شعر برای نوجوانان
در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با شعر برای نوجوانان را مشاهده کنید.
درختها برای خانهی زمین،
ستارهها برای باغ شب کمند
پرندههای فوج فوج روزهاست
در آسمان شهر من نمیپرند
کسی در آرزوی برگ و بار سبز،
به فکر دست خالی کویر نیست
و روی پشتبامهای هیچکس
کلاغ و بادبادک و حصیر نیست
درخت دارد انتظار میکشد
و جاده رفته رفته پیر میشود
نگاه چشمهها به راه خشک شد
بهارمن! بیا که دیر میشود
برای من کمی سرود و بوی عید
سه شنبه, ۳۱ فروردین
بگذار چشمت
در آسمان چهرهات، شاد
مانند خورشید،
بخندد.
بگذار خورشید
با خندههای گرم و آزاد
بر اخم شب راه
ببندد.
بگذار لبها
مانند باغ در بهاران،
دوشنبه, ۳۰ فروردین
اسب خورشید
با نفسهای تندش میآید
تا به نزدیکی ساحل شب
سم فرو کوبد و گرد سرخی برانگیزد از جای
یال شنگرفیاش از عرق گشته نمناک
از دهانش کفی سرخ بیرون فشاند.
شب میآید، شب تیره، آرام
دست خود را میان دو گوشش
میگذارد
پنجهاش را به همرم نفسهای او مینوازد
میگشاید از او بند و افسار
اسب سرکش
با قدمهای آهسته و حالتی رام
یکشنبه, ۲۹ فروردین
شب را تو اگرچه دست بسته
با میخ هزارها ستاره
بر سینهی اسمان بدوزی
چون سر بزند سحر دوباره
شب رفته و جای او نشسته
بر دامن آسمان چه روزی!
شب را تو به بند اگر کشی سخت
در خانهی صدهزار اختر
با رشتهی بادهای پر زور
با قفل بزرگ ماه بر در
مانند غمی سیاه، او رخت
میبندد و میگریزد از نور!
الینورفارجن
چهارشنبه, ۲۵ فروردین
از تنگ خاک، خانه برآوردم
از سنگ و شن جوانه برآوردم
خورشید را که گوهر داناییست،
از ظلمت شبانه برآوردم
آتش بر آشيانهی غم بستم
آه از دل زمانه بر آوردم
با هر پرنده بال زدم، خواندم
آواز عاشقانه برآوردم
با هر گیاه، ياد ترا رُستم
چون سرخ گل، زبانه برآوردم
با هر چه کس من از تو سخن گفتم
با هر که، بس بهانه برآوردم
دستی شدم به دانش و آزادی
وز هر چه دام، دانه برآوردم
سه شنبه, ۲۴ فروردین
خواب دیدم:
بشقابی سفید
زیر درختی سبز، جا مانده
با یک سیب زرد و صورتی
در دلش.
سیبها، زیبا هستند
اما آن سبب
چیز دیگری بود...
با خودم گفتم:
برش میدارم
تماشا میکنم
میبویم
دوباره در بشقاب میگذارم...!
دوباره در بشقاب میگذارم...!
بیدار شدم از خواب.
همه جا را گشتم دنبال سیب
نه برای تماشا
سه شنبه, ۱۷ فروردین
خواب دیدم:
یاد آن قدر تند میآمد
که پرندهها را با خود میبرد...
پرستوها
درست مثل تصویرشان در نقاشیها بودند.
پس از ماهها دوری
میآمدند تا برای مدتی
پیش ما بمانند.
برگشته بودند بیاشتباه
به همان نقطهای
که ترکشی کرده بودند چندی پیش،
بیخبر از حملهی باد
که غافلگیرانه، آنها را با خود میبرد...
بیدار شدم از خواب.
پرستوها نبودند
دوشنبه, ۱۶ فروردین
خواب دیدم:
زیر آفتاب ظهر
ایستادهام در حیاط مدرسه
به انتظار دوستی
که عادت داشت تا لحظهی آخر بماند
در جلسهی هر امتحانی.
زیر آفتاب ظهر
ذهنم هم گرم شده بود!
جوابهای درست
یکی یکی یادم میآمد!
میخواستم راهی پیدا کنم
ورقهام را پس بگیرم
بنشینم تا لحظهی آخر
سر فرصت، جوابها را
دوباره بنويسم...!
بیدار شدم از خواب
یکشنبه, ۱۵ فروردین
بر پای غم نشسته دل کوه-پر مرا
دریای بیکران شده دامانتر مرا
تا در کلاف مهر تو دستی برآورم
در بند خاک مانده كمان كمر مرا
در تنگ پست واقعه، دل را حکایتی ست
با آسمانی این همه سنگی، به سر مرا
تا ارتفاع شب پره، بالی نمیزنند
پروانگان چشم تو، شب تا سحر مرا
درهایوهوی بیهنران ماندهام هنوز
تا سنگواره میکشد آخر هنر مرا
اردیبهشت ۶۵
سه شنبه, ۱۹ اسفند
تو مرگ را نپذیرفتی
و هوشیاری اندامت
درخت را معنا کرد
و خاک را،
که با تمامی اجساد بیپناه یکی شد
که با تمامی آوارها به هم پیچید
و ما، در آتش و فریاد خویش دانستيم
که زندگی رازیست
که از نهایت آوار و مرگ برمیخیزد.
جوانهای ست که بعد از هزار سال
دوباره میروید.
چرا که با من و تو
آفتاب پیغامیست،
که ما دوباره برآييم.
دوشنبه, ۱۸ اسفند
در ساکتی بلند
سوگوارترين لبها را
به آفتابی تازه میخواهم
هنگام، که ساعت دریا
میغلتد
مروارید صداها را
با نگاهی از سفال
مانداب را به صدای غوکها میسپارم و خواب جلبکها
در پرتو ستاره میآشوبد.
شنبه, ۱۶ اسفند
... زیرا که آفتاب
خود ذرهای ز پیکرهی کهکشان ماست
باید همیشه بود
تا آفتاب شد.
بیپرده و کنایه بگوییم که شعر،
چیزی نیست
جز گفتوگوی سادهی دلها
البته حرفهای دل ما،
باید به ژرفناكی
دریا باشد.
زیرا که در نهفت کلام آفتاب معناییست،
چونان که در صدف...
اسفند ۹۲
چهارشنبه, ۱۳ اسفند
به دستم داد روزی مهربانی
گلی از روشنی در شب چراغی
که زیباتر از آن هرگز نیاورد
بهار مهربان درهیچ باغی
ولیکن من گل زیبای او را
به دستش دادم و با مهر گفتم:
«گلی در باغچه دارم شکفته
که صبح از خندهاش چون گل شکفتم!»
به دیدار گل خود رفته، گفتم
که با پروردنش شادم شب و روز
دمی زیبایی و شادابی او
نخواهد رفت از یادم شب و روز
سه شنبه, ۱۲ اسفند
ترا به آمدنی بزرگ
میخواهم
که دریچهها
آسمان را
همه در آغوش گیرند
و خورشيد
در ادامهی زمین،
بوسههایمان باشد
بر ایمان باشد
مرداد۶۷
یکشنبه, ۱۰ اسفند
تو مهربان بودی
و تکه تکه، دلت را به برگها دادی
و از نهایت اندیشههای ویرانی,
به اعتماد عظیم گاه تکیه زدی
و دستهایت
- مانند رودهای بلند -
تمام پنجرهها را به کوچه مهمان کرد
و عشق آبی شد
که ما به دانش سبز گیاه تازه شویم
تو مهربان بودی
و خوب میدانستی که دوستی زیباست و خوب میدانستی
سه شنبه, ۵ اسفند
بر آبهای نقره میگذری
در سادگی ماه
با جزیرههایی از ستاره بر گیسوان
سالیانی بر این، عشق را
با من به دور ترين آسمان میخواهی
به بدايت گندم،
تا بلوغ دستها را
به آفتاب برسانیم
در آفتاب اگر
تکه زمینی از آن ماست،
بگذار تا ادامهی ما باشد
ادامه ما با هم
تا زندگی را
در جامهای سادگی بنوشیم
و عشق را
در نیلوفر و مروارید سفر کنیم
دوشنبه, ۴ اسفند
خواب ديدم:
پنج گنجشک بازیگوش
از راه رسیدند و یکی یکی
نشستند لب پنجره.
شروع کردند به گفتوگو.
زبانشان را میفهمیدم
اما نمیتوانستم به همان زبان
جای دانهها را
نشانشان بدهم
نمیتوانستم بگویم:
ارزنهای لذیذ و تازه
در پاکتی قهوهای
گوشهی ایوان ماندهاند منتظر.
چیزهای دیگری هم هست،
من هم هستم و حرفهایتان را هم
یکشنبه, ۳ اسفند
ای ماه، ای زیبای نزدیک و درخشان
جان و دلم را کرده زیباییت سرشار
از شوق تو چون کودکی هستم که گاهی
خواهد تو را از آسمان با گریهیزار دستان خود را میگشاید، میبرد پیش
تا گرم بفشارد تو را بر سینهی خویش
امشب بسی مرغان که میخوانند آواز
تور تو ریزد بر گلوی نرم آنها
اما سکوت ژرفی من دارد نوایی
گویاتر از آوازهای گرم آنها
آن کس که در حسن تو شاه نکته دانی است
چهارشنبه, ۲۹ بهمن
زمانه تیرهتر از چشمهای بستهی ماست
جهان شکستهتر از قامت شکستهی ماست
یکی شکوفه نمیبندد این درختان را
که خاک، خسته از اندیشههای خستهی ماست
چرا نه آنکه به نه توی خویش بگریزیم
که آنچه مانده هم از آتش نشستهی ماست
گسسته باد همان دستهای پیوسته
کز این معامله خواهان دسته دستهی ماست
به رستگاری دل، با تو تنگ میگویم
بيا و دست بر آور که عشق رستهی ماست
فروردین ۹۷
سه شنبه, ۲۸ بهمن
حساس میکنم همه مدارهای فضایی ترا به غفلت
پرسه میکشند
میخواهم در اکنون تو تست برآرم
ما که زمین را به سرگردانی نمیخواستيم
ما، بر لبخند و تعارف پیر میشویم.
من، تو را
به آبیترین لحظهها آرزو مندم
اگر چه دیگران
عشق را به افسانهها میبرند و تو را معمولی میخواهند
من هرگز زمین را بیتو
نپذيرفتهام.
تو در ابريشم میگذری و پرتو ماه
دوشنبه, ۲۷ بهمن
سبز، مانند بهار
رنگ دستان تو را میگویم
من، دلم میخواهد
مثل باران باشم
که بیارم خود را
قطره
قطره
قطره
روی موسیقی خاک.
من دلم میخواهد
آفتابی باشم
يا اناری به درخت،
یا دلی باشم بر نیزهی عشق
من دلم میخواهد
توی هر کوچه که آوازی هست،
مثل توکا باشم
روی یک شاخه ی سبز
سه شنبه, ۲۱ بهمن