruz, Persian New Year, has been celebrated for 3,000 years, and marks the first day of spring. In Persian folklore, Amu Nowruz (Uncle New Year) heralds in spring, while Naneh Sarma (Mother Forest) represents winter. With her wintersweet gown and snow white hair, Naneh Sarma lives in a snow castle atop the highest mountain, and is happy spreading snow, frost, and ice throughout the land. With no one to share her love of winter, she decides to seek out Amu Nowruz in the land of spring. He, in turn, is busy planting the seeds and flowers of spring, and while she waits tirelessly for him, she falls asleep. Upon finding her sleeping, he plants violets into her outstretched hands. The contrasting illustrations between the seasons is stunning. The chilly winter scenes resonate with bare trees, huge snow-capped mountains, and Naneh Sarma herself sporting a snow-capped cloud on her head. Amu Nowruz, living in the land of spring where color abounds, flowers bloom, and birds sing, has a giant hat upon his head bursting with flowers. Safakhoo’s distinctive artwork is made up of precise inked lines, intricate flowers and leaves, and contrasting colors which highlight the opposing seasons perfectly. Translated from Persian, the text is gentle, flowing, and poetic.

VERDICT This special folktale blooms to life upon the pages, and contains a sweet story of loneliness, friendship, and love.

Reviewed by Michele Shaw , Sep 01, 2024

گروه سنی ۲ تا ۵ دبستان – نوروز، سال نو ایرانی، بیش از ۳۰۰۰ سال است که جشن گرفته می‌شود و اولین روز بهار را نشان می‌دهد. در افسانه‌های ایرانی، عمو نوروز پیام‌آور بهار است، در حالی که ننه سرما نماد زمستان به شمار می‌رود.

ننه سرما، با لباسی از گل‌های زمستانی و مویی سفید همچون برف، در قلعه‌ای یخی بر بلندترین کوه زندگی می‌کند و با پاشیدن برف، سرما و یخ در سراسر سرزمین، احساس خوشحالی دارد. اما چون کسی را ندارد که عشقش به زمستان را با او تقسیم کند، تصمیم می‌گیرد عمو نوروز را در سرزمین بهار جستجو کند. عمو نوروز که مشغول کاشتن بذرها و گل‌های بهاری است، از حضور او بی‌خبر می‌ماند و ننه سرما که بی‌وقفه منتظرش می‌ماند، سرانجام خوابش می‌برد. وقتی عمو نوروز او را در خواب می‌یابد، بنفشه‌هایی در دستانش می‌گذارد و می‌رود.

تصاویر متضاد میان دو فصل در کتاب، خیره‌کننده هستند. صحنه‌های زمستانی، با درختان بی‌برگ، کوه‌های بلند پوشیده از برف، و ننه سرمایی که ابری برفی بر سر دارد، احساس سرما را منتقل می‌کنند. در مقابل، عمو نوروز در سرزمین بهاری زندگی می‌کند که در آن رنگ‌ها زنده‌اند، گل‌ها شکوفا شده‌اند و پرندگان آواز می‌خوانند. او کلاه بزرگی بر سر دارد که از آن گل‌ها بیرون زده‌اند.

تصاویر منحصربه‌فرد صفاخو با استفاده از خطوط جوهری دقیق، گل‌ها و برگ‌های پیچیده، و رنگ‌های متضاد، دوگانگی فصل‌ها را به زیبایی به تصویر می‌کشد. متن، که از فارسی ترجمه شده، لطیف، روان و شاعرانه است.

نتیجه‌گیری: این افسانه‌ی خاص، در دل صفحات کتاب جان می‌گیرد و داستانی لطیف از تنهایی، دوستی و عشق را روایت می‌کند.

بررسی‌شده توسط میشل شاو، ۱ سپتامبر ۲۰۲۴


خرید کتاب بنفشه‌های عمونوروز


نقد (معرفی) شماره ۲: از وبسایت Goodreads

A FOLKLORE INPIRED CELEBRATION OF THE SEASONS An enchanting story of the Persian New Year and moment when winter turns to spring, based on the Iranian folktale of Naneh Sarma and Amu NowruzIn the land of Winter, queenly Naneh Sarma coats the mountains and valleys in ice and snow and when she is tired she rests in her spiky snow castle. But with no one to talk to, Naneh Sarma gets lonely. In this gentle story based on a household Iranian folktale, Naneh Sarma journeys to the far off land of Spring to seek Amu Nowruz, Spring's herald, who sows the meadows with the seeds and flowers that fill his enormous knapsack. At the border between Winter and Spring, Naneh Sarma waits patiently for Amu Nowruz but by the time he arrives, she has fallen fast asleep. Gently, in her outstretched hands, Amu Nowruz plants violets.In the land of Winter, wide expanses of white snow and craggy mountains rise against backdrops of pale pink, blue, and gray while in the land of Spring, a profusion of green leaves and intricate flowers climb across the pages.

Illustrated with Nooshin Safakhoo's precisely inked lines and enchanting colors, this tale of Nowruz, the Persian New Year, rejoices in each pale wintersweet flower, icy gust of snow, and fresh tulip blossom alike.

جشنی الهام‌گرفته از افسانه‌ها برای تغییر فصل‌ها

داستانی دل‌انگیز درباره‌ی نوروز و لحظه‌ای که زمستان به بهار تبدیل می‌شود، برگرفته از افسانه‌ی ایرانی ننه سرما و عمو نوروز.

در سرزمین زمستان، ننه سرما، همچون ملکه‌ای، کوه‌ها و دره‌ها را با برف و یخ می‌پوشاند و هنگامی که خسته می‌شود، در قلعه‌ی یخی نوک‌تیز خود استراحت می‌کند. اما چون کسی را برای گفتگو ندارد، احساس تنهایی می‌کند.

در این داستان لطیف، که بر اساس یکی از افسانه‌های کهن ایرانی روایت شده است، ننه سرما به سرزمین دوردست بهار سفر می‌کند تا عمو نوروز، پیام‌آور بهار، را بیابد. او کسی است که دشت‌ها را با بذرها و گل‌هایی که در کوله‌بار عظیم خود دارد، شکوفا می‌کند.


خرید آثار نوشین صفاخو


در مرز میان زمستان و بهار، ننه سرما صبورانه منتظر عمو نوروز می‌ماند، اما پیش از آنکه او برسد، خوابش می‌برد. هنگامی که عمو نوروز او را در خواب می‌بیند، به آرامی دسته‌ای بنفشه در دستانش می‌گذارد.

در سرزمین زمستان، چشم‌اندازهای گسترده‌ی سفید، کوه‌های خشن و صخره‌ای، و آسمانی به رنگ‌های صورتی کم‌رنگ، آبی و خاکستری دیده می‌شود. اما در سرزمین بهار، برگ‌های سرسبز و گل‌های پیچیده و رنگارنگ، صفحات کتاب را زنده و پرنشاط می‌کنند.

با تصاویر شگفت‌انگیز نوشین صفاخو، که با خطوط ظریف جوهری و رنگ‌های جادویی به تصویر کشیده شده‌اند، این داستان نوروز، سال نو ایرانی، به زیبایی هر گل زمستانی کم‌رنگ، هر وزش باد یخی، و هر لاله‌ی شکوفا را جشن می‌گیرد.

نقد شماره ۳: از سایت Kirkus Rivew

Artistic and wistful, this is a sophisticated ode to the changing seasons.

In this translated retelling of a Persian folktale, the spirits of winter and spring briefly meet.

Naneh Sarma lives in the land of Winter. With “hair as white as snow” and a “gown woven of wintersweet flowers,” she “[spreads] winter everywhere” as she swings over the snowy clouds. Safakhoo relies on a minimal palette for these barren landscapes, with Naneh Sarma’s red socks and scarf standing out against the stark white backgrounds. But winter ends, and Naneh Sarma is alone. The pages explode in vibrant greens and reds as readers meet Amu Nowruz, who lives in the lush land of Spring. Amu Nowruz plants all day long, “while serenading the sun to shine bright.” Lonely Naneh Sarma hears him and wishes he would visit her. Waiting for him “at the edge of winter and spring,” she eventually falls asleep. When Amu Nowruz finds her, he puts violets into her hands and sneaks away. She wakes and shouts to him, only to hear him reply, “Tend to the violets…The New Year is coming!” These events happen each year, readers are told, “at the dusk of winter and the dawn of spring.” Detailing the origins of Nowruz, the Iranian New Year, this is a lovely, vividly illustrated tale.

''داستانی هنرمندانه و سرشار از حس نوستالژی که ادای احترامی لطیف به تغییر فصل‌هاست.''

در این بازگویی ترجمه‌شده از یک افسانه‌ی ایرانی، ارواح زمستان و بهار برای مدتی کوتاه یکدیگر را ملاقات می‌کنند.

ننه سرما در سرزمین زمستان زندگی می‌کند. با مویی سفید همچون برف و ردایی از گل‌های زمستانه، او در حالی که بر ابرهای برفی تاب می‌خورد، زمستان را در همه جا می‌پراکند. در تصاویر کتاب، فضای زمستانی با رنگ‌های محدودی ترسیم شده است و تنها جوراب‌ها و شال قرمز ننه سرما در پس‌زمینه‌ی سفید چشمگیر است. اما زمستان به پایان می‌رسد و ننه سرما تنها می‌ماند.

با ورق زدن کتاب، ناگهان رنگ‌های سرسبز و قرمز زنده‌ای نمایان می‌شوند و عمو نوروز وارد داستان می‌شود. او در سرزمین سرسبز بهار زندگی می‌کند و تمام روز را “مشغول کاشتن است، در حالی که برای خورشید آواز می‌خواند تا پرنورتر بتابد.” ننه سرما که تنهاست، صدای او را می‌شنود و آرزو می‌کند که عمو نوروز به دیدنش بیاید. او “در مرز میان زمستان و بهار” منتظر او می‌ماند، اما سرانجام خوابش می‌برد.

وقتی عمو نوروز به او می‌رسد، دسته‌ای بنفشه در دستانش می‌گذارد و بی‌صدا از آنجا می‌رود. ننه سرما از خواب بیدار شده و او را صدا می‌زند، اما تنها پاسخی که می‌شنود این است: “از بنفشه‌ها مراقبت کن… سال نو در راه است!” به خوانندگان گفته می‌شود که این اتفاق هر سال “در غروب زمستان و طلوع بهار” رخ می‌دهد.

این داستان، که به شرح پیدایش نوروز، سال نو ایرانی، می‌پردازد، روایتی دلنشین و دارای تصاویری زنده و چشم‌نواز است. اگرچه زبان شاعرانه و استعاری آن ممکن است برای کودکان خردسال دشوار باشد، کودکان بزرگ‌تر از آن لذت خواهند برد، به‌ویژه اگر بزرگ‌ترهایی که با نوروز آشنا هستند، درباره‌ی آن توضیح دهند.

داستانی هنری و نوستالژیک، این کتاب ادای احترامی زیبا و هوشمندانه به تغییر فصول است. (مناسب برای گروه سنی ۵ تا ۹ سال)

نقد شماره ۴: وب‌سایت Youth Services Book Review (YSBR)

این وب‌سایت توسط گروهی از کتابداران ماساچوست اداره می‌شود و به ارائه نقدهای متفکرانه و مفید برای کمک به کتابداران در انتخاب کتاب‌های متنوع می‌پردازد. هدف آن‌ها از سال ۲۰۰۷، ارائه نقدهای معنادار برای کمک به خوانندگان و همکارانشان بوده است.

به طور کلی، YSBR منبعی ارزشمند برای کتابداران و خوانندگانی است که به دنبال نقدهای دقیق و متفکرانه بر کتاب‌های کودکان و نوجوانان هستند.

Rating: 1-5 (5 is an excellent or a Starred review) 5

What did you like about the book? This lovingly illustrated story is based on a Persian folktale about Amu Nowruz (Uncle New Year) and Naneh Sarma (Mother Frost). Spring, or the New Year on the Persian calendar, arrives on March 21st and every year Naneh Sarma wishes she could see Amu Nowruz, but she can never stay awake long enough to see or talk with him. She is lonely and has no one to talk to or get a hug from, living alone in a castle atop a cold snowy mountain. She is nothing like a Snow Queen; instead, she is kind and caring. But Amu doesn’t ever forget Mother Frost; he plants a cluster of violets on her lap as she sleeps and calls out to her to “tend to the violets.”

Nooshin Safakhoo’s chosen hues in the book range from purples, blues, reds, and whites in winter to greens, oranges, and pinks in spring. The depictions of Nowruz, Sarma, and the flora are done in a unique style, with beautiful illustrations. Translated from the Persian by Sara Khalili.

- Anything you didn’t like about it? No

- To whom would you recommend this book? This picture book will enthrall readers who want to discover new translations, especially folktales from other countries.

- Who should buy this book? Day-cares, and children’s rooms of public libraries

- Where would you shelve it? Picture books, 398.20955 (Persian/Iranian folktales)

- Should we (librarians/readers) put this on the top of our “to read” piles? Yes

Reviewer’s Name, Library (or school), City and State: Maria Touet, Malden Catholic High School, Malden, MA

Date of review: October 29, 2024

نقد و بررسی کتاب «عمو نوروز و بنفشه‌هایش»

- چه چیزی را در این کتاب دوست داشتید؟

این داستان که با عشق تصویرگری شده، بر اساس یک افسانه‌ی ایرانی درباره‌ی عمو نوروز (Uncle New Year) و ننه سرما (Mother Frost) است. در تقویم ایرانی، بهار و سال نو در ۲۱ مارس آغاز می‌شود، و هر سال ننه سرما آرزو دارد که عمو نوروز را ببیند، اما هرگز نمی‌تواند آن‌قدر بیدار بماند که با او دیدار کند.

او تنها و بدون کسی برای صحبت کردن یا در آغوش گرفتن، در قلعه‌ای بر فراز کوهی سرد و برفی زندگی می‌کند. اما او هیچ شباهتی به ملکه‌ی برفی ندارد؛ بلکه مهربان و دلسوز است. عمو نوروز هم هرگز ننه سرما را فراموش نمی‌کند؛ او دسته‌ای بنفشه روی دامنش می‌گذارد و هنگام رفتن به او می‌گوید: «از بنفشه‌ها مراقبت کن.»


خرید آثار محمدهادی محمدی


نوشین صفاخو در تصویرگری کتاب، از طیف رنگ‌های بنفش، آبی، قرمز و سفید برای زمستان و سبز، نارنجی و صورتی برای بهار استفاده کرده است. تصویرهای نوروز، ننه سرما و گل‌ها در سبکی خاص و زیبا طراحی شده‌اند. این کتاب با ترجمه‌ی سارا خلیلی از فارسی به انگلیسی برگردانده شده است.

- آیا چیزی در کتاب وجود داشت که دوست نداشتید؟

خیر.

- این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنید؟

این کتاب تصویری برای خوانندگانی که به ترجمه‌های جدید، به‌ویژه افسانه‌های ملل مختلف علاقه دارند، فوق‌العاده جذاب خواهد بود.

- چه کسانی باید این کتاب را بخرند؟

مهدکودک‌ها و بخش کتاب‌های کودکان در کتابخانه‌های عمومی.

- این کتاب در کدام بخش کتابخانه قرار می‌گیرد؟

• کتاب‌های تصویری

• رده‌ی 398.20955 (افسانه‌های ایرانی/فارسی)

- آیا کتابداران و خوانندگان باید این کتاب را در صدر فهرست مطالعه‌ی خود بگذارند؟

بله!

نام منتقد: ماریا توئت

مدرسه: Malden Catholic High School

شهر و ایالت: مالدن، ماساچوست

تاریخ نقد: ۲۹ اکتبر ۲۰۲۴

نقد شماره ۵: وب‌سایت nyrb.com

این وب‌سایت متعلق به New York Review Books است که به انتشار مجموعه‌ای متنوع از کتاب‌ها، شامل آثار داستانی و غیرداستانی، می‌پردازد.

In the land of Winter, queenly Naneh Sarma coats the mountains and valleys in ice and snow and when she is tired she rests in her spiky snow castle. But with no one to talk to, Naneh Sarma gets lonely. In this gentle story based on a household Iranian folktale, Naneh Sarma journeys to the far off land of Spring to seek Amu Nowruz, Spring’s herald, who sows the meadows with the seeds and flowers that fill his enormous knapsack. At the border between Winter and Spring, Naneh Sarma waits patiently for Amu Nowruz but by the time he arrives, she has fallen fast asleep. Gently, in her outstretched hands, Amu Nowruz plants violets. In the winter scenes, wide expanses of white snow and craggy mountains rise against backdrops of pale pink, blue, and gray while in the land of Spring, a profusion of green leaves and intricate flowers climb across the pages. Illustrated with Nooshin Safakhoo’s precisely inked lines and enchanting colors, this tale of Nowruz, the Persian New Year, rejoices in each pale wintersweet flower, icy gust of snow, and fresh tulip blossom alike.

در سرزمین زمستان، ننه سرما با شکوهی ملکه‌وار کوه‌ها و دره‌ها را در یخ و برف می‌پوشاند و زمانی که خسته می‌شود، در قلعه‌ی تیز و برفی خود استراحت می‌کند. اما بدون هم‌صحبتی، احساس تنهایی می‌کند.

در این داستان لطیف که بر اساس یک افسانه‌ی معروف ایرانی نوشته شده، ننه سرما راهی سرزمین دوردست بهار می‌شود تا عمو نوروز، پیام‌آور بهار را بیابد—کسی که دشت‌ها را با بذرها و گل‌هایی که کیسه‌ی بزرگش را پر کرده‌اند، زنده می‌کند.

در مرز زمستان و بهار، ننه سرما صبورانه منتظر عمو نوروز می‌ماند، اما زمانی که او از راه می‌رسد، ننه سرما در خواب فرو رفته است. عمو نوروز آرام و با ملایمت، دسته‌ای بنفشه را در دستان کشیده‌ی او قرار می‌دهد.

در صحنه‌های زمستانی، برف‌های گسترده و کوه‌های خشن در پس‌زمینه‌ای از رنگ‌های ملایم صورتی، آبی و خاکستری به تصویر کشیده شده‌اند. در مقابل، در سرزمین بهار، شکوفه‌های سبز و رنگارنگ، برگ‌ها و گل‌های ظریف سراسر صفحات را می‌پوشانند.

با تصویرگری‌های ظریف و رنگ‌های مسحورکننده‌ی نوشین صفاخو، این داستان از نوروز، سال نوی ایرانی، زیبایی را در هر گل زمستانه‌ی کم‌رنگ، هر وزش سرد باد برفی، و هر شکوفه‌ی تازه‌ی لاله به تصویر می‌کشد.

نقد شماره ۶:

Embrace the Magic of Nowruz in «Amu Nowruz and His Violets»

In winter’s chill, a tale unfolds,
Of violets bright and hearts of gold.
Amu Nowruz brings spring anew,
A dance of seasons, old and true.

#MelAndNikkiReview

#MelAndNikkiReview

A Timeless Tale of Love and Seasons

Amu Nowruz and His Violets by Hadi Mohammadi is a beautifully woven tapestry of Persian folklore, brought to life with the enchanting illustrations of Nooshin Safakhoo. This heartwarming story, translated by Sara Khalili, invites readers of all ages to experience the magic and cultural richness of Nowruz, the Persian New Year.

A Poignant Dance of Winter and Spring

In a land blanketed by winter’s embrace, Naneh Sarma, the embodiment of winter, waits with bated breath for the arrival of Amu Nowruz. Her world, painted in hues of white and blue, is a testament to the beauty and solitude of winter. Yet, her heart yearns for the warmth and vibrancy that Amu Nowruz brings with his violets and songs of spring. Their annual near-meeting is a bittersweet moment, filled with the promise of renewal and the ache of missed connections.

Illustrations That Speak to the Soul

Nooshin Safakhoo’s artwork is nothing short of magical. The stark contrast between the icy, serene landscapes of winter and the lush, vibrant scenes of spring is masterfully depicted. Each page is a visual journey, with winter’s minimalistic palette giving way to the explosion of colors that heralds spring. The illustrations not only complement the narrative but elevate it, making the story a feast for the eyes and the heart.

Themes of Hope and Renewal

Amu Nowruz and His Violets is a celebration of hope, renewal, and the enduring cycle of the seasons. It gently introduces readers to the cultural significance of Nowruz, weaving themes of longing, love, and the promise of new beginnings. The poetic language and rich imagery make it a perfect read for both children and adults, offering layers of meaning that resonate with readers of all ages.

A Treasure for Every Library

This book is more than just a story; it’s a celebration of cultural heritage and the natural world. It stands as a timeless classic, akin to beloved tales like “The Snow Queen” and “The Secret Garden.” Whether you’re looking for a bedtime story, a cultural exploration, or a tale that speaks to the heart, “Amu Nowruz and His Violets” is a must-have addition to any library.

Final Thoughts

Amu Nowruz and His Violets by Hadi Mohammadi is a heartfelt ode to the changing seasons and the magic of Nowruz. With its stunning illustrations and poignant narrative, it captures the essence of love, hope, and renewal. This book is a treasure that will be cherished for generations, offering a glimpse into the beauty of Persian folklore and the timeless dance between winter and spring.

Until next time…Happy Parenting!

~ Momma Braga

*Please note that this book was provided in exchange of an honest review. All opinions expressed are our own.

جادوی نوروز را با کتاب «عمو نوروز و بنفشه‌هایش» در آغوش بکشید!

در سرمای زمستان، روایتی آغاز می‌شود،

از بنفشه‌های درخشان و دل‌هایی زرین.

عمو نوروز بهاری نو می‌آورد،

رقص فصل‌ها، روایتی کهن و با اصالت!

رقصی شاعرانه میان زمستان و بهار

در سرزمینی که در آغوش زمستان فرو رفته است، ننه سرما، تجسم فصل سرد، با شوق و انتظاری بی‌پایان در انتظار عمو نوروز است. دنیای او که در طیف‌های سفید و آبی تصویر شده، بیانگر زیبایی و انزوای زمستان است. اما قلبش مشتاق گرما و شادابی بهار است، که عمو نوروز با بنفشه‌ها و نغمه‌هایش به ارمغان می‌آورد. دیدار سالانه‌ی آن‌ها، پر از امید به تجدید حیات و اندوه یک لحظه‌ی از دست‌رفته است.

تصاویری که با روح سخن می‌گویند

نوشین صفاخو با هنر خود، تضاد میان سرزمین یخ‌زده‌ی زمستان و سرزمین سرسبز بهار را به شکلی خیره‌کننده به تصویر کشیده است. صفحات کتاب، خواننده را از سادگی و سکون زمستان به جشن رنگارنگ بهار هدایت می‌کند. این تصویرگری‌ها نه تنها روایت را همراهی می‌کنند، بلکه آن را غنا بخشیده و تجربه‌ی بصری و احساسی منحصر‌به‌فردی را به ارمغان می‌آورند.

یک داستان بی‌زمان از عشق و تغییر فصل‌ها

این قصه‌ی دل‌نشین از نوروز، علاوه بر آنکه فرهنگ و سنت ایرانی را زنده می‌کند، مخاطبان را از هر سن و فرهنگی با جادوی نوروز و مفاهیم عمیق آن آشنا می‌سازد. ترجمه‌ی سارا خلیلی نیز این حس و لطافت شاعرانه را به خوبی به زبان انگلیسی منتقل کرده است.

یک انتخاب عالی برای کسانی که به دنبال خواندن داستانی زیبا، شاعرانه و فرهنگی درباره‌ی نوروز هستند!

تم‌های امید و تجدید حیات در کتاب عمو نوروز و بنفشه‌هایش

جشن امید و نو شدن

کتاب «عمو نوروز و بنفشه‌هایش» داستانی است که با مفهوم امید، تجدید و چرخه‌ی جاودانه‌ی فصل‌ها پیوند خورده است. این داستان به شکلی ملایم، اهمیت فرهنگی نوروز را به مخاطبان معرفی می‌کند و درونمایه‌هایی از انتظار، عشق و نوید آغازهای تازه را در خود جای داده است. زبان شاعرانه و تصویرسازی‌های غنی، آن را به کتابی ایده‌آل برای کودکان و بزرگسالان تبدیل کرده است، به گونه‌ای که هر خواننده‌ای می‌تواند از لایه‌های مختلف معنایی آن لذت ببرد.

گنجینه‌ای برای هر کتابخانه

این کتاب صرفاً یک داستان نیست، بلکه جشنواره‌ای از میراث فرهنگی و زیبایی طبیعت است. از نظر سبک و تأثیرگذاری، می‌توان آن را در کنار آثاری کلاسیک همچون “ملکه‌ی برفی” و “باغ اسرارآمیز” قرار داد. چه به دنبال یک قصه‌ی شبانه، سفری فرهنگی، یا روایتی تأثیرگذار باشید، “عمو نوروز و بنفشه‌هایش” یک انتخاب ضروری برای هر کتابخانه است.

نتیجه‌گیری

کتاب «عمو نوروز و بنفشه‌هایش» نوشته هادی محمدی، با تصویرگری‌های خیره‌کننده و روایتی دل‌نشین، ادای احترامی شاعرانه به تغییر فصل‌ها و جادوی نوروز است. این کتاب با تلفیق عشق، امید و تجدید حیات، گنجینه‌ای ارزشمند است که نسل‌های آینده نیز از آن لذت خواهند برد. این داستان، پنجره‌ای به زیبایی افسانه‌های ایرانی و رقص همیشگی زمستان و بهار می‌گشاید.

سخن آخر: کتابی که نباید از دست داد!

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

روایت «کدو قلقله زن» ایرانی و روایت «کدو ،کدو، جان کدو» تاجیکی

Submitted by editor74 on

در یکی از تعاریف افسانه‌ها چنین آمده است: «افسانه‌ها داستان‌هایی هستند که به علت دارا بودن عوامل تخیلی بسیار ماجراهای‌شان امکان وقوع بسیار بعید یا غیر ممکن دارند این نوع، ادبی از قدیمی‌ترین انواع ادبیات است بخصوص افسانه‌های عامیانه. افسانه‌ها را بطور کلی می‌توان به دو دسته عامیانه و جدید تقسیم کرد.» (حجازی، 1382: 114) افسانه‌های عامیانه قرنها پیش از اختراع صنعت چاپ و حتی قبل از وجود خط و فن کتابت، مردم اقوام مختلف در هنگام فراغت از کار دور هم جمع می‌شدند و قصه و افسانه می‌گفتند و می‌شنیدند. قصه‌ها و افسانه‌ها در طول زمان سفر کرده‌اند، سینه به سینه نقل شده‌اند تا به زمان حال رسیده‌اند. افسانه‌ها همراه با نقل نقالان، تجارت تجار و دوره گردان و کاروانیان از دیاری به دیار دیگر سفر می‌کردند. هر قصه بسته به حال و هوای راوی و نقالش، چیزی به آن یا افزوده می‌شد یا چیزی از آن کاسته می‌شد. حتی گاهی نامها و لباسها و زبان آنها متناسب با کسی که آن را نقل می‌کرد دستخوش تغییراتی می‌شد. قصه‌ها و افسانه‌ها در طول سفر خود تغییر شکل می‌یافتند. «تفاوت روایت افسانه‌ها در سرزمین‌های مختلف می‌تواند مبین تفاوت، عقاید آداب و رسوم احساسات و دید مردم نسبت به مسائل زندگی باشد». (حجازی، 1382: 116) در کنار این تغییرات اغلب بن مایه‌های مشترکی در روایتهای مختلف هر قصه و افسانه وجود دارد. همچنین این افسانه‌های عامیانه خصوصیاتی دارند که برخی از آنها عبارتند از: 1. شیوه بیان افسانه‌ها به گفتار مردم نزدیک است زیرا زمانی به وجود آمده‌اند که نوشتن وجود نداشته است یا مردم خیلی کمی باسواد بودند. 2. افسانه‌های عامیانه معمولاً از طرح خاصی پیروی می‌کنند. شروع و پایان خاصی دارند. 3. شخصیت‌های اصلی داستان اغلب در همان چند جمله اول معرفی می‌شوند و پس از آن این شخصیت‌ها با گره اصلی مواجه شده سپس طی ماجرایی سریع و پرحادثه این گره گشوده می‌شود. 4. ماجرا یا ماجراها در افسانه‌های عامیانه نقش بسیار مهمی بر عهده دارند. وقایع یکی پس از دیگری قرار می‌گیرند.5. تکرار یکی دیگر از خصوصیات برجسته داستانهای عامیانه است. 6. در بیشتر افسانه‌های جهان خصائل عالی انسانی مورد ستایش قرار می‌گیرد و در همه این افسانه‌ها صفات نیکو گرچه ممکن است گاهی سبب بروز مشکلات و سختی‌هایی بشوند اما همواره در پایان پیروزند. 7. افسانه‌ها نویسنده خاصی ندارند زیرا سالها بلکه قرنها پس از بوجود آمدن جمع آوری و نگاشته شده‌اند.

در کتابک بخوانید: افسانه‌ی کیکک به روایت تاجیکی: نگاهی به روایت‌های ایرانی کک به تنور

هدف افسانه‌ها برای کودکان و نوجوانان گسترده است. شاید بتوان آن را در این جمله خلاصه کرد: «هدف این افسانه‌ها، پرورش نیروی تخیل و تصور و قدرت ذهنی کودکان و نوجوانان و کمک به آشنایی با میراث گذشته و تکوین هویت فرهنگی آنان است.» (حجازی، 1382: 114)

در مورد طبقه بندی افسانه‌های عامیانه نیزدیدگاه های متفاوتی وجود دارد. حجازی در کتاب ادبیات کودکان و نوجوانان افسانه‌های عامیانه را در 7 دسته، تقسیم کرده است.

1- فسانه‌های توام با تکرار ۲ - افسانه‌های حیوانات سخنگو ۳ - افسانه‌های فکاهی ۴ - افسانه‌های حماسی - قهرمانی ۵ - افسانه‌های فلسفی و دینی ۶ - افسانه‌های عاشقانه ۷ - افسانه‌های جادویی.

افسانهٔ کدو قلقله زن می‌تواند در دسته‌های توام با تکرار، حیوانات سخنگو و جادویی قرار گیرد. افسانه‌های توام با تکرار از نظر مفهوم و از نظر زبان ساده‌ترین و کوتاهترین نوع افسانه‌های عامیانه هستند. گاهی حوادث و یا گاهی جملاتی در افسانه تکرار می‌شوند که باعث بالا رفتن تعامل مخاطب و قصه‌گو یا قصه‌خوان می‌شود. در گروه افسانه‌های حیوانات سخنگو، حیوانات فقط ظاهر حیوانی دارند ولی مثل انسانها فکر می‌کنند، احساس دارند و حرف می‌زنند. و در گروه افسانه‌های جادویی در این افسانه‌ها همیشه یک عامل غیر واقعی و جادویی وجود دارد این عامل می‌تواند حیوانی مافوق الطبیعه باشد مثل اژدها یا سیمرغ یا شیئی جادویی باشد مثل شب کلاه، قالیچه، انگشتر، یا کدویی که یک پیرزن می‌تواند در آن جای گیرد. یا ممکن است جادوگر، غول یا پری مهربان و یا کوتوله‌هایی باشند که قهرمان یا با این عوامل درگیری دارد یا به کمک این عوامل سحرآمیز بر شریر افسانه، پیروز می‌شود. افسانه‌ها را هم کودکان و هم بزرگسالان دوست دارند. برای همین بسیاری از این افسانه‌های کهن متناسب با شرایط روز و نیاز مخاطبان بازنویسی یا بازآفرینی می‌شوند. «افسانه‌ها به عنوان بخشی از ادبیات عامیانه و کهن به دلیل کوتاهی و ریتم تند و پایان خوش توانسته‌اند مخاطب کودک را به خود جلب کنند و این امر باعث شده نویسندگان به بازنویسی و بازآفرینی آنها علاقه مند شوند.» (خلیفی، 1396: 44) برای نمونه از داستان کدو قاقله زن چندین روایت و چندین بازنویسی و بازآفرینی انجام شده است.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از «خاله سوسکه»

کدوقلقله‌زن، در طبقه‌بندی جهانی افسانه‌ها با شمارهٔ 122F (فرار در کدو) در گروه قصه‌های مربوط به حیوانات قرار دارد. (ر.ک: مارزلف، 1371: 63). این افسانه دربارهٔ پیرزنی است که به قصد دیدن دختر و دامادش به سفر می‌رود. او در راه با چند حیوان وحشی برخورد می‌کند که قصد خوردن او را دارند. اما با تدبیری که به کار می‌برد آنها را منصرف می‌کند که در راه برگشت از خانهٔ دخترش او را بخورند. در بازگشت پیرزن در یک کدو مخفی می‌شود و از دست آنها نجات پیدا می‌کند. این افسانه در دستهٔ افسانه‌های توام با تکرار قرار دارد. تکرار در افسانهٔ کدو قلقله زن زیبایی این افسانه را بیشتر کرده است. این تکرار همراهی کودکان را در موقع شنیدن این افسانه به دنبال دارد. برای نمونه موقعی که پیرزن به گرگ، پلنگ و شیر می‌رسد می‌گوید ابتدا از او می‌پرسند:

«پیرزن کجا می‌روی؟» گفت: «می‌روم خانهٔ دخترم چلو بخورم، پلو بخورم، مرغ فسنجون بخورم، خورش متنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم.»

در پاسخ:

پیرزن گفت: «ای گرگ! من پیرزنم، پوستم و استخوانم. اگر مرا بخوری سیر نمی‌شوی، بگذار من برم خانهٔ دخترم، چند روزی آنجا بمانم، چاق بشوم، شکمم گوشت نو بالا بیاورد، آن وقت مرا بخور.»

تصویری از نسخه بازآفرینی کدوقلقله‌زن به قلم محمدهادی محمدی با تصویرگری علی خدایی

به دختره گفت: «برو، یک کدوی بزرگ حلوایی یا تنبل برای من بیار.» دختره رفت، یک کدوی بزرگ براش آورد. گفت: «توی کدو را خالی کن. من وقتی که خواستم بروم، می‌روم توی کدو درش را می‌گیرم، تو قِلَم بده و ولم بده.»

در راه برگشت وقتی پیرزن درون کدو است نیز این تکرارهای کلامی وجود دارد. «کدو قلقله زن! ندیدی تو پیرزن؟» کدو گفت: «والله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم، به جوز لق لق ندیدم، قِلَم بده، ولم بده، بگذار برم.»

پایان این افسانه در روایتهای مختلف، تفاوت دارد اما آنچه در این نوشتار به عنوان منبع روایت در نظر گرفته شده است روایت صبحی مهتدی است که در کتاب قصه‌های صبحی، جلد اول، نوشته شده است. صبحی این روایت کدو قلقله زن را درست‌ترین روایت این افسانه می‌داند. پایان افسانه را چنین آورده است:

گرگه صدای پیرزن را شناخت و گفت: «به من دروغ می گویی؟ تو همان پیرزن هستی که حالا رفتی تو کدو. الان بیرونت میارم و می‌خورمت.» گرگه از پایین کدو را سوراخ کرد رفت تو، از طرف دیگر هم پیرزن درش را ورداشت و آمد بیرون، وقتی گرگه از این ور کدو تو رفت، پیرزن از آن سر بیرون آمد و در رفت، رفت توی خانه‌اش.

تصویری از نسخه بازآفرینی کدوقلقله‌زن به قلم محمدهادی محمدی با تصویرگری علی خدایی

در کتابک بخوانید: کدو قلقله زن به روایت صبحی

به گمان من متن درست افسانه این است. ولی بعضی‌ها می گویند:

گرگ وقتی کدو را قل داد کدو به سنگی خورد و از میان دوتا شد و پیرزن آمد بیرون. گرگ گفت: «ای بدجنس! مرا گول زدی. توی کدو رفتی الان می‌خورمت.» پیرزن گفت: «به پیر و پیغمبر قسم، به آقای قنبر قسم، به صاحب منبر قسم، که آمدم مرا بخوری. اما دلم می‌خواهد که بگذاری من برم حمام تر و تمیز بشوم، آن وقت مرا بخوری.» گرگه راضی شد، پیرزن رفت توی حمام یک مشت خاکستر داغ از تون ورداشت و آورد تا رسید به گرگه، پاشید توی چشمش. جیغ و داد گرگه بلند شد. مردم آمدند بیرون، گرگ را زدند و کشتند پیرزن هم رفت به خانه‌اش.


خرید نسخه‌ی بازآفرینی شده‌ی کدوقلقله‌زن


در یک نسخه دیگر می‌نویسد:

وقتی که پیرزن خواست برود توی کدو، یک مشت نمک از دختر گرفت و وقتی کدو شکست و پیرزن با گرگ روبه رو شد، نمک را توی چشم گرگ ریخت و فرار کرد. بعضی‌ها به جای شیر و پلنگ، خرس و سگ و شغال نوشته‌اند. (مهتدی،1378:98 ـ 102)

در بیشتر روایت‌های ایرانی نام افسانه، کدو قلقله زن یا کدوی قلقله زن است. اما در برخی روایتهای به دست آمده نامهای دیگری نیز دارد. همچون: خاله پیرزن و کدو (روایت طالب آباد شهر ری)، دالو و کدی (روایت لری)، خاله پیرزن، پیرزن قلقله زن و کدوی غلتان (ر.ک: درویشیان و خندان، ج 11).

مارزلف طبقه بندی کدو قلقله زن را چنین آورده است: «124 F فرار در کدو.

از همین نویسنده در کتابک بخوانید: شعر کودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»

I. پیرزنی به دیدن دختر شوهر دار خود می‌رود در بین راه حیوانات وحشی قصد خوردن او را می‌کنند. وی با دادن این قول که هنگام بازگشت می‌گذارد او را بخورند خود را نجات می‌دهد (الف) گرگ، (ب) شیر (ج) پلنگ (د) سایر جانوران وحشی ست. II. در بازگشت دخترش کدوی بزرگی در اختیار او می‌گذارد که پیرزن درون آن می‌رود و با آن قل می‌خورد. (الف) وی در این خفاگاه می‌تواند بدون دیدن ضرر و زیانی از چنگ دو جانور درنده نخستین بگریزد (ب) سومین جانور به نیرنگ او پی می‌برد اما او می‌تواند از چنگ این جانور هم رهایی یابد؛ یا (ج) این جانور سوم او را می‌خورد.» (مارزلف، 1371: 63)

نسخه‌های نواحی مختلف کم‌وبیش روایتگر همین داستان است و فقط در برخی جزئیات، با یکدیگر تفاوت دارند؛ برای مثال در همهٔ روایتها، پیرزن می‌خواهد به دخترش سر بزند. ولی در روایت مردم جندق، فرزند پیرزن پسری است که به‌سبب مشغلهٔ کاری نمی‌تواند به مادرش سر بزند. در روایتهای گوناگون، نوع و شمار جانورانی که سر راه پیرزن قرار می‌گیرند متفاوت است. جانورانی که از آنان در این افسانه نام برده می‌شوند اغلب درنده‌اند؛ مانند گرگ، روباه، خرس، پلنگ، شغال، کفتار و شیر تقریباً در همهٔ روایتها. گرگ وجود دارد؛ ولی، برخی راویان از سگ و گربه هم نام برده‌اند. پیرزن هربار هنگام رویارویی با این جانوران و تهدید به خورده‌شدن، بهانه می‌آورد که پیر و نحیف است و شایستهٔ خوردن نیست. سپس، از آنها اجازه می‌خواهد که به خانهٔ فرزندش برود، غذا بخورد، چاق شود و نزد آنان بازگردد تا حیوانات غذایی مناسب برای خوردن داشته باشند. در روایت شاهرودی، هربار که جانوران با پیرزن روبه‌رو می‌شوند، به جای اینکه بخواهند او را بخورند، از او می‌خواهند هنگام بازگشت چیزی برایشان بیاورد؛ مثلاً گرگ از او یک بره، ببر یک بز و روباه یک مرغ طلب می‌کند. در روایت سروستانی، حیوانات از پیرزن می‌پرسند که چه چیز برایشان آورده است و پیرزن هربار در واکنش به این پرسش می‌گوید که هیچ با خود ندارد و درعوض، قول می‌دهد هنگام بازگشت چیزی برای آنها سوغات بیاورد.
پیرزن در کدو، قل‌زنان به سوی خانهٔ خود روان است و در راه، به‌ترتیب، به همان حیواناتی برمی‌خورد که هنگام آمدن دیده بود. جانوران از کدو سراغ پیرزن را می‌گیرند و او ابراز بی‌اطلاعی می‌کند و از دستشان می‌گریزد؛ ولی، این حیله برای فریب همهٔ حیوانات کافی نیست و آخرین حیوان متوجه حضور پیرزن در کدو می‌شود و با شکستن کدو، پیرزن را بیرون می‌آورد. این اتفاقی است که در همهٔ نسخه‌ها رخ می‌دهد. در برخی روایتها، اینجا پایان کار پیرزن است. حیوانات پیرزن را می‌خورند و افسانه پایان می‌یابد. در روایتهای دیگر، پیرزن با شجاعت و زیرکی، جان خود را نجات می‌دهد.

در روایت طالب‌آباد، شغال چنان کدو را به زمین می‌زند که صدایش همه‌جا می‌پیچد و کشاورزانی که در اطراف بودند، به فریاد پیرزن می‌رسند و با کشتن شغال، پیرزن را نجات می‌دهند. (ر. ک: غفوری عاطفه)

قدیمی‌ترین متن مکتوب دیگر از این افسانه، مربوط به سال 1362 است که کیانوش لطیفی در انتشارات دهداری آن را منتشر کرد.

یکی از متن‌های نمایشی کدو قلقله زن نیز در سال 1377 توسط جواد ذوالفقاری و شادی پورمهدی نوشته شده است.

تصویری از نسخه بازآفرینی کدوقلقله‌زن به قلم محمدهادی محمدی با تصویرگری علی خدایی

عاملی افسانهٔ کدو قلقله زن را به صورت منظوم بازنویسی کرد و با مشارکت و اجرای جمعی از همکاران رادیویی‌اش در قالب یک نوار کاست (به همراه کتاب) در اوایل دهه شصت منتشر کرده بود. ایشان همچنین در سال ۱۳۷۵ در ن‍ش‍ر ب‍چ‍ه‌ه‍ا س‍لام، ک‍دو ق‍ل‍ق‍ل‍ه‌زن را به صورت منظوم و منثور انتشار داد.

لازم به یادآوری است که در کتاب نقد و تحلیل افسانه‌های ایرانی (جلد دوم) نزدیک به سی روایت از این افسانه (متون کهن، متون بازنویسی و بازآفرینی و نمایشنامه) جمع‌آوری و تحلیل شده است. سی روایت از نویسندگانی همچون: منیرو روانی پور، ناصر یوسفی، علی اصغر سیدآبادی، حمید عاملی و فضل‌اله مهتدی، مریم جباری، عبدالله یزدانی، زهرا عمونی، فاطمه ستاری، اعظم خضریان، حسن مدرس، حسین بابا نژاد، اعظم شعبان زعیم، مجید پارسا، مهرانگیز مهری، ناهید رشید، زهرا مهاجری، جواد ذوالفقاری و شادی پورمهری.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از بز زنگوله‌پا (بزک جینگله‌پا)

«در بین روایت‌های سی گانهٔ کدوها روایت منیرو روانی پور تنها بازنویسی خلاق داستانی با ساختمانی محکم روندی منطقی و باورپذیر است. نقاط ضعف داستان قبلی را شناخته و تلاش کرده مسیر قابل قبول‌تری برای آن بسازد؛ او از جایی که ایستاده ـ جهان مدرن داستان نویسی ـ به داستان نگاه کرده است. الگوی اصلی قصهٔ کهن را نگه داشته و ویژگیهای خاصی از نگاه و شگردهای داستانی خود به آن اضافه کرده است. ... او در جواب کجا می‌روی‌ها می‌گوید: «می‌روم برای بچه‌ها قصه بگویم». قصه گویی جای دید و بازدید خانوادگی را گرفته است و اهمیت حرکت زن از خانه و جنگل به آن سوی جنگل را بیش‌تر می‌کند. نویسنده پس از تغییر فلسفهٔ حرکتی داستان به سراغ دیگر اجزای قصه آمده است؛ او بحث و جدل تکراری و ساده لوحانهٔ پیرزن و حیوانات را شناسایی کرده و از توجیه با شیره مالی سر حیوانات دست برداشته و کوشیده دلایل منطقی‌تر باورپذیرتر و معقولانه‌تری را طراحی کند؛ وقتی با حیوانات روبه رو می‌شود دلیلش انتظار بچه‌هاست؛ بچه‌هایی که منتظر قصه مانده‌اند. او می‌گوید آنها مشتاق پایان قصه هستند. آقا گرگه به این راحتی‌ها خام نمی‌شود. روانی پور از اول داستانش کبوتری را به قصه اضافه کرده است؛ عنصری که با فضای داستان هماهنگ است و نقش خبررسانی‌اش مهم است ...» (نعیمی، 1396: 170 ـ 171). نوشتهٔ روانی پور در مقایسه با افسانهٔ اصلی عناصر متفاوتی دارد. شغل پیرزن قصه گویی است. به جای دختر، کبوتر دارد. دلیل سفرش، قصه گفتن برای بچه‌های آن طرف جنگل است؛ و می‌گوید اگر اجازه ندهند که برود؛ کبوتر برای بچه‌ها خبر می‌برد و چون آن‌ها می‌خواهند پایان قصه را بشوند اگر به موقع نرود، بچه‌ها می‌آیند و او (شریر) را می‌کشند و از توی شکمش پیرزن را بیرون می‌آورند.

روایت منیرو روانی پور

کدو قلقله زن

روزگاری روزگاری پیرزنی بود که با یک کبوتر تک و تنها در خانه‌اش کنار جنگل زندگی می‌کرد و جمعه‌ها به دهکده‌ای آن سوی جنگل می‌رفت و برای بچه‌ها قصه می‌گفت. روزهای پیرزن به انتظار جمعه می‌گذشت و گاهی که خیلی دلتنگ می‌شد. کبوتر سفیدش را به دهکده می‌فرستاد تا از بچه‌ها خبری بگیرد. بچه‌ها هم برای پیرزن نامه می‌نوشتند و به پای کبوتر می‌بستند.

پیرزن روزهای جمعه صبح زود بلند می‌شد و برای بچه‌ها کلوچه می‌پخت و نزدیک ظهر راه می‌افتاد. در یکی از همین جمعه‌ها کبوتر که بیرون رفته بود تا زیر آسمان آبی گشتی بزند؛ ناگهان گرگی را دید و لحظه‌ای بعد پلنگی و در فاصله‌ای دورتر شیری. فوراً به خانه پیرزن برگشت. روی شانهٔ او نشست و گفت: امروز از خانه بیرون نرو، توی راه پر از شیر و پلنگ و گرگه، می‌ترسم تو را بخورند. اما پیرزن دلش برای بچه‌ها تنگ شده بود و می‌دانست که همه منتظرند تا مثل هر جمعه قصه‌ای بشنوند. به همین خاطر، بی اعتنا به حرف‌های کبوتر بلند شد. کلوچه را که پخته بود توی زنبیلی چید و گفت من می‌روم، تو هم بالای سر من بپر. کبوتر که می‌ترسید گفت: اگر تو را خوردند چه کار کنم؟ پیرزن دستی به بال‌های کبوتر کشید و خنده‌ای کرد و گفت: هر چه گفتم گوش کن تو فقط بالای سر من بپر و هر وقت دستم را به سرم کشیدم پایین تربیا. کبوتر قبول کرد. پیرزن راه افتاد اما هنوز راه زیادی نرفته بود که گرگ را دید. گرگی که دندانهایش را نشان می‌داد و چنگ به زمین می‌کشید. پیرزن خیلی ترسید. دست پاچه شد و سلام کرد. گرگ گفت: اگر سلام نکرده بودی لقمه چپم بودی حالا بگو کجا می‌روی؟ می‌روم برای بچه‌ها قصه بگویم. گرگ پرسید چه قصه‌ای؟ پیرزن جواب داد: قصه یک پیرزن که بچه‌ها دوستش دارند و هر روز جمعه به قصه‌اش گوش می‌دهند. گرگ گفت: اما من گرسنه‌ام باید تو را بخورم.

پیرزن که می‌ترسید و صدایش می‌لرزید گفت: اگر حوصله کنی می‌روم، قصه‌ام را می گویم و بر می‌گردم. بعد می‌توانی مرا بخوری. گرگ گفت: چرا حالا نخورم؟ پیرزن دستی به سر خود کشید. کبوتر پایین‌تر آمد و بال بالی زد، گرگ او را دید. پیرزن به کبوتر اشاره کرد و گفت: آقا گرگه بچه‌ها منتظرند، اگر مرا بخوری این کبوتر می‌رود و به بچه‌ها می‌گوید و آنها هر جا که باشی پیدایت می‌کنند. شکمت را پاره می‌کنند و مرا در می‌آورند تا پایان قصه را بشنوند. آخر امروز باید قصه‌ام را تمام کنم می‌بینی که بهتر است بروم قصه را بگویم و برگردم تا با خیال راحت بتوانی مرا بخوری.

گرگ گرسنه گفت: پس اقلاً آخر قصه‌ات را برای من هم بگو. پیرزن گفت: پیرزن قصه گو وقتی به دهکده می‌رود سر راهش گرگی را می‌بیند که بسیار گرسنه است. گرگ می‌خواهد او را بخورد اما وقتی می‌شنود که پیرزن برای چه به دهکده می‌رود رهایش می‌کند. پیرزن می‌رود قصه‌اش را می‌گوید و بر می‌گردد، آن وقت گرگ او را می‌خورد. گرگ که با لذت گوش می‌داد؛ دو سه بار زبانش را بیرون آورد، به پیرزن نگاه کرد و اجازه داد که برود.

پیرزن رفت و رفت تا به پلنگ رسید. پلنگ که از شدت گرسنگی پیرزن را چاق و چله می‌دید فریاد کشید: چه پیرزن خوش مزه‌ای! نمی‌دانم چه طور تو را بخورم. پیرزن قصهٔ خودش را برای پلنگ تعریف کرد اما پلنگ که فکر خوردن پیرزن دهانش را آب انداخته بود گفت: اما من گرسنه‌ام باید تو را بخورم پیرزن دستی به سرش کشید، کبوتر بال زنان پایین آمد پلنگ او را دید. پیرزن گفت: می‌بینی اگر مرا بخوری این کبوتر می‌رود و به بچه‌ها می‌گوید و هیچ بچه‌ای دوست ندارد یک قصه نیمه تمام بماند. اگر مرا بخوری ممکن است تو را پیدا کنند و مرا از توی شکمت در بیاورند تا بقیهٔ قصه را بشنوند، اما اگر بگذاری بروم قصه‌ام را تعریف کنم آن وقت می‌توانی با خیال راحت مرا بخوری. پلنگ سری تکان داد و از سر راه پیرزن کنار رفت. پیرزن راه افتاد رفت و رفت تا نزدیک دهکده به شیر رسید که چنگ و دندان نشان می‌داد و از گرسنگی نعره می‌کشید. پیرزن با نشان دادن کبوتر به شیر هم قول داد که هنگام بازگشت بگذارد تا او را بخورد. شیر هم از سر راه پیرزن کنار رفت و او راه افتاد. در دهکده بچه‌ها منتظر بودند. پیرزن کلوچه‌ها را بین آنها قسمت کرد و قصهٔ پیرزنی را که در راه گرگ و پلنگ و شیر رو به رو می‌شود برای آنها گفت و بعد پرسید: حالا آن پیرزن چه طور باید به خانهٔ خود برگردد؟ هر یک از بچه‌ها چیزی گفت که هیچ کدام نمی‌توانست پیرزن را سالم به خانه برساند. آن وقت پیرزن بچه‌ها را به مزرعه‌ای نزدیک برد. یک کدو تنبل چید، تویش را خالی کرد. داخل آن رفت. درش را بست و از بچه‌ها خواست که کدو را قل بدهند. بچه‌ها کدو را قل دادند و به راه افتاد. کبوتر هم بالای سر کدو می‌پرید اما هنوز کدو قلقله زن از دهکده بیرون نرفته بود که یکی از بچه‌ها گفت: اگر شیر و پلنگ و گرگ کبوتر را ببینند حتماً او را می‌شناسند و پیرزن را از توی کدو در می‌آورند و می‌خورند. آن وقت بچه‌ها برای این که هیچ جانوری پیرزن قصه گو را نشناسد به مزرعه رفتند. هر کدام یک کدو تنبل چیدند، تویش را خالی کردند. هر کس در کدویی نشست و با تکانی که به خودش داد توی جاده راه افتاد. بچه‌ها زمانی به پیرزن رسیدند که شیر از او می‌پرسید: کدو کدو قلقله زن! ندیدی یک پیرزن؟

پیرزن جواب داد: والله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم. به جوز لق لق ندیدم. هلم بده، قلم بده، بگذار برم.

شیر کدو را قل داد. کدو قلقله زن راه افتاد اما شیر که بوی پیرزن را از توی کدو شنیده بود پشیمان شد و می‌خواست به دنبال کدو قلقله زن برود که ناگهان کدوهای زیادی را دید که به طرفش می‌آمدند. با تعجب نگاه کرد. چشمانش را با دست مالید و باز و بسته کرد و با خودش گفت که حتماً از گرسنگی خیالاتی شده‌ام که یک کدو را صد کدو می‌بینم. بهتر است اصلاً به روی خود نیاورم و همین جا منتظر پیرزن بمانم. بچه‌ها از کنار شیر رد شدند و به دنبال پیرزن رفتند تا به پلنگ رسیدند. اما هنوز پلنگ چیزی نگفته بود که بچه‌ها همگی با هم خواندند: والله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم، به جوز لق لق ندیدم، هلم بده، قلم بده، بگذار برم بود که پلنگ از دیدن این همه کدو که می‌خواندند و می‌غلتیدند پا به فرار گذاشت.

تصویری از نسخه بازآفرینی کدوقلقله‌زن به قلم محمدهادی محمدی با تصویرگری علی خدایی

پیرزن که حالا می‌دانست بچه‌ها او را همراهی می‌کنند و دیگر نمی‌ترسید، زودتر از آنها راه افتاد و رفت و رفت تا به گرگ رسید. گرگ پرسید: کدو، کدو قلقله زن ندیدی یک پیرزن؟ پیرزن گفت: نه ندیدم، اما آخر قصه‌اش را می دانم. گرگ بی حوصله گفت: من خودم آخر قصه را بهتر از تو می. دانم. حالا بگو ببینم تو پیرزن را دیده‌ای یا نه؟ در همین نگاه بچه‌ها سر رسیدند. بچه‌هایی که با هم می‌خواندن؛ والله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم، به جوز لق لق ندیدم، هلم بده، قلم بده، بگذار برم. گرگ از دیدن آن همه کدو که می‌خواندند و می‌غلتیدند عقل از سرش پرید و دیوانه شد و پیرزن سالم به خانه‌اش رسید. متل ما خوشی خوشی، دستهٔ گلی روش بکشی.

روایت کدو قلقله زن در کشور تاجیکستان

در تاجیکستان روایتی از کدوقلقله زن وجود دارد که با نام «کدو، کدو، جان کدو» معروف است. تاکنون این روایت تاجیکی در ایران برگردان نشده است. جهت اطلاع مخاطبان عزیز ابتدا خلاصه‌ای از روایت تاجیکی به فارسی آورده می‌شود و در ادامه برگردان متن تاجیکی کدو، کدو، جان کدو روایت می‌شود.

خلاصه: پسرکی دانا و دلیر، هر روز به شکار می‌رفت. روزی موقع شکار به یک شغال برخورد می‌کند. شغال به پسرک گفت: های بچه، من می‌خواهم تو را بخورم. پسر در جواب شغال گفت: می‌خواهی مرا بخوری؟ نمی‌بینی که من یک بچهٔ لاغرم. گوشت درست و حسابی هم ندارم که شکمت سیر بشود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، کبک دَری و مرغ دشتی شکار می‌کنم و برای تو می‌آورم تا بخوری و کیف کنی. شغال راضی شد. پسرک به راهش ادامه داد که ناگهان یک گرگ بزرگ و خشمگین سر راهش پیدا شد.

گرگ درحالی که آب دهانش آویزان شده بود. دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: آماده شو تا لقمهٔ من بشوی. او به گرگ هم قول می‌دهد که به کوه و دشت و جنگل برود و برای او یک برهٔ چاق پیدا کند و بیاورد. گرگ قبول می‌کند و او به راهش ادامه می‌دهد که به یک پلنگ رسید او به پلنگ هم وعدهٔ بره‌ای چاق می‌دهد و پلنگ را راضی می‌کند که صبر کند تا او برگردد. پسرک به کشتزاری می‌رسد که پر از کدوهای رسیده و بزرگ بود. فکری به ذهنش می‌رسد. او درون کدو را خالی می‌کند و خودش را در میان کدو پنهان می‌کند و قل قل زنان راهی خانه‌اش می‌شود. در راه خانه، به پلنگ و گرگ و شغال می‌رسد. هر کدام به او می گویند: کدو! کدو! پسر هم از درون کدو جواب می‌دهد: جان کدو!

می‌پرسند: بچه را ندیدی، کدو؟

و او می‌گوید: درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است.

پلنگ و گرگ و شغال بی‌خبر از اسرار کدو و زیرکی پسرک، در حالی که همچنان چشم به راه آمدن پسرک بودند، اجازه می‌دهند که کدو، قل زنان به راهش ادامه دهد. این شد که پسرک دانا و دلیر به خانه‌شان رسید. کدو را دو پاره کرد و از درونش بیرون پرید و با شادی زندگی کرد.

********************

در اینجا این افسانه را بر اساس کتاب افسانه‌های خلق تاجیک، که در سال 2005 م. در شهر خجند منتشر شده، روایت می‌کنیم. لازم به یادآوری این نکته است که افسانه‌های این کتاب بر اساس کتاب افسانه‌های خلقی تاجیک که رجب امانف و کلادیو اولغ‌زاده، آن‌ها را در سال 1957 م. جمع‌آوری و نشر کرده بودند و بارها با ویراست جدید چاپ شدند، تهیه شده‌اند.

روایت تاجیکی از کدو قلقله زن با نام «کدو، کدو، جان کدو»

بود نبود، پسرکی بود دانا و دلیر. هر روز به شکار می‌رفت. کبک دری شکار می‌کرد و مرغ دشتی. روزی می‌رفت که از پیشش یک شغال برآمد. عجب مخلوقی بود شغال، چشمانش را پیسانده[1]، دمش را جنبانده، دندان‌هایش را غجِرّاس[2] زنانده، به پسرک گفت: های بچه، من تو را می‌خورم! گفت شغال.

_ مرا می‌خوری؟ نمی‌بینی، که من یک بچهٔ خرابک، گوشت درست ندارم که شکمت سیر شود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، کبک دری و مرغ دشتی شکار کرده می‌بیارم، کیف کرده می‌خوری. شغال راضی شد. پسرک رفته ایستاده بود که از پیشش گرگ برآمد. یک گرگ کلان بدقهر و بدخشم دمش را جنبانده، چشمش را پیسانده، دندان‌هایش را غجرّاس زنانده گفت: های بچه، تَیّار شو[3]، لقمه حلال من می‌شوی!

_ مرا می‌خوری؟ نمی‌بینی که من یک بچه خرابک[4]، گوشت درست ندارم که شکمت سیر شود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، بز لنگ و برهٔ شکم ترنگ[5] شکار کرده می‌بیارم، کیف کرده می‌خوری.

_ تیزتر [6]بیار! فرمود گرگ تیزتر که من سخت گرسنه‌ام.

_ خوب شده‌است گفته پسرک، به راه خود روان شد.

گرگ راضی شد. پسرک رفته ایستاده بود، که از پیشش پلنگ برآمد. پلنگ بدواهمه دهشت‌آور. پلنگ بدواهمه دهشت‌آور سرش را لرزاند و چشمانش را پیساند و دندان‌هایش را غجرّاس زنانده گفت: های بچه، طیار باش، لقمه حلال من می‌شوی!

_ مرا می‌خوری؟ نمی‌بینی که من یک بچه خرابک، گوشت درست ندارم که شکمت سیر شود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، برهٔ فربهکک[7] شکار کرده می‌بیارم، کیف کرده می‌خوری.

_ تیزتر بیار! فرمود پلنگ تیزتر که من سخت گرسنه‌ام.

پلنگ راضی شد. پسرک رفت. به کوه و دشت و جنگل رفت و کبک دری و مرغ دشتی شکار کرده، آمده ایستاده بود که پالیزی[8] را دید. عجب کدوها پخته خوابیده بودند، یکی از دیگری کلان‌تر[9]. یک کدو کلان را گرفت و درونش را تازه کرد و لُپی کرده[10]به درونش درآمده غیل زناند[11]. کدو کلان زَِب‌زرد[12] بی‌گرد غیلان‌غیلان[13] رفتن گرفت. رفته ایستاده بود که از پیش پلنگ برآمد: پلنگ بدواهمهٔ دهشت‌آور.

پلنگ بدواهمهٔ دهشت‌آور گفت: کدو! کدو!

_ جان کدو! صدا برآمد از درون کدو.

_ بچه را ندیدی، کدو؟

_ درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است کدو! آواز داد[14] پسرک.

پلنگ بی‌خبر از اسرار کدو در سر راه کلان، حیران و نگران ماند. کدو کلان زَِب‌زرد بی‌گرد باشد غیلان‌غیلان به راهش رفت. رفته ایستاده بود که از پیشش گرگ برآمد، گرگ کلان بدقهر و بدخشم.

گرگ کلان بدقهر و بدخشم کدو را نگاه داشته گفت: کدو! کدو!

_ جان کدو! صدا برآمد از درون کدو.

بچه را ندیدی، کدو؟ درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است کدو! آواز داد پسرک.

گرگ بی‌خبر از اسرار کدو در سر راه کلان، حیران و نگران ماند. کدو کلان زب‌زرد بی‌گرد، غیلان‌غیلان به راهش رفت. رفته ایستاده بود که از پیشش شغال برآمد. شغال گشنه که دمش را لرزانده، آب دهانش را روانده[15]، به امید کبک دری و مرغ دشتی شِشته بود[16]. کدو را دیده گفت: کدو! کدو!

_جان کدو! صدا برآمد از درون کدو.

_ بچه را ندیدی، کدو؟_ درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است کدو! آواز داد پسرک.

شغال بی‌خبر از اسرار کدو در سر راه کلان، حیران و نگران ماند. همین خیل پسرک دانا و دلیر غیلان‌غیلان به خانه‌شان آمد و کدو را دو بولَک[17] کرده، از درونش برآمد و شاد و خرم زندگی کرده گشت.

خلاصه روایت تاجیکی به فارسی:

پسرکی دانا و دلیر، هر روز به شکار می‌رفت. روزی موقع شکار به یک شغال برخورد می‌کند. شغال به پسرک گفت: های بچه، من می‌خواهم تو را بخورم. پسر در جواب شغال گفت: می‌خواهی مرا بخوری؟ نمی‌بینی که من یک بچهٔ لاغرم. گوشت درست و حسابی هم ندارم که شکمت سیر بشود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، کبک دَری و مرغ دشتی شکار می‌کنم و برای تو می‌آورم تا بخوری و کیف کنی. شغال راضی شد. پسرک به راهش ادامه داد که ناگهان یک بزرگ و خشمگین سر راهش پیدا شد.

گرگ درحالی که آب دهانش آویزان شده بود. دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: آماده شو تا لقمهٔ من بشوی. او به گرگ هم قول می‌دهد که به کوه و دشت و جنگل برود و برای او یک برهٔ چاق پیدا کند و بیاورد. گرگ قبول می‌کند و او به راهش ادامه می‌دهد که به یک پلنگ رسید او به پلنگ هم وعدهٔ بره‌ای چاق می‌دهد و پلنگ را راضی می‌کند که صبر کند تا او برگردد. پسرک به کشتزاری می‌رسد که پر از کدوهای رسیده و بزرگ بود. فکری به ذهنش می‌رسد. او درون کدو را خالی می‌کند و خودش را در میان کدو پنهان می‌کند و قل قل زنان راهی خانه‌اش می‌شود. در راه هانه، به پلنگ و گرگ و شغال می‌رسد. هر کدام به او می گویند: کدو! کدو! پسر هم از درون کدو جواب می‌دهد: جان کدو!

می‌پرسند: بچه را ندیدی، کدو؟

و او می‌گوید: درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است.

پلنگ و گرگ و شغال بی‌خبر از اسرار کدو و زیرکی پسرک، در حالی که همچنان چشم به راه آمدن پسرک بودند، اجازه می‌دهند که کدو، قل زنان به راهش ادامه دهد. این شد که پسرک دانا و دلیر به خانه‌شان رسید. کدو را دو پاره کرد و از درونش بیرون پرید و با شادی زندگی کرد.

منابع:

منابع

امانف، رجب، عابداف، داداجان (2008). افسانه‌های تاجیکی، دوشنبه: نشریات دانش،

امینایی، اکرم (1396) نقد و تحلیل افسانه‌های ایرانی،: بازنویسی خلاق یا پخته خواری بی دردسر؟ بررسی انتقادی سی روایت از کدو قلقله زن، زری نعیمی، جلد 2، تهران: موسسه پژوهشی کودکان دنیا، صص 147 ـ 175

0000000000 (1396) نقد و تحلیل افسانه‌های ایرانی، کدوقلقله زن، در جستجوی جهان تازه بررسی افسانهٔ کدو قلقله زن و چندی از بازنویسی‌هایش: عادله خلیفی، جلد 2، تهران: موسسه پژوهشی کودکان دنیا، صص 39 ـ 56.

انوری، حسن (1383). فرهنگ روز سخن. تک جلدی، تهران: انتشارات سخن.

بی نام (2005). افسانه‌های خلق تاجیک، دوشنبه: وزارت فرهنگ جمهوری تاجیکستان، خجند: نشریات دولتی به نام رجب جلیل.

تاکه هارا، شین؛ وکیلیان، سید احمد (1384) افسانه‌های ایرانی به روایت امروز و دیروز، چ دوم، تهران: نشر ثالث

حجازی، بنفشه (1382). ادبیات کودکان و نوجوانان ویژگی‌ها و جنبه‌ها، چ ششم، تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان.

درویشیان، علی اشرف، خندان، رضا (1389) فرهنگ افسانه‌های مردم ایران، ج 11، چ دوم، تهران: انتشارات کتاب و فرهنگ.

رحمانی، روشن (1380). تاریخ گردآوری نشر و پژوهش افسانه‌های مردم فارسی زبان، تهران: نوید شیراز.

رحمانی، روشن. (1397). نثر گفتاری تاجیکان بخارا (افسانه‌ها، قصه‌ها، روایت‌ها)، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی.

شاپوری، افسانه (1391) آیین گذر و مرحلهٔ گذار در برزنگوله پا و کدوی قلقله زن، ماهنامه کتاب ماه کودک و نوجوان اطلاع رسانی و نقد و بررسی کتاب، تهران: خانه کتاب ایران، شماره ۱۵۷.

شجاعی، محسن (1385). فرهنگ فارسی تاجیکی، (زیر نظر: محمدجان شکوری، ولادیمیر کاپارانف، رحیم هاشم، ناصرجان معصومی، تهران: فرهنگ معاصر.

علی‌محمدی، محبوبه (1402) تحلیل روایت قصه «کدو قلقله زن»؛ با تاکید بر مفاهیم حضور و فاصله اجتماعی فرهنگ مردم ایران بهار و تابستان 1402، شماره 72 و 73، 39 ـ 68 )

مارزلف، اولریش (1371) طبقه‌بندی قصه‌های ایرانی، ترجمهٔ کیکاووس جهانداری، تهران، ۱۳۷۱

مهتدی فضل الله (1387) قصه‌های صبحی، لیما صالح رامسری، ج اول، تهران: انتشارات معین

میرصادقی، جمال (1392). عناصر داستان. چاپ هشتم، تهران: نشر سخن.

نجات، دارا (2021) فرهنگ دارا، 2 جلدی، دوشنبه: موسسه نشریات دانش.

نظرزاده، سیف‌الدین (2008). فرهنگ تفسیری زبان تاجیکی. 2 جلدی. دوشنبه: پژوهشگاه زبان

منابع الکترونیکی

مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی، عاطفه غفوری

https://cgie.org.ir/fa/article/273250/کدو-قلقله-زن



[1]. چشم پیساندن: چشم دواندن، چشم غره

[2]. غجِرّاس: به هم ساییدن دندان‌ها، دندان قروچه

[3]. تَیّار (طیّار) شو: آماده شو، حاضر شو، مهیا شو.

[4]. خراب: لاغر، ک تصغیر و تحبیب.

[5]. تَرَنگ: پر. شکم ترنگ: شکم سیر.

[6]. تیز: سریع، تند.

[7]. فربه: چاق. فربهک: ک تصغیر و تحبیب.

[8]. پالیز: کشتزار، مزرعه

[9]. کلان: بزرگ، کلانتر: بزرگ‌تر

[10]. لُپّی: صدای حرکت سریع را در تاجیکی لپّی می‌گویند.

[11]. به درونش درآمده غیل زناند: قِل زد و به درون آن درآمد.

[12]. زَب‌زرد: خیلی زرد. صفتی با ساخت خاص که بر شدت و بسیاری دلالت دارد.

[13]. غیلان‌غیلان: غیل: گرد، هر چیزی که مثل توپ است. غیلان‌غیلان: آنچه در حالت غلیدن است. قِل قِل زنان.

[14]. آواز داد: صدا داد.

[15]. آب دهانش روانده: آب دهانش روان شد

[16]. شِشته بود: نشسته بود.

[17]. بولک: پاره، قِسم، قسمت، قطعه. دو بولک: دوپاره، دو قسمت.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

استقبال منتقدان هلندی از کتاب «رنگ رویای کلاغ»

Submitted by editor74 on

یک ماهی از انتشار کتاب «رنگ رویای کلاغ» در هلند می‌گذرد و این کتاب تاثیرگذار به زودی در ایران نیز منتشر می‌شود! در این مدت کوتاه، کتاب با اسقبال خوبی روبه‌رو شده است و منتقدان زیادی نقدهایی بر آن نوشته‌اند:

«متن و تصاویر زیبای این کتاب فرصت‌های زیادی را برای گفت‌وگو، فلسفه‌ورزی یا فعالیت‌های خلاقانه کودکان فراهم می‌کند. انتشار کتاب «رنگ رویای کلاغ» در دوره‌ای که آزادی دیگر یک امر بدیهی نیست، ارزشی دوچندان دارد. از انتشارات کوریدو متشکرم برای این جواهر!»

«رنگ رویای کلاغ روایت کلاغی است با پرهای سیاه و رویاهای رنگارنگ. کلاغی که نمی‌خواهد رویای شگفت انگیزش را بسپارد به فراموشی و خواب. کلاغ شبی از شب‌ها خوابی شگفت می‌بیند، رویایی رنگارنگ. اما وقتی از خواب بیدار می‌شود، هم‌چنان سیاه است. او برای رسیدن به این رویا تلاش می‌کند. رنگ می‌دهد، رنگ می‌گیرد. سایر حیوان‌ها را به اندیشیدن فرو می‌برد و زیستن در وجهی متمایز را به پیش روی آن‌ها می‌گذارد. او در هر داد و ستد بخشی از رویای‌اش را می‌یابد اما نه همه‌ی آن را. به سرزمین کلاغ‌ها بازمی‌گردد و هر بار به گونه‌ای طرد شده و مورد تمسخر واقع می‌شود. گاهی او را می‌ترسانند و گاهی می‌ترسند. گاهی می‌خندند و گاهی نادیده می‌گیرندش... کلاغ مسیر آمده را باز می‌گردد و آنچه را که از دیگران گرفته بود پس می‌دهد. پایان را رها و اکنون را زندگی می‌کند. خود را به طبیعت و اصل خویش می‌سپارد. به باران و به برف. به پاییز و به زمستان. اما رویای شگفت دست از سر او بر نمی‌دارد.»

یکی از منتقدان ادبی در هلند در وبسایت «hetboekenrijk.com» درباره‌ی این کتاب نوشته است: «نویسنده‌ی ایرانی، هادی محمدی در هم‌کاری با تصویرگر، سلیمه باباخان با یک کتاب تصویری شگفت‌انگیز بازگشته است. محمدی در کتاب‌های‌اش، از صلح و آزادی پشتیبانی می‌کند. در این کتاب تصویری شاعرانه که از سوی «جف آرتس» نویسنده‌ی کتاب «فراتر از رویا» به زبان هلندی ترجم هشده، آزادی و برای خود بودن در مرکز توجه قرار گرفته است. متن و تصاویر زیبای این کتاب فرصت‌های زیادی را برای گفت‌وگو، فلسفه‌ورزی یا فعالیت‌های خلاقانه کودکان فراهم می‌کند. انتشار کتاب «رنگ رویای کلاغ» در دوره‌ای که آزادی دیگر امری بدیهی نیست، ارزشی دوچندان دارد. از انتشارات کوریدو متشکرم برای این جواهر!»

نقدی دیگر بر این کتاب در وبسایت hebban.nl که از بزرگ‌ترین و معتبرترین پلتفرم‌های کتاب و ادبیات در هلند است منتشر شده:

«یک افسانه‌ی ایرانی!

این کتاب تصویری شاعرانه داستان کلاغی را روایت می‌کند که رویاهای بزرگی در سر دارد. او آرزو دارد پرهایی رنگارنگ داشته باشد، بنابراین از طریق مبادله با اشیا و حیوانات مختلف، رنگ‌هایش را تغییر می‌دهد. اما در نهایت متوجه می‌شود که دیگر کلاغ‌ها او را یکی از خودشان نمی‌دانند. این موضوع او را ناامید می‌کند. آیا او می‌تواند روزی رویای خود را محقق کند و در عین حال مورد پذیرش دیگران قرار گیرد؟

رنگ رویای کلاغ کتابی تصویری و دل‌نشین درباره آزادی و جسارت در پذیرفتن خود است. چه انتخاب‌هایی برای این مسیر باید انجام داد؟ چه زمانی یک رویا به واقعیت تبدیل می‌شود؟ این کتاب با تصاویر هنری، زیبا و رنگارنگی همراه است که تماشای آن را لذت‌بخش می‌کند. رنگ‌های زنده و پرشور به خوبی جوهره داستان را بازتاب می‌دهند. تصویرگر، سلیمه باباخان، با این اثر یک شاهکار هنری خلق کرده است.

متن‌های کوتاهی که در سمت چپ هر صفحه چاپ شده‌اند، جوهره داستان رنگ رویای کلاغ را به‌طور خلاصه بیان می‌کنند. این داستان نه تنها برای کودکان، بلکه برای بزرگسالان نیز تأثیرگذار خواهد بود. مطالعه و تماشای این کتاب همراه با کودکان تجربه‌ای لذت‌بخش است، چراکه می‌توان درباره پیام نهفته در داستان با آن‌ها گفت‌وگو کرد.

رنگ رویای کلاغ اثری ارزشمند است که به کودکان نشان می‌دهد رویاهای‌شان می‌توانند آن‌ها را به جاهای دوری در زندگی ببرند. این کتاب یادآور می‌شود که آزادی، چیزی ارزشمند است که باید برای آن تلاش کرد، به‌ویژه در دنیایی که دیگر همیشه بدیهی و مسلم نیست. این کتاب تصویری فرصت‌های بسیاری را برای گفت‌وگو با کودکان، چه به‌صورت فردی و چه در محیط‌های آموزشی، فراهم می‌کند.

از رنگ رویای کلاغ لذت ببرید؛ از متن‌های تأثیرگذار، فرصت‌های ایجاد گفت‌وگو، و پیامی که به کودکان امید و انگیزه می‌دهد تا رویاهایشان را دنبال کنند!»

برای خواندن نقدهای بیشتر، به وب‌سایت indeboekenkast.com مراجعه کنید:

رنگ رویای کلاغ داستانی شاعرانه با تصاویری زیبا و دلنشین و حاصل دومین همکاری سلیمه باباخان با «پروژه میان‌فرهنگی تولید کتاب ‌های تصویری باکیفیت» برنامه‌ی «با من بخوان» تولید شده است. این پروژه از سوی ماریت تورن ‌کویست تصویرگر نام‌آشنای هلندی و زهره قایینی، پژوهش‌گر ارشد ادبیات کودکان که تجربه‌ی داوری در چندین جایزه‌ی جهانی را داشته و دو دوره رییس هیئت داوران جایزه‌ی هانس کریستین اندرسن بوده است، مدیریت هنری می‌شود. «۱۸+۲ دارکوب» کتاب دیگر سلیمه باباخان در این پروژه است که در ترکیه نیز منتشر شده است و جوایز و تقدیرهای زیادی نیز دریافت کرده است.

کتاب رنگ رویای کلاغ، به زودی در ایران منتشر می‌شود...

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

افسانه‌ی کیکک به روایت تاجیکی: نگاهی به روایت‌های ایرانی کک به تنور

Submitted by editor74 on

افسانهٔ کک به تنور در ایران و برخی از کشورهای دیگر روایت‌هایی دارد که در برخی از قسمت‌های آن، تفاوتهایی وجود دارد. در این پژوهش ضمن معرفی این افسانه در ایران، به ارائهٔ دو روایت بختیاری و یک روایت تاجیکی این افسانه پرداخته میشود.

در ایران این افسانه با نام های گوناگون نقل و ثبت شده است. از قبیل کک و مورچه، موش و مور، ککو خاکسترنشین، ککو و مروکو، کیک جناب‌مرده، نازک به نازک و تازک به تازک و مورچه‌مرده، شاه‌مرده. در بیشتر روایت‌ها، نام آن کک به تنور است. از این افسانه تا سال ۱۳۷۶، تعداد ۸۹ روایت در گنجینۀ فرهنگ مردم صداوسیما ثبت شده است. (ر.ک وکیلیان، 1387 : ۸۳).

در کتاب قصه های صبحی، جلد اول نیز روایت کک به تنور آمده است. ( ر.ک: مهتدی،۱۳۷۸: ۶۹ ـ ۷۲)

در کتاب فرهنگ عامیانهٔ مردم ایران روایت کک به تنور را با نام کک و مورچه آورده است. (ر.ک: هدایت، : ۳۵۶ ـ ۳۵۷)؛ در جلد یازدهم فرهنگ افسانه های مرم ایران نیز ۴ روایت از آن آمده است. کک به تنور، کک و پشه، کک و مورچه ۱ و کک و مورچه ۲. (ر.ک: درویشیان و خندان: ۱۳۸۱ ، ۴۴۹ ـ ۴۶۸)

کک به تنور ماجرای کک و مورچه یـا مورچه و موشی است که با هم دوست‎اند. روزی کک/ مورچه تصادفی، در تنور می‎افتد و می‎میرد. مورچه/ موش از این غصه خاک/ خاکستر/ آب جوش بر سر می‎ریزد و ناراحت می‎شود. سایر اشیاء و جانوران هم از این اتفاق غمگین می‎شوند و هریک به شیوه‎ای گاه مسخره و اغراق‎آمیز، عزاداری می‎کنند. کلاغ از دیدن مورچۀ خاک‌به‌سر، پرهایش می‎ریزد یا آنها را سیاه می‎کند؛ درخت برگهایش می‎ریزد؛ آب چشمه یا رود خون‎آلود یا گل‎آلود می‎شود؛ گندم‌ها سرنگون می‎شوند؛ دیوار می‎ترکد؛ بز ریشش را می‎کند؛ دشتبان بیلش را بر سر می‎زند یا در کمرش فرو می‎کند؛ دختر دشتبان ماست/ دوغ بر سر می‎ریزد؛ مادر دختر خودش یا سینه‎هایش را به تاوۀ داغ می‎چسباند؛ آخوند/ حکیم/ مرد همسایه یک لنگۀ سبیلش را می‎کند و زن همسایه خانه‎‎ و خودش را آتش می‎زند.

بخش ابتدایی آن در روایت‌های گوناگون، متفاوت است. در برخی روایت‌ها، مورچه و کک می‎خواهند کله‌پاچه، حلیم یا آش بپزند و کک در دیگ می‎افتد. در بیشتر روایت‌ها، کک هنگام پختن نان، در تنور می‎افتد و می‎سوزد.

پایان داستان هم متفاوت است. در بیشتر روایت‌ها، عزاداری با مرگ آخرین تن به پایان می‎رسد که معمولاً، مادری است که خود را به تنور می‎اندازد یا سینه‎هایش را به تاوه یا تنور می‌چسباند. در روایت بختیاری، دشتبان بیل را بر سرش می‎زند و می‎‌میرد.

در کتابک بخوانید: قصه‌های صبحی- کک به تنور

دسته‎ای دیگر از روایت‌ها پایانی طنزآمیز و البته، منطقی دارند. آخرین حلقۀ این زنجیره معمولاً، الاغ یا گاو است و همین امر جنبۀ طنزآمیز ماجرا را تقویت می‎کند. الاغ یا گاو پس از شنیدن ماجرای عزاداری دیگران، به آنها می‎خندد و مسخره‌شان می‎کند.

کک به تنور روایتی برای سرگرمی است و جنبهٔ تعلیمی ندارد. واکنشهای اغراق آمیز و زنجیروار دارد. «ساختار این قصه دوری است. اتفاقی رخ می دهد و منجر به ایجاد یک چرخه میشود. این چرخه آنقدر ادامه پیدا می کند تا اینکه به نقطه ای برسد که شخصیتی بتواندآن را متوقف کند. این حکایت اوج و فرود ندارد». (شریف نسب،1392 :252)

برخی از روایت‌های کک به تنور برای کودکان

این متل هم در مجموعه‎های گردآوری‌شده از قصه‎ها و افسانه‎‎های مردم ایران و هم به‎صورت مستقل (بازنویسی یا بازآفرینی) چاپ شده است.

محمدرضا شمس، سال ۱۳۹۴، کتاب افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق.

اس‍دال‍ل‍ه‌ ش‍ع‍ب‍ان‍ی، سال ۱۳۷۲، ‌خ‍ال‍ه‌ م‍ورچ‍ه‌ج‍ون‌ دوس‍ت‌ م‍ه‍رب‍ون،‌ ت‍ه‍ران‌: ن‍ش‍ر پ‍ی‍دای‍ش‌،.

رض‍ا ره‍گ‍ذر،سال۱۳۷۰ ، ک‍ک‌ ب‍ه‌ ت‍ن‍ور، ت‍ه‍ران‌: م‍وس‍س‍ه‌ ان‍ج‍ام‌ ک‍ت‍اب‌.

غ‍لام‍ع‍ل‍ی ل‍طی‍ف‍ی، سال ‌۱۳۶۸، ‌ک‍ک‌ ب‍ه‌ ت‍ن‍ور، [ت‍ه‍ران‌]: ن‍ش‍ر گ‍زارش‌. (س‍ری‌ ک‍ت‍اب‍ه‍ای‌ لاک‌پ‍ش‍ت‌)

م‍ح‍م‍درض‍ا س‍رش‍ار، سال ۱۳۷۴، ک‍ک‌ ب‍ه‌ ت‍ن‍ور، ت‍ه‍ران‌: دف‍ت‍ر ن‍ش‍ر ف‍ره‍ن‍گ‌ اس‍لام‍ی‌

رزی‍ت‍ا گ‍وه‍رش‍اه‍ی، سال‌ ‌۱۳۷۹، ک‍ک‌ ب‍ه‌ ت‍ن‍ور، ت‍ه‍ران‌: ق‍اص‍دک‌ ش‍ادی‌.

بنفشه مهام، سال ۱۳۹۰،‏‫کک به تنور، مورچه خاک بر سر، تهران: مفاهیم: پژوه‏‫،

مهرنوش ترابی‌پاریزی، سال ‏‫۱۳۷۰‏، در کتاب روایت‌شناسی افسانه‌های شفاهی کودکان: تحلیلی بر قصه‌های خاله سوسکه، بز زنگوله پا و کک به تنور دارد.

بر اساس کتاب ‌ح‍س‍ن‍ی‌ و دی‍و و ۱۱ ق‍ص‍ه‌ دی‍گ‍ر نوشتهٔ م‍ح‍م‍درض‍ا ش‍م‍س نیز در سال ۱۳۷۹ از سوی ش‍ورای‌ ک‍ت‍اب‌ ک‍ودک ‌به صورت صوتی افسانه‌های حسنی و دیو، آدی و بودی، کدو قلقله‌زن، مهمان‌های ناخوانده، کک به تنور، روباه و پرنده، گردو و سنگ، گنجشکی که لباس نو پوشید، شیر شکار، آهو بره، زور و خاله سوسکه تهیه شدند.

در موزه کودکی ایرانک تصاویری از داس‍ت‍ان‌ ک‍ک‌ ب‍ه‌ تنور/ ن‍ق‍اش‍ی‌ و ت‍ن‍ظی‍م‌ از ج‍ع‍ف‍ر ت‍ج‍ارت‍چ‍ی و رن‍گ‌آم‍ی‍زی‌ از ع‍ب‍اس‌ ن‍ع‍م‍ت‌ال‍ل‍ه‍ی‌ موجود است.

با الهام از این افسانه یا متل عامیانه، زهره پریرخ نیز قصهٔ مورچه اشک‌ریزان، چرا اشک‌ریزان؟ را نوشته که از سوی انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در کتاب آی قصه قصه قصه قصه (۴) چاپ شده است. اولین چاپ کتاب در سال ۱۳۶۸ بوده و تاکنون بارها تجدید چاپ شده است.

در فهرست تیپ‎شناسی افسانه‎های بین‎المللی، این متل ذیل افسانه‎های زنجیره‎ای با مضمون مرگ، با تیپ شمارۀ 2022 و نام «مرگ مرغ کوچولو» ثبت شده است (آرنه، 1033). در بیشتر کشورهای جهان، روایت‌هایی از این متل وجود دارد. مارزلف در طبقه‎بندی قصه‎های ایرانی، عنوان «عزاداری نمونه» را برای معرفی این تیپ به ‎کار برده است (ر.ک:‌ مارزلف، ۱۳۷۱: ۲۵۴)

روایتی متفاوت از کک به تنور در قصه‌های بختیاری

در ابتدای کتاب قصه های بختیاری چنین آمده است: «کتاب داستانهای ایرانی با عنوان اصلی

( Persian Tales: written down for the first time in the Original Kermani and Bakhtiari)

بخش مهمی از داستانهای مردم کرمان و بختیاری است که از سوی «ديويد لاكهارت رابرتسون لوريمر» با همراهی و کمک همسرش «امیلی اوورند لوريمر» یک قرن پیش جمع آوری و سال ۱۹۱۹ میلادی در (لندن) چاپ شده است. پس از گذشت ۱۰۲ سال از انتشار کتاب، تاکنون این منبع باارزش، به فارسی ترجمه نشده است». در ادامه نیز اشاره می‌کند که در طول دو سال بخش دوم کتاب داستان‌های ایرانی به نام «داستان‌های بختیاری» شامل ۲۸ داستانBakhtiari Tales) ) با عنوان انتخابی «قصه‌های بختیاری» از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه شده است. این کتاب سال ۱۴۰۰ در انتشارات دزپارت شهرکرد توسط سیده الهه رضوی و سیده صدیقه رضوی

ترجمه شده است. این روایت «داستان غمگین سوسک، موش و مورچه» نام دارد.

داستان غمگین سوسک، موش و مورچه

روزی روزگاری سوسک سیاهی که به خودش گفت: «چرا اینجا بمانم؟ میروم و موش را میبینم و با او عروسی میکنم. او راهی جاده شد تا این که به صحرایی رسید که آنجا یک تکه پشم بافته شده از موی بز دید و آن را مثل چارقد روی گیسوهایش انداخت و از پوست پیاز هم یک چادر درست کرد. وقتی خودش را خوشگل کرد به راهش ادامه داد. همان لحظه مردی را دید که توی جاده سوار گاوش می آمد او را صدا زد و گفت: خانم سوسکه کجا میری؟ از کجا میای؟ سوسکه :گفت ایشالله سوسک بشی، خاک عالم به سرت از زمین محو بشی، هیچ جور دیگه ای بلد نیستی مرا صدا کنی؟ همه به من می گویند: خواهر نازنازی، چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو». آن مرد گفت: «باشه، خواهر نازی، چادر ،پیازی گیس ،گلابتون چهل، گیسو داری کجا میری؟ از کجا میای؟ جواب داد: «دارم می روم به همدان، شوهر کنم به رمضان، نون گندم بخورم...»

او گفت: نمی آیی با من برویم؟ سوسکه :گفت مرا با چی میبری؟ گفت: تو را سوار گاو زردم میکنم. سوسکه گفت: «او منو جفتک میزنه دست و پای بلورمو می کنه. آن مرد گفت: «باشه، نیا». خاله نازنازی رفت و رفت و رفت تا رسید به جایی که یک مرد سوار قاطر می آمد، از او پرسید خانم سوسکه کجا بودی؟ کجا میری؟ سوسکه گفت: «سوسک خودتی، ایشالله بری زیر خاک، ایشالله از زمین محو بشی، بگو خواهر نازنازی، چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو اهل کجایی؟ کجا میری؟ [او هم گفت]: «باشه خواهر نازنازی، چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو اهل کجایی؟ کجا میری؟ [سوسکه گفت]: «دارم میرم به همدان، شوهر کنم به رمضان، نون گندم بخورم...».

در کتابک بخوانید: قصه‌‌های صبحی- خاله‌سوسکه به روایت فضل‌الله مهتدی

آن مرد گفت: «با من بیا من تو را می رسانم. سوسکه گفت: «منو سوار چی می بری؟» «با قاطرم» .

[سوسکه گفت]: «اون منو جفتک میزنه. دست و پای بلور مو میشکنه. او هم گفت: باشه خودت بهتر میدونی و تنها بدون سوسکه راهش را ادامه داد.

او رفت و رفت و رفت تا این که رسید به ردِ سم گاو و یک دفعه افتاد توی چاله. هر چه دست و پا زد نتوانست خودش را بیرون بکشد و فریاد زد آهای سواره ها، اونایی که سواره دارین میگذرين، من صدای تلق تلق سُم اسبهاتونو می شنوم. یه سگ تازی با شماست. به موشه بگین، به موش دو دندون بگین، به بلای کیسه آرد بگین، خواهر نازنازی چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو افتاده توی چاه، بیاد اونو در بیاره». سواره ها گفتند بسیار خوب و راهی شدند و رفتند و رسیدند به خانه ی آقا موشه و درباره سوسکه به او گفتند. آقا موشه رفت او را نجات دهد و وقتی رسید دید خواهر نازنازی ته یه چاهی افتاده. به او گفت: «دستت را بده به دستم [سوسکه گفت میشکنه». [موش گفت]: «پاتو بده». سوسکه گفت: «نکنه که پامبشکه. موشه گفت: «خوب، با دستت دمم رو بگیر و بیا بالا. سوسکه همین کار را کرد و موشه به او گفت «پاشو از دمم، بیا بالا و سوار شو و آنها راهی همدان شدند.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از «خاله سوسکه»

آقا موشه گفت: «همین جا بمون دلبرکم .من میرم کمی غذا گیر بیارم تا چیزی برای خوردن داشته باشیم. سوسکه گفت: «باشه، برو». اما آقا موشه بعد از چند روز برنگشت. مورچه خانم همسایه آقا موشه بود و او رفت و به او گفت آهای مورچه! زن من میشی؟ او گفتنه . این جور و آن جورشد و بالاخره آقا موشه رضایت مورچه را گرفت و زنش شد. بعد به او گفت: خانوم همین جایی که هستی بمون تا من برگردم. گفت: باشه. وقتی آقا موشه برگشت خانه دید خانوم مورچه خانم سوسکه عصبانی است به او گفت: رفتی و زن گرفتی؟ او قسم خورد و گفت: «اگه زن گرفته باشم، ایشالله سرم از تنم جدا بشه و خوراک سگها بشه». اما هرچه گفت حرفش را باور نکرد و راهی شد و رفت تا این که خودش را انداخت توی یک چالۀ آب و غرق شـد.

وقتی آقا موشه برگشت دید که خواهر نازنازی، چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو خودش را توی یک چالۀ آب انداخته و غرق شده بود. پس راهی شد و رفت سر قرار با مورچه خاتون. او کمی پاچه گوسفند با خودش برد و آنها را توی یک دیگ بزرگ روی آتش گذاشت و گفت: «خانومم! همدم شب و روزم تا وقتی برنگشتم در این دیگ را برندار». بعد از این راهی شد و رفت ولی برگشتش خیلی طول کشید. مورچه خاتون وقتی دید شوهرش برنگشته، رفت و در دیگ را برداشت اما همین که داشت سعی می کرد در دیگ را بردارد، افتاد توی دیگ و غرق شد و بدنش از آب ورم کرد.

آقا موشه همان موقع برگشت و دید زنش نیست. پس گفت: «خانوم این جا نیستی؟ میخواهم سهمم رو از پاچه بردارم و بخورم». وقتی رفت سر دیگ دید که مورچه خانم بدنش پر از آب شده، ورم کرده بود. او زد تو سرش و گفت «موش خاک بر سرت، آب، خاتون را کشت. بعد راهی شد و رفت زیر درخت.

درخت گفت: «آقا موشه چی شده»؟ «خاک بر سر شدم. آب خاتونم را کشت. برگ های درخت همانجا ریخت. کلاغی آمد روی درخت نشست و گفت: «آهای درخت! چی شده؟». درخت گفت: «برگ درخت ریخته، موشه خاک بر سر شده آب، مورچه خاتون رو کشته:».

همان جا همۀ پرها کلاغ ریخت. وقتی رفت سر چشمه آب بخورد، چشمه پرسید: «آهای کلاغ! تو هر روز پُر از پَر بودی! چی شده؟» کلاغ گفت: «کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ شده / موش خاک بر سر شده / آب، خاتونش رو کشته».

بعد چشمه پُر از خون شد. چند تا بز کوهی آمدند سرچشمه و دیدند که آب چشمه رنگ خون شده است. آنها گفتند: «آهای چشمه چی شده؟ ما هر روز این جا می آییم و تو گوارا و روشن بودی اما امروز رنگ خون

شدی!» چشمه گفت:

چشمه رنگ خون شده / کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ شده / موش خاک بر سر شده / آب، خاتونش رو کشته».

بزها از آب چشمه نوشیدند و هر کدام یکی از شاخ هایشان افتاد و بعد راهی شدند و برای چرا رفتند تا رسیدند به جناب خرگوش صحرایی. او پرسید: «چرا این شکلی شدید؟!»

«بز کوهی تک شاخ شده / چشمه رنگ خون شده / کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ برگ شده / موش خاک برسر شده / آب، خاتونش رو کشته».

خرگوش دمش را برید و راهی شد و رفت بین ذُرتها دراز کشید تا این که سر و کله ی یک پیرمرد پیدا شد و دید که خرگوش دمش بریده شده. او گفت جنابخرگوش! هر روز که می آمدی بین ذرتها دم داشتی. امروز دمت را نمی بینم چیزی شده؟» خرگوش گفت: «خرگوش بی دم شده / بز کوهی تک شاخ شده / چشمه رنگ خون شده / کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ شده / موش خاک بر سر شده / آب، خاتونش رو کشته».

پیرمرد بیلی را بر بدنش زد و راهی خانه شد. زنش که در جاده داشت می رفت تا از همسایه غربال بگیرد او را دید و گفت: «پدر بزرگ این کار چیه؟ چه بازی‌یه سر ما در آوردی؟ چرا بیل را زدی بر بدنت؟»

«بابا بزرگ بیل زده بر بدنش / خرگوشه بی دم شده / بز کوهی تک شاخ شده / چشمه رنگ خون شده / کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ شده / موش خاک بر سر شده / آب، خاتونش رو کشته».

بعد زنش اَلک را انداخت دور گردنش و رفت خانه. همه گفتند: «آهای زن دیوانه شدی؟ چرا الک را انداختی دور گردنت؟»

«خاله خانوم الک انداخته گردنش / پدر بزرگ بیل زده بر بدنش / خرگوشه کوتاه کرده دمش / بز کوهی انداخته یک شاخش / چشمه همش شده رنگ خون / کلاغه ریخته کُرک و پرش / درخته ریخته همه برگش / موشه شده خاک بر سرش / آب، کشته مورچه خاتونش».

در کتابک بخوانید: شعر کودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»

بعد همه مردم بلند شدند و خانه را خراب کردند. با شیون و زاری رفتند تا جسد مورچه خاتون را ببینند و آنها با صدای طبل و موزیک[1] او را دفن کردند و بعد هم هر کس راه خودش را رفت و آنها همه جا در سوگ مورچه خاتون سرگردان و آواره شدند. (ر. ک: رضوی و رضوی، 1400: 127 ـ 134)

روایت دوم بختیاری از کک به تنور

موش و مور

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. موشی بود و موری که در کمال دوستی (آرامش) با یکدیگر روزگار را سپری می‌کردند. یک روز تصمیم گرفتند برای غذایشان کله و پاچه‌ای بپزند. کارها را تقسیم کردند. آوردن آب از چشمه را موش به عهده گرفت، تهیه هیزم و افروختن چاله[2] را مور . شرط‌بندی کردند هرکس زودتر کارش را انجام دهد مغز کله از آن او باشد. موش جست‌وخیزکنان مَشک خالی را برداشت و سر چشمه رفت. به عشق خوردن مغز کله سریع مشک را پر از آب کرد؛ زیر بغل گذاشت و تیز و فرز به خانه برگشت. از مور خبری نبود. موش وقت را غنیمت شمرد در دیگ آب ریخت، کله را در آن گذاشت و مقدار هیزمی را که تهیه کرده بود در چاله نهاد و آن را برافروخت. از آنجا دور شد. مور با تأخیر مقدار کمی هیزم آورد. اطراف را نگاه کرد موش را ندید کله هم پخته شده بود مور طمع کرد و با خود گفت: الان وقت آن است که کله و مغزش را بخورم و ذره‌ای هم برای موش نگذارم. از دیگ بالا رفت می‌خواست کله را بیرون آورد که پایش لغزید و در دیگ جوش افتاد. سوخت و جان سپرد.

پس از مدتی موش آمد همه جا را جستجو کرد. فریاد زد: آقا مور، آقا مور! جوابی نشنید. دوباره صدایش کرد اما آقا مور مثل اینکه یک قطره روغن به زمین فرو رفته بود. موش پکر شد. وقتی دید از آقا مور خبری نیست با خود گفت بهتر است کله را بخورم؛ چون خیلی گرسنه شده‌ام. دیگ کله را پائین آورد در دیگ را برداشت تا کله را بیرون بیاورد جسد مرده و بی جان مور را شناور در آب کله دید. با دو دست بر فرق سر کوبید، گریست. غمگین شد. مویه‌کنان به کنار درختی که در همان حوالی بود رفت و به آن تکیه زد و غمگین نشست.

درخت پرسید: موش عزیزم چرا اینقدر غمگینی؟ موش جواب داد: آقا مور جوان مرده! درخت غمگین شد و از شدت ناراحتی در سوگ آقا مور جوان برگ‌های خود را به زمین ریخت.

کلاغی سفید پرواز کنان آمد و روی درخت نشست. درخت را بی برگ دید. تعجب کرد و پرسید: ای درخت چرا برگ‌هایت ریخته؟

درخت جواب داد: دار بی بلگ[3] / موشک هُل به سر[4] / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مرد[5].

کلاغ متاثر شد. گریست و در سوگ آقا مور جوان پرهای خود را سیاه کرد و به سوی چشمه به پرواز درآمد. آب چشمه متعجب شد که چرا کلاغ سیاه شده به جوش و خروش افتاد و پرسید: کلاغ چرا پرهایت را سیاه کردی؟

کلاغ جواب داد: غلا پرشه[6] / دار بی‌بلگ / درخت بی‌برگ / موشک هُل به سر / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مُرد.

چشمه گریست و گریست به طوری‌که در سوگ آقا مورجون آبش خون آلود شد. پازن‌ها[7] دوان دوان برای نوشیدن آب خود را به چشمه رساندند. آب چشمه را خون آلود دیدند. از چشمه پرسیدند: ای چشمه چرا آبت خون‌آلود است؟ چشمه جواب داد. چشمه خینالی[8] / غلا پرشه / دار بی‌بلگ / درخت بی‌برگ / موشک هُل به سر / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مُرد.

اشک در چشمان پازن‌ها حلقه بست. گریستند. سرها را تکان دادند و هر کدام یکی از شاخ‌هایشان را در سوگ آقامور جوان به زمین کوبیدند و شکستنند. از چشمه دور شدند تا رسیدند به گندمزار. گندم‌های گندمزار، پازن‌های زیبای یک شاخ را که دیدند همه در نهایت تعجب بانگ برآوردند: ای پازن‌های زیبا چرا یک شاختان افتاده؟ چرا یک شاخ شده‌اید؟ پازن‌ها با گریه جواب دادند: پازنون یه شاخ / چشمه خینالی / غلا پرشه / دار بی‌بلگ / درخت بی‌برگ / موشک هُل به سر / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مُرد.

گندم‌های گندمزار لرزیدند، گریستند و در سوگ آقا مور جوان همگی با هم واژگون شدند.

دشتبان با بیلی که بر دوش داشت آرام آرام به سمت گندمزار می‌آمد. به گندمزار رسید. گندم‌ها را واژگون دید. از تعجب چشم‌هایش گرد شد. فریاد برآورد: ای گندم‌های گندمزار چرا واژگون شده‌اید؟ چه کسی شما را به این روز انداخته؟ گندم‌ها با صدای لرزان و محزون، گریه کنان جواب دادند: ای دشتبان: گندمونه وارینه [9] / پازنون یه شاخ / چشمه خینالی / غلا پرشه / دار بی‌بلگ / درخت بی‌برگ / موشک هُل به سر / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مُرد. دشتبان با شنیدن این مصیبت فریاد برآورد. بیل را از شانه‌اش برداشت، با دو دست آن را بالا برد و با تمام زوری که در بازوان داشت بیل را بر فرق سر خود کوبید. افتاد و مرد. راوی: ناهید حسامی، آبادان، سال ۱۳۷۰ ه.ش. (لیموچی، ۱۳۸۴: ۲۹۱)

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از بز زنگوله‌پا (بزک جینگله‌پا)

روایت تاجیکی از کک به تنور ایرانی

كیكک

بود نبود، یک زمانی در کنج یک مکانی، یک کیکک و یک کنه‌یک[10] بود. آن‌ها چنان دوست بودند که همدیگر را یگان روز نبینند، بسیار ضیق[11] می‌شدند. کیکک را سهل دستش خالی شود، به خانه کنه‌یک می‌رفت.

آن‌ها دور و دراز از دیدار همدیگر حضور[12] کرده، چق‌چق[13] کرده می‌ششتند.

یک روز کیکک به خانه کنه‌یک آمد. کنه‌یک دوست عزیزش را ضیافت[14] کردنی شده، خیسته به دیگش شیر انداخت و اَلَو[15] کردنی شد که هیزمش کمی کرد. وی به کیکک: تو یک دَم شین[16]، من رفته هیزم می‌بیارم، گفته، هیزم‌چینی رفت.

کیکک یک دَم شِشت، از کنه‌یک دَرَک[17] نشد، دو دَم ششت، از کنه‌یک درک نشد. الو آتشدان نمرده‌ست[18]، کو[19]، بینم، مبادا شیر جوشیده ندمد؛ گفته، پریده به لب آتشدان. شِشتنی شده بود که لپی کرده به درون شیر افتیده و مرده ماند.

یک زمان کنه‌یک آمد که کیکک نیست.

- کیکک، های کیکک! - گفته چار طرفه کافت[20]، درک کیکک را نیافت. «خیر، یگان جا رفتگی‌ست، آمده می‌ماند» گفته، به تگِ دیگ، هیزم مانده به شیر نگاه کرد که کیکک به درون شیر افتیده[21]، چپّه شده، مرده خواب رفته‌است.

فغان کنه‌یک برآمد، رویش را کَند و مویشه کَند و عزادار شد. یک وقت الاشقشقه[22] به لب بام کنه‌یک آمده ششته بود که کنه‌یک رو کنده ‌و مو کنده، گریه کرده ششته‌است[23].

_ به تو چی شد، کنه‌یک؟ چرا رو‌کنده شدی، مو‌کنده شدی؟ چرا این‌قدر زارزار گریه می‌کنی؟ گفته پرسید: کنه‌یک آه و واه کرده جواب داد که: - من رو نَکَنم، کی کند؟ من مو نَکَنم، کی مو کند؟ من گریه نکنم، کی گریه کند، که برادرم کیکک مُرد، من عزادار شدم.

الاشقشقه احوال کنه‌یک را دیده، دلش سوخت.

- تو در غم برادرت رو‌کنده ‌و مو‌کنده باشی، منم اَکه‌یکِ پر‌ریخته[24]، گفته پر و بالش را گُرّی[25] از تنش ریخت.

الاشقشقه خیز ‌زده، خیز ‌زده، گریه و ناله‌کنان به تگِ[26] چنار رفت. چنار احوال وی را دیده، حیران شده پرسید: ای، الاشقشقه، هر روز پر و بال داشتی، شق‌شق گفته، شادی کرده، آمده به شاخ من می‌ششتی و امروز چی شد که پر و بالت بُطون ریختگی[27]، رو - روی زمین گریه و ناله کرده گشته‌ای؟

- ای درد منه نپرس! گفت الاشقشقه، کیکک مرده‌است، کنه‌یک رو‌کنده ‌و مو‌کنده، منم الاشقشقه پر‌ریخته.

- این خیل باشد، منم چنار برگ‌ریخته، گفته چنار تمامِ برگش را به زمین ریخته، لوچ[28] شد. فرصت یک چای‌خوری نگذشته، بزک به تگ چنار، برگ خوری آمد. آمده دید که تگِ چنار، هفت قبت[29] برگ.

_ ای چنار، چی گپ؟ هر روز آمده، از تگت به‌زور یک‌ته، نیم‌ته برگ یافته می‌خوردم و امروز چی شد که همه برگ‌هایت را پرتافته‌ای[30]، لوب - لوچ[31] شده‌ای؟

_ آه، درد مرا نپرس! گفت چنار شاخ‌هایش را لرزاند.
کیکک مرده‌است، کنه‌یک رو‌کنده ‌و مو‌کنده، الاشقشقه پر‌ریخته، من هم چنار برگ‌ریخته !
_ این‌طور که باشد، من هم بزک شاخ‌شکسته! گفته بزک دو شاخش را گُرسی[32] به سنگ زد و شکست.
ثانی[33] بزک به لب جوی رفته آب خورد. آب روان او را به این حال دیده، حیران شده پرسید :
_ ای بزک بیچاره، هر روز شاخدار بودی، چی شد که امروز هر دو شاخت شکستگی[34]؟
_ ای آبک روان، حال مرا پرسیده چی کار می‌کنی؟ - گفت بزک آب دیده ریخته.

_ کیکک مرده‌است، کنه‌یک رو‌کنده ‌و مو‌کنده، الاشقشقه پر‌ریخته، چنار برگ‌ریخته، من هم بزک شاخ‌شکسته.
_ ای وای به حال زار کنه‌یک! گفت آب روان خود را تك و رو [35]کرده، کیکک که مرده باشد، من هم آبک لای‌آلود[36].
اَنَه[37]، همین خیل کنه‌یک در غم دوستش عزادار شد و الاشقشقه پرش را پرتافته، چنار برگش را ریخته، بزک شاخ‌هایش را شکسته، آب روان لای‌آلود شده، به درد و الم[38] او شریک شدند.


منابع:

امانف، رجب، عابداف، داداجان (2008). افسانه‌های تاجیکی، دوشنبه: نشریات دانش،

انوری، حسن (1383). فرهنگ روز سخن. تک جلدی، تهران: انتشارات سخن.

بی نام (2005). افسانه‌های خلق تاجیک، دوشنبه: وزارت فرهنگ جمهوری تاجیکستان، خجند: نشریات دولتی به نام رجب جلیل.

بی نام (2005)، افسانه های خلق تاجیک، خجند: وزارت فرهنگ جمهوری تاجیکستان، نشریات دولتی به نام رحیم جلیل.

پریرخ، زهره (۱۴۰۰) آی قصه قصه قصه (۴)، چاپ ششم، تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.

تاکه هارا، شین ؛ وکیلیان، سید احمد (1384) افسانه های ایرانی به روایت امروز و دیروز، چ دوم، تهران: نشر ثالث

درویشیان، علی اشرف، خندان، رضا (1389) فرهنگ افسانه های مردم ایران، ج11، چ دوم، تهران: انتشارات کتاب و فرهنگ.

رحمانی، روشن (1380). تاریخ گردآوری نشر و پژوهش افسانه‌های مردم فارسی زبان، تهران: نوید شیراز.

رحمانی، روشن. (1397). نثر گفتاری تاجیکان بخارا (افسانه‌ها، قصه‌ها، روایت‌ها)، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی.

رضوی، سیده الهه و رضوی، سیده صدیقه (1401) قصه های بختیاری، شهرکرد: ذرپارت

ره‍گ‍ذر، رض‍ا (۱۳۷۰) ک‍ک‌ ب‍ه‌ ت‍ن‍ور/ ن‍ق‍اش‍ی:‌ م‍ح‍م‍درض‍ا ل‍واس‍ان‍ی،‌ ت‍ه‍ران‌: م‍وس‍س‍ه‌ ان‍ج‍ام‌ ک‍ت‍اب‌،

شجاعی، محسن (1385). فرهنگ فارسی تاجیکی، (زیر نظر: محمدجان شکوری، ولادیمیر کاپارانف، رحیم هاشم، ناصرجان معصومی، تهران: فرهنگ معاصر.

شریف نسب، مریم (۱۳۹2) تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

ش‍ع‍ب‍ان‍ی، اس‍دال‍ل‍ه (۱۳۷۲‌)‌ خ‍ال‍ه‌ م‍ورچ‍ه‌ج‍ون‌ دوس‍ت‌ م‍ه‍رب‍ون‌/ ت‍ص‍وی‍رگ‍ر س‍پ‍ی‍ده‌ ش‍ری‍ف‍ی‌، ت‍ه‍ران‌: ن‍ش‍ر پ‍ی‍دای‍ش‌.

ش‍م‍س، ‌م‍ح‍م‍درض‍ا (۱۳۷۹) ح‍س‍ن‍ی‌ و دی‍و و ۱۱ ق‍ص‍ه‌ دی‍گ‍ر ت‍ه‍ران‌: ش‍ورای‌ ک‍ت‍اب‌ ک‍ودک‌، گروه کتاب گویا‏‫.

شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.

ل‍طی‍ف‍ی غ‍لام‍ع‍ل‍ی (‌۱۳۶۸) ‌ک‍ک‌ ب‍ه‌ ت‍ن‍ور/ ت‍ن‍ظی‍م‌ و ت‍ص‍وی‍ر غ‍لام‍ع‍ل‍ی‌ ل‍طی‍ف‍ی‌[ت‍ه‍ران‌]: ن‍ش‍ر گ‍زارش‌، ۱۳۶۸.

لیموچی، کتایون (۱۳۸۴) فرهنگ افسانه‌های مردم بختیاری،تهران: پازی تیگر

لیموچی، کتایون (۱۳۸۴) فرهنگ افسانه‌های مردم بختیاری،تهران: پازی تیگر

مارزلف، اولریش (1371) طبقه‌بندی قصه‌های ایرانی، ترجمۀ کیکاووس جهانداری، تهران، ۱۳۷۱

م‍ح‍م‍درض‍ا س‍رش‍ار ۱۳۷۴. (رض‍ا ره‍گ‍ذر)؛ ک‍ک‌ ب‍ه‌ ت‍ن‍ور/ ت‍ص‍وی‍رش‍ده‌ م‍ح‍م‍دح‍س‍ی‍ن‌ ص‍ل‍وات‍ی‍ان‌، ت‍ه‍ران‌: دف‍ت‍ر ن‍ش‍ر ف‍ره‍ن‍گ‌ اس‍لام‍ی‌

مهتدی، فضل الله (1387) قصه های صبحی، لیما صالح رامسری،ج اول، تهران: انتشارات معین

نجات، دارا (2021) فرهنگ دارا، 2 جلدی، دوشنبه: موسسه نشریات دانش.

نظرزاده، سيف‌الدين (2008). فرهنگ تفسیری زبان تاجیکی. 2 جلدی. دوشنبه: پژوهشگاه زبان

هدایت، صادق (۱۳۷۸) فرهنگ عامیانهٔ مردم ایران، تهران: نشر چشمه

وکیلیان، احمد، متل‌ها و افسانه‎‎‌های ایرانی، تهران، ۱۳۸۷

منابع الکترونیکی

مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، پگاه خدیش

https://www.cgie.org.ir/fa/article/273348/


[1] . ساز و دهل مردم بختیاری برای عزاداری و سوگواری علاوه بر خواندن سوگ سروده هایی به نام «گاگریو» از ساز چپی یا چپ نوازی که نوعی موسیقی غمگین است.

[2]. چاله: اجاق

[3]. دار بی بلگ :درخت بی برگ

[4]. موشک هُل به سر: موش خاک بر سر؛ هُل: خاک، خاکستر

[5]. آمور جَون وِرِست مِنه دیگ و مرد: آقامور جوان در دیگ افتاد؛ مینه: در

[6] . شه: سیاه؛ غلا پر شه:کلاغ پر سیاه

[7]. پازن: بزکوهی

[8] . خینالی: خون آلود .

[9] . وارینه: واژگون

[10]. کنه‌یک: کنه کوچک، ک تصغیر و تحبیب.

[11]. ضیق: دلتنگ

[12]. حضور:آسودگی، فراغت

[13]. چق‌چق: گپ دوستانه.

[14]. ضیافت: مهمانی

[15]. الو: آتش

[16] . شین: بنشین

[17]. درک: خبر، آگاهی

[18]. آتش آتشدان که خاموش نشده است.

[19]. کو: برای تاکید در آخر جملات به کار می‌رود. چی؟ همانند چی؟ در فارسی. مثال: چی؟ این کار را کردی؟؛ اون گفت باید این کا را بکنی. چی؟

[20]. کافت: جستجو کرد، گفته چار طرفه کافت: گفت و چهار طرف را جستجو کرد.

[21]. افتیده: افتاد

[22]. الاشقشقه: اَکَّه، زاغچه

[23]. گریه کرده ششته‌است: [لب بام] نشسته بود و گریه می‌کرد.

[24]. منم اَکه‌یکِ پر‌ ریخته: من هم برادر، پرهایم را می‌ریزانم.

[25]. گُرّی:کلمۀ تقلیدی که صدای حرکت ناگهانی و یک باره، (مانند هُری در معنی یک‌باره)

[26]. تگ: زیر

[27]. بُطون: کامل، پر و بالت بطون ریختگی: پرو بالت تمام و کامل ریخته.

[28]. لوچ: لخت، عریان

[29]. هفت قبت: هفت طبقه، [مفهوم: برگ‌های زیادی کنار درخت ریخته بود].

[30]. پرتافته‌ای: انداخته‌ای

[31]. لوب – لوچ: لخت مادرزاد، لب ـ لوچ شدن کسی کنایه از بی‌چیز و بیچاره ماندن کسی.

[32]. گُرسی: چیزی را به شدن کوفتن. به شدت زدن.

[33]. ثانی: بعد، پس از آن.

[34]. چی شد که امروز هر دو شاخت شکستگی : امروز چی شده ه هر دو شاخت شکسته است؟

[35]. تك و رو : تک: دو، تک و تاز. [این سو و آن سو حرکت کرد].

[36]. لای‌آلود: گل‌آلود

[37]. انه: اینک، این است

[38]. الم: درد

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

تنهایی‌های کودکی، شاهنامه و مدرسه

Submitted by editor74 on

مدرسه بزرگ‌ترین نهاد رسمی و عمومی برای آموزش کودکان در دوران جدید است. وقتی مدرسه در ایران تأسیس شد، شعار، شعر و یکی از بزرگ‌ترین دال‌های مرکزی اندیشه حکیم ابوالقاسم فردوسی بر در و دیوار مدارس نصب شد:

توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود

هنوز هم روی در و دیوار مدارس قدیمی این نهیب بزرگ را می‌بینیم و از هزار سال قبل هنوز این شعر گرمابخش است و انگار در ذهن انسان ایرانی یا فارسی‌زبانان حوزه تمدن ایران نور می‌تاباند. البته این فقط در و دیوار مدارس نبود که چون رسانه‌ای دیداری این قانون بزرگ هستی را بازتاب می‌داد، بلکه کتاب‌های درسی نیز سرشار از شعر و ادب حکیم سترگ توس بود؛ به عنوان نمونه هم اکنون کنار دست من کتاب درسی کلاس پنجم ابتدائی از حدود 70 سال قبل است و در همان برگ اول این کتاب، بالاتر از اسم «وزارت فرهنگ» آمده است «توانا بود هر که دانا بود» و در صفحه بعد که درس شروع می‌شود این شعر به صورت کامل آمده است:

بنام خداوند خورشید و ماه که دل را بنامش خرد داد راه

«خرد» همان یادگیری، یادآوری و یاریگری است. شاهنامه هیچ جا از خرد عقب نشینی نمی‌کند، «خرد بهتر از هر چه ایزد بداد»[1] است، «خرد دل را شاد کند» و هزاران روایت و داستان دیگر از خرد[2]. خرد یکی از بزرگ‌ترین مفاهیمی است که فردوسی بر چهار ستون جهان زبان نصب کرد.

ابر پروژه فردوسی که خرد فقط یک گوشه از آن است، آن‌قدر بزرگ، عمیق و یگانه است که بزرگان ادب و زبان، حتی فیلسوفان و حتی دانشمندان عرب به توصیف و ستایش آن نشسته‌اند و «از این بیش تخم سخن کس نکشت»[3]. جلال‌الدین همایی شاهنامه را باغی می‌داند که میوه‌های گوناگونی در آن می‌توان چید؛ بعد خودش 41 عدد از میوه‌های این باغ ایرانی_فارسی را توضیح می‌دهد. صدرالمتالهین از فیلسوفان بزرگ ایرانی که عادت ندارد از شاعری سخنی بگوید در کتاب «مبدأ و معاد» خود از شعر فردوسی با جلال و اکرام یاد می‌کند و از شعر فردوسی برای توضیح سخن خود بهره می‌برد. محمدعلی اسلامی ندوشن شاهنامه را کتابِ کتاب‌های فارسی می‌داند: اگر بپرسند کتاب ایران کدام است، باید تنها اسم شاهنامه را ببریم؛ یعنی کتاب کتاب‌ها[4]. از میان همه برجستگان فرهنگی خود، اگر بخواهیم یک تن را برگزینیم که نماینده تام و تمام آزادگی انسانی، جوهر وجودی و اصالت ایرانی باشد، آن ابوالقاسم فردوسی است[5]. ابن اثیر، رخدادنگار عرب سده ششم هجری در کتاب «المثل السائر فی ادب الکاتب و الشاعر»، شاهنامه فردوسی را ستوده و آن را «قرآن العجم» دانسته است. ملک الشعرای بهار که او را یکی از بزرگان احیاگر فردوسی در این زمانه باید بدانیم خودش توصیفی دقیق و بی نظیر از جایگاه شاهنامه می‌آورد و بعد می‌گوید همه گفته‌اند، ولی بهتر از هر کس «حسین مسرور» به تجلیل فردوسی حکیم پرداخته است:

چو آهنگ شعر تو آید به گوش به تن خون افسرده آید به جوش

تو گفتی جهان کرده‌ام چون بهشت از این بیش تخم سخن کس نکشت

بزرگان پیشینه بی نشان ز تو زنده شد نام دیرینشان

تو در جام جمشید کردی شراب تو بر تخت کاووس بستی عقاب

تویی دودمان سخن را پدر به تو باز گردد نژاد و هنر

اما به راستی چرا شاهنامه این‌قدر ارزش دارد و ارزش‌آفرین است و در ابتدای تعلیم و تربیت مدرسه‌ای همراه ما شد و چرا با یک شیب خطرناکی مدرسه و کودکی از آن تنها شد؟

زبان خانه‌ی هستی و بودن و شدن ماست. ما ایرانیان از قرن‌ها پیش و هزاران سال قبل برای زیستن و بودن در این سرزمین به جهان‌های اسطوره، ادبیات، قصه و تخیل پناه می‌بردیم. بزرگ‌ترین معمار زبان فارسی و کاشی‌نگاری‌های تخیل و قصه ما شاهنامه است. با حمله عرب و غلبه خلافت اسلامی، فردوسی آمد. آمدنش تصادفی و یکدفعه‌ای نبود. با حکمت و خرد آمد، جوانی با نهایت حکیمانگی و خردمندی آمد. او از سنت‌های اصیل ایرانی برخاست و از سنت‌های ایرانی نظمی بلند و خانه‌ای بزرگ برای زبان ساخت تا کودک، جوان و مردم ما در این خانه‌ی زبان فارسی، در سنت‌های حماسی خود و در تاریخ حماسه خود و سنت‌های شعری شاهنامه‌ای خود زندگی کنند و کردند. در قهوه‌خانه‌ها شاهنامه‌خوانی رواج داشت تا همین دیروز! در مدرسه‌ها شاهنامه حضور داشت تا همین دیروز! این جهان زبانی ماست. فردوسی با برگرفت از خداینامه‌های پیشنیان، رستم و اسفندیار، فریدون و سیاوش و دیگر اسطوره‌ها و روایت‌ها این زبان را ساخت و برای همیشه این اثر پرنقش و نگار را در دل تاریخ به یادگار گذاشت.

شاهنامه فردوسی زبان و هنری در زبان است که ما در آن به سر می‌بریم. فردوسی آسمان بلندی است که ما زیر آن هستیم، نفس می‌کشیم و می‌خوانیم و می‌نویسیم؛ و زمین پهناوری است که در آن سُکنا گزیده‌ایم و می‌اندیشیم پس هستیم؛ با فردوسی بودیم و هستیم و هنوز اصرار به زیستن داریم.

جای خالی شاهنامه در آموزش و پرورش رسمی

چرا ادبیات کهن و شاهنامه با اولین لحظه‌های مدرسه‌دار شدن ما ایرانیان این‌قدر همبستگی دارد؟ چرا خرد فردوسی در اولین خان مدرسه‌دار شدن همراه ما شد، ولی در ادامه به مرور کم رنگ‌تر شد؟ به نظام آموزشی ما در 70 یا 100 سال قبل و در اولین لحظه‌های تأسیس قطعاً می‌توان انتقادهای زیادی وارد کرد، ولی حداقل از یک چیز به طور جدی می‌توان دفاع کرد و آن نقش ادبیات کهن، شاعرانگی و ژن فرهنگ و زبان ایرانی در لابه‌لای کتاب‌های رسمی است که به طور مکرر حضور دارد.

در ادامه این پرسش‌ها به جان ما می‌آید: مگر ادبیات کهن با تعلیم و تربیت چه ربطی دارد؟ چرا امروزه در پیشرفته‌ترین نظام‌های آموزشی، آموزش از راه ادبیات جای ویژه‌ای دارد و نظام آموزشی ما از حضور آن تنهاست؟ چرا متن مناسب و متناسب شده برای کودکان با محوریت شاهنامه نداریم و اصولاً چنین چیزی در افق آموزش و پرورش ما نیست؟ این در حالی است که پیشرفته‌ترین نظام‌های آموزشی دنیا اهداف آموزشی خود را بر پایه روایت و داستان و ادبیات پیش می‌برند و مایی که از هزاران سال پیش در جهان به قصه مادران و میهن اسطوره‌ها معروف هستیم و اگر فقط یک ویژگی فرهنگ ایران را بتوان نام برد قطعاً آن عنصر داستانی و روایی و خصیصه اسطوره‌ای و ادبی آن است! چه بر سرمان آمده است؟ و این یکی از بزرگ‌ترین پرسش‌های من از وزارت خانه آموزش و پرورش و به عنوان یک دانش آموز این مرز و بوم از معلمان و مدیران خودم هست: چرا حتی یک بار، یک قصه یا داستان برای من نگفتید و نخواندید؟ بگذارید مساله را از این زاویه هم ببینیم که اگر ما بخواهیم به روش قرآن، کتاب مقدس اسلام یا هر کتاب مقدسی عمل کنیم، آن‌ها نیز حاوی تعداد زیادی داستان و قصه هستند! قصه‌های ما کجاست؟

اگر کسی پاسخ این دانش آموز کوچک پارسی زبان که مثل همه کودکان ایران نژادش به فردوسی‌ها، حافظ‌ها، مولوی‌ها، خیام‌ها یا آذریزدی‌ها و میرهادی ها و... می‌رسد را نمی‌دهد یا نمی‌داند، من حدس خودم را بگویم:

در پَس و پِیش نظام آموزشی ما دیوارهایی به ارتفاع ندیدن حقایق و فرهنگ اصیل و نظریه‌های جدید جهانی کشیده شده است، به طوری که اجازه نمی‌دهد آموزش ما کیفیت را مزمزه کند. کتاب‌های وزارتی مکرر تجدید چاپ شده است و هنوز می‌شود ولی در هیچ مرحله به طور مجدد کیفیت بخشی نشده است و نمی‌شود! گویی هر بار بازی کمیت رواج پیدا می‌کند و هرگز کمیت اجازه نمی‌دهد بوته کیفیت روشن شود و در بگیرد.

جای فردوسی خالی؛ در کتاب‌های درسی ما، در نظام آموزشی ما و همین طور در دیگر ارکان دولتی ما نه سواد فردوسی وجود دارد، نه حماسه فردوسی و نه هنر فردوسی، نه حکمت فردوسی و نه دیگر حتی خرد فردوسی بر در و دیوار است.

تعلیم و تربیت، کتاب آموزشی و کار با کودک و انسان، عمل، کنش و کیفیتی انسانی است. نوعی قابلیت و شایستگی است؛ مسئله آموزش و پرورش، محتواها و روش آن این است که چطور یک کودک و نوجوان و جوان را به لحاظ شناختی، عاطفی، هیجانی، ارتباطی و قابلیت‌های دیگر انسانی به سطحی از تولید مکرر کیفیت و انسان گونگی برساند که مدام در خودش کیفیتی تولید کند و کنشی خلق کند. این در حالی است که خود کتاب‌های درسی از تولید مکرر کیفیت خالی است! مثلاً کتاب فارسی ششم ابتدایی وزرات آموزش و پرورش بعد از چندین بار ویرایش و تحول رسیده به جایی که فقط در یک درس داستانی از شاهنامه را به صورت بازنویسی شده آورده با فقط چند نظم از فردوسی که دقیق هم مشخص نیست چه کسی آن را بازنویسی کرده است. و به چه دلیل و چرا این چند بیت را برگزیده است. و برای شناخت و ارزیابی بهتر خودم از سه کودک پرسیدم که از این داستان چه چیزی یاد گرفتید: دو نفر گفتند کنایه و مبالغه و یک نفر چند کلمه املایی سخت را گفت که یاد گرفت و توضیحی که دادند معلوم می‌کرد که این داستان هم نه برای لذت‌بخش کردن کودکان از ظرفیت‌های بزرگ ادبیات و شاهنامه است بلکه برای آموزش تکنیک‌های خشک و قواعد ادبی خط‌کشی شده در لابه‌لای شعر به مثابه فرمی آموزشی است و تجربه زجر از شعر و شاعران. در لحظه‌هایی شاهد بودیم که کتابخانه‌های کانون کمک‌حال و انرژی‌بخش مدرسه‌ها بودند، حالا که دیگر نیستند یا خسته دوران شده‌اند و حالا احتمالاً سایت‌ها کمک حال مدرسه هستند؛ سایت‌ها را هم که نگاه می‌کنیم آنها هم طوری طراحی شده و مطالب را طوری بسته بندی می‌کنند که نشان می‌دهد دغدغه ادبیات و تجربه وجودی از خانه زبان فارسی نیست بلکه بیشتر دستورات زبان فارسی و آماده شدن برای رقابت بزرگ امتحان و بعد کنکور است!

در این مسیر، رفته رفته خرد، یاریگری، یادگیری و چهار ستون جهان تغییر کرد و آهنگ سرود حکیم توس دیگر به گوش نرسید. دبیر فارسی تبدیل به آموزگار فارسی شد و تخم، پدر و نژاد زبان فارسی به قول حسین مسرور به فراموشی رفت. کتاب‌ها و معلمان دیگر فراموش کردند که پدر و مادر این زبان کیست؟ یا نژاد زبان به چه کسی بر می‌گردد!

تجربه زیسته من از شاهنامه

به «تجربه زیسته خودم» که نگاه می‌کنم و آن را همچون داده ورق می‌زنم و از شاهنامه و ادبیات در کودکی‌ام می‌پرسم؛ همان تجربه زیسته‌ای که گافمن مثل بسیاری دیگر از دانشمندان جدید علوم اجتماعی می‌گوید: انسان می‌تواند با زندگی خود مثل داده رفتار کند؛ چنین روایتی جریان پیدا می‌کند:

در کودکی و نوجوانی شاهنامه برایم طنینی دوردست، نیافتنی و نرسیدنی بود. یک سیاه چشم زیبا در دل شبِ بی‌ماه! عروس زبان بود اما در حد یک شعار و کسی را سراغ نداشتم که دستم را بگیرد و حداقل یکبار مهمان حکیم توسم کند؛ او در تنهایی‌هایش بود و منِ کودک ایرانی فارسی زبان در تنهایی‌هایم! در مدرسه ابتدایی، راهنمایی، دبیرستان و حتی دانشگاه کسی را سراغ ندارم و نداشتم که توصیفی، تصویری یا طنینی از شعر و شعار نظم کهن، شاهنامه، زال و سیمرغ، هفت‌خان رستم، بیژن و منیژه، رستم و سهراب و...برایم بگوید یا ترسیم کند. هاله‌ای از افسون در ورای کوه‌ها، دریاها و سال‌ها در قلب کوچکم داشتم. شاید اگر برخی اعتراف‌ها جایی جمع شود، روزی تنه نظام آموزشی ما را تکان دهد؛ اینجا من اعتراف می‌کنم که در طول تحصیلات رسمی، در جاهای مختلف، حتی یک معلم، یک کتاب یا یک صدای گرم که بگوید: تو داد و دهش کن فریدون تویی، نشنیدم! شاید بگویید مدرسه خوبی نبودم؛ اگرچه تعریف مدرسه خوب قابل تحلیل و نقد است ولی مدرسه خوب هم حداقل دو سال بودم! همچنین این را در نظر بگیرید که برادران و خواهرانم، دوستان و آشنایانم و هر کسی را توانستم این چند روز به طور حضوری سراغ بگیرم، آن‌ها هم تجربه‌ای از شاهنامه یا ادبیات کهن یا به طور کلی شعرِ پرتو گریزای سبکپا (به قول داریوش آشوری) نداشتند! و همه تنها بودند.

شاید بگویید در کتاب‌های وزارتی آموزش و پرورش شعر وجود دارد؛ شاید بگویید هم اکنون در فلان کتاب فارسی وزراتی داستان هفت‌خان رستم وجود دارد. بله، درست می گویید. ولی دو نکته را در نظر بگیرید: اول و ساده‌تر اینکه فراوانی این شعرها در کتاب‌های وزارتی ما کم است. این نکته را هم توجه کنیم که این کتاب‌ها منطق حساب شده‌ای برای انتخاب داستان‌ها و بیت‌ها ندارد و معلوم نیست چه کسی این داستان‌ها را برگردانده و اصولاً روال مشخصی ندارد؛ گویی با کتابی از جنس کشکول شلوغ یا انبار سمساری‌ها مواجهیم. به عبارت دیگر با فضایی منهدم از شعر و ادبیات مواجهیم که فاقد هر گونه پیوند اندام وار با سطوح ادبیات و روایت است. درس‌های شبه ادبی است که عنان گسیخته می‌گسترد، تغییر می‌کند و ویرایش می‌شود و گویی اتفاقی عجیب می‌افتد ولی هنوز همان سیکل معیوب سرطان‌وار منتشر می‌شود و بی‌امان با تغییرهای شکلی چاپ می‌شود. دوم اینکه ویلهلم دیلتای، فیلسوف مشهور آلمانی، در کتاب شعر و تجربه توضیح می‌دهد که «تجربه زیسته عبارت است از حالت مشخص و متمایزی که در آن واقعیت برای من موجود است. تجربه زیسته به عنوان چیزی که دریافت یا تصور شده است با من مواجه نمی‌شود، و چیزی نیست که به من داده شده باشد، بلکه واقعیت تجربه زیسته از آن روی برای من موجود است که من از آن نوعی آگاهی بازتاب دهنده به فاعل دارم، از آن روی که من آن را بی‌واسطه به عنوان چیزی که، به اعتباری، متعلق به من است در اختیار دارم» (ص345) نکته مد نظر این است که این کتاب‌ها به این سبک و سیاق و روش ما را به سطح تجربه به قول دیلتای نمی‌رساند.

با کودکی خودم غمی بزرگ به نوجوانی آوردم و باز از نوجوانی به جوانی! شعر کهن اصلاً نمی‌فهمیدم و داستانی از آن به زندگی‌ام معنا نمی‌داد. بستری نبود تا من بفهمم یا نفهمم. هیچ تجربه دیلتای و کمتر از انتظار دیلتای در زیستم نبود. حتی یک روزنه شعر در مدرسه، کتاب و معلم نبود که من هم اکنون از آن نام ببرم. اصلاً نمی‌دانستم افسانه چیست یا رستم کیست! فکر می‌کردم افسانه اسم انسانی است و رستم نام اسبی!

اما نمی‌دانم چرا همیشه «شاهنامه» اسمی پر جذبه و هیبت برایم بود. شاید بخاطر آن چار خطی بود که عمویم با یاد خاطره‌هایش هنگام گوسفندچرانی با حالت آواز و هنرنمایی می‌خواند.

همیشه در این سال‌ها سه احساس ناهمگون درباره شاهنامه آزارم می‌داد:

1-مرز و حریم ممنوعه که مدرسه ناخودآگاه آن را ترویج می‌کرد؛ نخوان، برایت نمی‌خوانیم، تو زبان ساده را هم نمی‌فهمی و فعل و فاعل و مفعول را تشخصیص نمی‌دهی و قاعده نمی‌دانی. کلمات سخت را می‌پرسیم. کنایه چیست؟ کنار مدرسه هم نهاد کمکی برای شاهنامه نبود، چیزی شبیه کتابخانه‌های کانون.

2-وسوسه‌ای که عمویم با خاطره و فضای سنتی و چهارتا بیت شاهنامه آن را ترویج می‌داد و دامن می‌زد؛ خیلی لذت داشت و ساده بود و هرگاه عموی بی‌سوادم آن را می‌خواند، کیف می‌کردم و از تنهایی در می‌آمدم.

3-زیبایی حماسه و ادب و شور و انرژی که با آن چار بیت در ذهنم نگار می‌گرفت و در ذهنم کشاورزی و آبیاری می‌شد.

آزارم از این جهت بود که این سه احساس فرا می‌خواند و پس می‌زد، فرا می‌خواند و پس می‌زد!

دلم در تب و تاب این بود تا این سه احساس یکی شود و همگون پذیرد.

گذشت و گذشت تا اینکه سال‌ها بعد در یک نهاد پژوهشی مردمی برای نخستین بار کتابی توجه من را به خود گرفت؛ اسمش واژه «شاهنامه» داشت ولی چیزی قبلش آمده بود که احساسم را انگار بسامان می‌کرد؛ جلوتر رفتم، اسم کتاب بود: «آلبوم شاهنامه»؛ نزدیکِ نزدیک شدم، هنوز ترس و کمی لرز داشتم. دور و برم را نگاه کردم، وقتی مطمئن شدم کسی من را نمی‌بیند کتاب را بیرون کشیدم و ناخودآگاه شروع کردم به تصاویر خیره شوم. این خیرگی من ارادی نبود، تصاویر و آن احساس‌های ناهمگون من این را می‌طلبید. تصاویر طنینی راستین از شعر فردوسی بود و حالا من در جست وجوی فضای گم‌شده کودکی‌ام بودم. حالا این آلبوم لحظه‌های شگفتی برایم می‌ساخت تا بدون ترس و لرز به چشمه زبان هستی وصل شوم، روزنی بود برای قدم گذاشتن در ساحل شاعرانگی و لبریز از خرد و یادگیری....


خرید کتاب آلبوم شاهنامه


فرصت تنگ بود و من بیش از این نمی‌توانستم کتاب را ببینم. کتاب را سر جایش گذاشتم و بعد در اولین فرصت کتاب را سفارش دادم. کتاب که آمد انگار داشت آن سه احساس به یگانگی می‌رسید و چیزی شبیه هنر همراه با صدای فردوسی از توس می‌گفت: ببین و بخوان یا گوش دار و ببین.

بی‌شک این کتابی دیگر برای من بود و حس قدرتم می‌داد و توانستن؛ شاید رمزش این بود که هم تصویرهای واقعی هنرمندان ایرانی را داشت که توسط اولریش مارزلف گردآوری شده بود و هم برش‌هایی از شعرهای فردوسی و روایتی کوتاه از هر داستان که توسط محمدهادی محمدی نثر و نظم یافته بود. در اینجا هرگز قصد تبلیغ کتابی را ندارم و تصاویر هنرمندان ایرانی و روایت‌های هزاره‌های ایران بسیار بزرگ‌تر از دانش‌آموزی مثل من است تا بخواهم چیزی را بگویم. اینجا فقط خواستم تجربه‌ای واقعی از کتابی را بگویم که برای من مؤثر واقع شد.

سیمرغ اولین تجربه من با شاهنامه هم تصاویر لبریز از شعر داشت و هم شعرهای لبریز از تجسم هنر. سیمرغ من در دو بال تصویر و شعر مبدأ واحدی داشت و انگار آن مبدأ واحد همدلی سحر آمیز با خرد ایرانی است، خیره شدن به تصاویر و نقاشی‌های شگفت و گوش سپردن به تپش‌های پنهانی کودکی‌ام که حالا هویدا می‌شد و نیم جانم را جان تازه می‌بخشید و تنهایی‌هایم را بر می‌چید. روایت‌های بدیعِ حکیم خرد و اندیشه هر دم سرنوشت کودکی را که بین زمین و آسمان امیدی به شعر و روایت نداشت را جان دوباره می‌داد. آهنگ پر طنین کلمات، زیر لب هر بار نوایی از خرد و امید و نژاد فارسی را ترکیب می‌کرد.


خرید کتاب کودک درباره‌ی شاهنامه


هر روز دفتری از آلبوم شاهنامه را باز می‌کنم و همراه این کتابِ متنی_تصویری، سیمرغ تجربه من بر فراز نژاد خرد، هنر و زبان پرواز می‌کند و روایت‌های کوتاه و دلچسبی از فردوسی می‌شنوم و هم زمان تصاویری گیرا از استادان نقاش تهران، تبریز، بمبئی و... زمینه‌مند وجودم می‌شود.

می‌گذرد و می‌گذرد و احساس می‌کنم حالا باید کسی با هنرمندی شاهنامه را برایم بخواد و گوش‌هایم را با صدای خود حساس کند. دنبال کسانی گشتم و پیداهایی شد! این روایت را جای دیگر می گویم.

پایان سخنم را هم آواز و هم داستان با سعدی می‌شوم که: چو خوش گفت فردوسی پاکزاد/که رحمت بر آن تربت پاک باد



[1] فردوسی

[2] محمد علی اسلامی ندوشن خرد فردوسی را خرد باستانی می‌داند و می‌گوید بیش از هر کتابی در شاهنامه با کلمه خرد مواجه هستیم(ص245 زندگی عشق و دیگر هیچ)

[3] حسین مسرور در تجلیل فردوسی.

[4] باران نه رگبار، ص80

[5] مرزهای ناپیدا، اسلامی ندوشن، ص165

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی

بنای دو نبش فرهنگ کودکی- نگاهی به کتاب دو جلدی «فهرست کتاب‌های درسی کتابخانه آیت الله العظمی بروجردی (مسجد اعظم)»

Submitted by editor74 on

کتاب دوجلدی «فهرست کتاب‌های درسی کتابخانه آیت الله العظمی بروجردی (مسجد اعظم)» حاصل تلاش‌های چندین ساله «مجید جلیسه» -کتاب‌شناس و کتاب‌پژوه- است که با همکاری «معصومه امید»، فهرست الفبایی کتاب‌های درسی دو دوره قاجار و پهلوی موجود در کتابخانه مسجد اعظم قم را در اختیار پژوهش گران قرار داده است. این کتاب توسط «نشر وراقان» در سال ۱۴۰۲ منتشر شده است.

شاید با توجه به موضوع و محتوای این کتاب، پرسش‌هایی در ذهن پژوهشگران حوزه ادبیات کودک شکل بگیرد. از جمله اینکه: موضوع کتاب‌های درسی چه ارتباطی با ادبیات کودک دارند؟ و آیا یکی از کارکردهای این کتاب می‌تواند پژوهش در حوزه ادبیات کودک باشد یا خیر؟ پاسخ این نوع پرسش‌ها را می‌توان در چند محور صورتبندی کرد:

یکم:
کتاب «فهرست کتاب‌های درسی کتابخانه آیت الله العظمی بروجردی» کتابی است متعلق به حوزه «فرهنگ کودکی»؛ به طوریکه بخشی از تاریخ این فرهنگ را منعکس می‌کند. اما تمایز و جداسازی فرهنگ کودکی از ادبیات کودک و به دنبال آن، تاریخ فرهنگ کودکی از تاریخ ادبیات کودک ناممکن به نظر می‌رسد. این حیطه‌ها در هم تنیده‌تر از آن هستند که بتوان دست به تمایزگذاری بین آن‌ها برد.


خرید مجموعه تاریخ ادبیات کودکان ایران


دوم:
این مجموعه، شامل فهرستی از کتاب‌های درسی است و به عبارتی معرف آثار پداگوژیک است. در نگاه معاصر، هنر و از جمله ادبیات کودک نمی‌تواند نسبتی با این نوع کتاب‌ها داشته باشد. اما تاریخ ادبیات کودک، با این نگاه معاصر سازگار نیست. به لحاظ تاریخی، ادبیات کودک چه در ایران و چه در جهان-اگر چه، نه به صورت همزمان- روندی را طی کرده‌اند که می‌توان آن را روند گذار از آموزش به لذت نامید. خواندن به قصد لذت، معیاری امروزی است و در نتیجه نمی‌توان برای شناخت ادبیات کودک در گذشته، تنها به این معیار اکتفا کرد. ادبیات کودک در گذشته بیشتر بر هدف آموزشی متمرکز بوده است. امروزه نیز، آثار ادبی خلق شده برای کودکان - حتی زمانی که بیشترین ویژگی‌های هنری را دارند و سرشار از جنبه‌های زیبایی شناختی هستند - گوشه چشمی بر امر آموزش دارند. با این تفاوت که آموزش و یادگیری را در بستری از لذت خواندن، ممکن می‌کنند. بنابراین به صرف اینکه این کتاب حاوی فهرستی از کتاب‌های درسی است، نمی‌توان حکم به عدم ارتباط آن با ادبیات کودک داد.

در سایت آموزک بخوانید: مقاله‌ها و نوشته‌های پداگوژی آموزش خلاق

سوم:
کتاب‌های درسی معرفی شده در این دو جلد، متعلق به دو دوره قاجار و پهلوی است و در بخش بزرگی از این ظرف زمانی، ادبیات کودک -به معنی خلق آثار غیر درسی برای کودکان- وجود نداشته است. این وضعیت دست کم تا دهه سی شمسی کم و بیش ادامه پیدا می‌کند. زنده یاد «توران میرهادی» از فقر کتاب برای برگزاری نمایشگاه کتاب در سال ۱۳۳۵ می‌گوید:

«... اولین نمایشگاه کتاب را در سال ۱۳۳۵ در دانشکده هنرهای زیبا و با کمک مجله سپیده فردا دایر کردیم. قصد داشتیم مجموعه تمام کتاب‌هایی را که در ایران برای بچه‌ها منتشر شده است، به نمایش بگذاریم. در بازار به جستجو پرداختیم. ابتدا کتاب داستان خاله سوسکه و آقا موشه را با نقاشی‌های ناشیانه و چاپ سنگی پیدا کردیم. سپس به سراغ "جبار باغچه بان" و کتابهایش مانند "خانم خزوک" و "زندگی اطفال" رفتیم. کتاب‌هایی مثل حسین کرد شبستری، لیلی و مجنون و گلستان و بوستان را هم جمع آوری کردیم... این نمایشگاه کوچک فقر ما را در زمینه کتاب‌های کودکان بوضوح مطرح می‌کرد...»(۱)

از این‌رو، برخی جامعه شناسان، ادبیات کودک را پدیده‌ای مدرن در ایران می‌دانند و بر این باورند که ادبیات کودک نیز همچون کودکی برساخته‌ای مدرن است. به رسمیت شناخته شدن کودک و کودکی، مرز تفکیک این دوران با گذشته است. پیش از این دوران، آنچه کودکان می‌خواندند، آثاری نه برای کودکان که برای بزرگسالان بودند؛ اما گاهی برای خواندن و آموزش کودکان از سوی بزرگسالان انتخاب می‌شدند. مطابق این دیدگاه، ادبیات کودک به معنای متعارف امروز -خلق آثار غیردرسی و برای کودکان- وجود نداشته است. در غیاب آثاری از این دست، بار بر جا مانده ادبیات کودک بر دوش کتاب‌های درسی قرار می‌گیرد؛ چندانکه «تاریخچه ادبیات کودک نشان می‌دهد این گونه ادبی در ایران پس از مشروطه توسط علمای تعلیم و تربیت شکل گرفته است.»(۲) و در برخی موارد چهره‌های ادبیات کودکی هستند که در تألیف و تدوین کتاب‌های درسی نقش آفرینی می‌کنند.

چهارم:
ادبیات کودک به مثابه برساختی مدرن، تنها نظریه در تکوین ادبیات کودک ایران نیست. پژوهشگرانی هستند که با تأمل در فرهنگ کودکی و تاریخ فرهنگ کودکی بر این باورند که ادبیات کودک ایران، تاریخ و قدمتی دیرینه دارد و ریشه‌های آن «به فراتر از سه هزار سال باز می‌گردد.»(۳) عدم به رسمیت شناخته شدن کودک و کودکی در ادوار پیشین، دلیلی بر فقدان ادبیات کودک در آن ادوار نیست و به رغم تفاوت‌های ادبیات کودک در گذشته و حال، شناخت ادبیات مدرن کودک در گرو بازخوانی و شناخت سنت است. «ادبیات کودکان برای پیشرفت خود نیاز به آگاهی تاریخی دارد. دستیابی به این آگاهی تاریخی تنها با پژوهش و شناسایی جایگاه ادبیات کودکان در بستر تاریخ ممکن است.»(۴) کتاب «فهرست کتاب‌های درسی کتابخانه آیت الله العظمی بروجردی» از جمله کتاب‌هایی است که امکان این نوع پژوهش و بازخوانی را می‌دهد.

تکمله:
کتاب «فهرست کتاب‌های درسی کتابخانه آیت الله العظمی بروجردی»، منبعی است برای راهنمایی پژوهشگران، چندانکه که گویی راهی از راه‌های دشوار پژوهش را علامت گذاری کرده است. اما از حیث محتوا و موضوع پژوهش، کتابی است با دو نبش: نبشی رو به تاریخ آموزش و پداگوژی در ایران، با همه زیرشاخه‌هایش و نبشی رو به ادبیات کودک، باز هم با همه زیرشاخه‌هایش. هر دو نبش متعلق به یک بنا یعنی فرهنگ کودکی هستند؛ اگرچه این تعلق، امروزه نسبت به گذشته با حدود و ثغور بیشتری همراه شده است.

منابع:
۱- میرهادی، توران. جستجو در راه‌ها و روش‌های تربیت. نشر دیدار. صفحه ۱۴۷
۲-حجوانی، مهدی. ارکان ادبیات کودک. انتشارات فاطمی. تهران: ۱۴۰۲. صفحه ۷۳
۳-محمدی، محمدهادی. قایینی، زهره. تاریخ ادبیات کودکان ایران. تهیه شده در موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان. نشر چیستا. ۱۳۸۰ جلد اول، پیشگفتار، صفحه دو
۴-همان منبع، صفحه یک

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله

گربه کجاست؟

Submitted by editor74 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
تصویرگر (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی
ژانر کتاب

جهان به سفر می رود

Submitted by editor69 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (Term)
تصویرگر (Term)
پدیدآورندگان (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
معرفی کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی
ژانر کتاب
قالب کتاب
Subscribe to