قصه‌ی شب

شنیدن قصه‌ی شب، یکی از راهکارهایی است که برای راحت خوابیدن کودکان توصیه می‌شود. شنیدن صدای پدر یا مادر قبل از خواب برای کودک آرامش‌بخش است و به افزایش کیفیت خواب کودک کمک می‌کند. بهتر است داستان‌هایی که برای قبل از خواب کودکان انتخاب می‌‌شود، داستان‌هایی شیرین با پایانی خوش باشد. کودکان در هنگام شنیدن داستان، تصویرسازی ذهنی انجام می‌دهند و این کار افزون براین‌که به پرورش قدرت تخیل و خلاقیت کودکان کمک می‌کند، باعث خوابی آرام می‌شود.

شنیدن قصه شب با صدای پدر یا مادر سبب ارتباط عمیق عاطفی میان آن‌ها می‌شود. هم‌چنین  وقت گذراندن با کودک، حس ارزشمندی را در او تقویت می‌کند. 


خرید کتاب‌های مناسب قبل از خواب


بنابراین به پدرها و مادرها توصیه می‌شود هر شب زمانی کوتاه را به گفتن قصه شب اختصاص دهند. با این کار در کنار ایجاد ارتباط عاطفی با فرزندان خود و ایجاد آرامش برای خواب راحت کودکان، می‌توانند مفاهیم اخلاقی و ارزش‌های زندگی را در داستان‌هایی زیبا و دلنشین به کودکان خود منتقل کنند. خاطره‌گویی یا قصه‌های محلی نیز انتخاب‌های خوبی هستند.

در سایت کتابک بخوانید: سودمندی‌های خواندن داستان قبل از خواب برای کودکان

در این‌بخش از کتابک، داستان‌هایی برای کودکان زیر 6 سال برای شما گردآوری شده است.

برای شنیدن نسخه صوتی داستان‌ها به سایت‌های زیر مراجعه کنید:

قصه شب صوتی در سایت کتابک
آوای کتابک در کست‌باکس

آوای کتابک در گوگل‌پادکست

آوای کتابک در اسپاتیفای

 

 

زیر دسته بندی ها
وادل یک اردک تپلی بود، با پرهای سفیدبرفی، پاهای پره‌دار، و نوک نارنجی روشن. اون با بیشتر اردک‌های توی آبگیر تفاوت داشت. موقعی که اردک‌های دیگه با سرعت حرکت می‌کردن، اون  آروم راه می‌رفت و با هر قدم، به عقب و جلو، و به این طرف و اون طرف خم می‌شد. در یک روز آفتابی زمستون، وادل مثل همیشه داشت توی آبگیر شنا می‌کرد. یک طرف آبگیر با یخ پوشیده بود، چون به اندازهٔ طرف دیگه آفتاب نمی‌گرفت. وادل از قسمت‌های گرم‌تر آبگیر که یخ نداشت، لذت می‌برد. اون خیلی دوست داشت که لای شاخه‌های درخت‌هایی که روی آب خم شده بودن پنهون بشه، و اینطوری، خودش رو از باد و هوای بد حفظ کنه.  
یکشنبه, ۲۱ دی
مگان توی حیاط پشتی، یک تشتک آب برای پرنده‌ها گذاشته بود. پرنده‌های بسیاری به سراغ این تشتک می‌اومدن تا آب بنوشن یا توی اون، آبتنی کنن و بال و دمشون رو بشورن. پرنده‌های قرمز، پرنده‌های سیاه، پرنده‌های زرد و پرنده‌های آبی، هر روز اونجا پیداشون می‌شد. کار مگان هم این بود که هفته‌ای یک بار، تشتک رو پر از آب کنه. یک روز جسی، دوست مگان اومده بود پیشش: «مگان، می‌آی با هم بازی کنیم؟»
شنبه, ۲۰ دی
جغد گفت: «اون دختره رو نگاه کنین. من هر روز می‌بینمش که با مادرش میاد جای صندوق پست. امروز تنهاست و یک نامه هم تو دستشه که می‌خواد پست کنه. من می‌گم نمی‌تونه پستش کنه. آخه قدش خیلی کوتاهه.» کرکس گفت: «من می‌گم می‌تونه. حالا دیگه قدش بلند شده. مادرش از مدت‌ها پیش باید بهش اجازه می‌داد که اون خودش این کار رو بکنه.» و بعد با نوکش فوت محکم و صداداری کرد.
چهارشنبه, ۱۷ دی
جین روی کنده‌ی درخت نشست و به یک زنبور نگاه کرد: «من تابستون رو خیلی دوست دارم … تابستون رو دوست دارم … زنبور و چمن رو دوست دارم … گل و آفتاب رو دوست دارم …» جیم کنار جین نشست: «من زمستون رو دوست دارم … برف و یخ و آدم برفی و برف‌بازی رو دوست دارم …» «برای چی از هوای سرد خوشت میاد؟ اینجا تو اسکاتلند که همیشه هوا سرده. زمستون که می‌شه من دست‌هام یخ می‌زنه و مجبور می‌شم دستکش دستم کنم. تازه، رنگ برف سفیده و وقتی خورشید درمیاد، چشم‌هام رو می‌زنه و انگار کور می‌شم … من که از زمستون خوشم نمیاد.» جین بازوهای خودش را مالش داد: حتی حرف زدن از برف هم باعث می‌شد که سردش بشه.
سه شنبه, ۱۶ دی
مادر صدا زد: «تیمی، دیگه وقتشه که برای مدرسه آماده بشی.» تیمی فریاد زد: «امروز نمی‌خوام برم. می‌ خوام امروز برم باغ‌وحش.» و بعد کتاب‌هاش رو پرت کرد روی زمین؛ داد کشید و پاهاش رو به زمین کوبید. مادر گفت: «تیمی، این همه سروصدا درنیار. دیگه هم با من جروبحث نکن. هیچ راه دیگه‌ای نداری. امروز باید بری مدرسه.» بعد دست‌هاش رو روی گوش‌هاش گذاشت و زیرلب گفت: «وای که چقدر سروصدا زیاده.»
یکشنبه, ۱۴ دی
آلن و تاد یک پروانه دیدن. تاد به درخت‌ها نگاه کرد و گفت: «حتماً بهار شده. نمی‌دونم برگ درخت‌ها کی سبز می‌شه؟ درخت‌ها جوونه زده‌ان. جداً فکر می‌کنم که بهار شده.» آلن سه تا گل قرمزرنگ دید: «اینها لاله‌ان. لاله‌ها تو بهار درمی‌آن. پس حتماً بهار شده.» اون‌ها روی یک تخته‌سنگ نشستن و به تماشای همهٔ کره‌حیوون‌هایی پرداختن که توی دشت در حرکت بودن. تاد گفت: «یک بره‌گوسفند، … یک گوساله، … یک کره‌اسب، … و اون هم سه تا توله‌سگ.» آلن گفت: «اون هم چهار تا بچه‌گربه، سه تا بره‌گوسفند، و یک لونه پر از تخم پرنده.»
سه شنبه, ۹ دی
تمام طول تابستون، آلک منتظر موند و بزرگ‌شدن هندونه‌ها رو بر روی بوته‌ها تماشا کرد. اولش فقط به اندازهٔ تیله بودن، اما هر هفته که می‌گذشت، بزرگ‌تر می‌شدن، تا این که ده برابر اندازهٔ یک موش شدن. آلک غالباً کدوها رو گاز می‌‌زد، یا تکه‌های هویج رو که از زمین درآورده بود می‌جوید؛ اما هیچ‌چیز به خوشمزگی هندونه نبود.
یکشنبه, ۷ دی
زاک در یک خیابون شلوغ زندگی می‌کرد. از خیابون اون‌ها خیلی ماشین می‌گذشت. مادر زاک بهش گفته بود که مبادا توی خیابون بره. گفته بود که اگه این کار رو بکنه، ممکنه با یک ماشین تصادف کنه و زخمی بشه. مادر زاک هر روز بهش می‌گفت: «زاک، توی خیابون نرو!»
شنبه, ۶ دی
آنگوس قدم‌زنان در خیابون پیش می‌رفت و جلوی ویترین همه‌ی فروشگاه‌های جورواجور می‌ایستاد تا اون‌ها رو تماشا کنه: «اون نونوایی، اون هم گوشت‌فروشی، ماهی‌فروشی، خواروبارفروشی، و شیرینی‌فروشی. اما اصلاً عسل‌فروشی اینجاها نیست.» خوراکی دلخواه آنگوس، عسل بود. شب که می‌شد توی کلبه‌اش می‌نشست و پنجه‌اش رو توی کوزه‌ی عسل فرو می‌برد و بعد، ذره‌ذره عسل رو می‌لیسید: «وقتی که هیچی عسل‌فروشی نیست، پس من از کجا عسل بخرم؟»
شنبه, ۶ دی
برگ‌های پاییزی از درختان کنده می‌شدن و روی زمین می‌افتادن. ایگی عنکبوت و دوستانش موقع برگ‌ریزان رو خیلی دوست داشتن. ایگی به دوستانش بیگی، میگی و جیگی گفت: «بیاین بازی کنیم. من چشم می‌گذارم و می‌شمرم، شماها برین قایم بشین.» ایگی چشم گذاشت و شروع کرد به شمردن، و بقیه رفتن زیر برگ‌ها پنهون شدن.
چهارشنبه, ۳ دی
صورتی خرگوشه، عید پاک رو خیلی دوست داشت. هر سال برای همهٔ حیوون‌های توی علفزار، تخم‌مرغ رنگ می‌کرد. اون قوطی‌های رنگش رو می‌آورد و میون گل‌ها می‌نشست و یکی‌یکی، تخم‌مرغ‌ها رو رنگ می‌کرد. بعد اون‌ها رو روی علف‌ها می‌گذاشت تا خشک بشن. امسال هم وقتی رنگ‌کردن تخم‌مرغ‌ها تموم شد، همهٔ حیوون‌های توی علفزار رو جمع کرد: «حیوونا، همه بیاین اینجا! من خرگوش عید پاک هستم و براتون چند تا تخم‌مرغ آورده‌ام.»
سه شنبه, ۲ دی
دیزی شکمش رو مالید. شکمش از گرسنگی قار و قور می‌کرد. لب‌هاش رو لیسید. اون روز فقط چند تا حشره و توت خورده بود. احساس کرد که خیلی دلش می‌خواد برای شام اون شب، ماهی بخوره. به سرعت دوید به کنار رودخونه و چند قدم هم توی آب‌های سرد و خروشان رودخونه، پیش رفت. وای که چقدر سرد بود! چیزی نگذشت که پشم‌هاش حسابی خیس آب شد و شروع کرد به لرزیدن. اما هنوز هم شدت گرسنگی اونقدر زیاد بود که راضی بود توی اون آب سرد، منتظر بمونه.
یکشنبه, ۳۰ آذر
هانی خرسه به کنار رودخونه رفت و گل‌های زیبا و رنگ‌های گوناگون صخره‌ها و زمین، توجهش رو جلب کرد. حواسش نبود که پاهای بزرگش رو کجا می‌گذاره و پاش گرفت به ریشه‌ی یک درخت سپیدار و با صورت و شکم، افتاد توی خاک‌ها. برخاست و خودش رو تکوند. در همین‌حال، عکس خودش رو توی آب رودخونه دید. روی صورتش رو خاک بسیاری گرفته بود. خم شد و دقیق‌تر توی آب رو نگاه کرد: انگار که صورتش رو آرایش کرده بود. از این حالت صورتش خوشش اومد. به همین خاطر، مشتش رو از خاک‌ها پر کرد و به شکل خط‌خط، اون‌ها رو به صورتش مالید. وقتی دوباره عکسش رو توی آب دید، به نظرش رسید که راستی‌راستی خودش رو آرایش کرده.
شنبه, ۲۹ آذر
چهار قورباغه وسط آبگیر، روی یک برگ پهن نیلوفرآبی نشسته بودن. یکی به اسم فستر گفت: «حالا چطور از این برگ به اون برگ دیگه بپرم؟ مادرم تازه این کفش‌های نو رو برام خریده. اگه کفش‌هام رو خیس کنم، منو دعوا می‌کنه.» قورباغهٔ دیگه که اسمش فانی بود پرسید: «چطور تونستی بدون این که کفش‌هات خیس بشن بپری روی این برگی که الان روش هستی؟» فستر گفت: «جست زدم.» فانی گفت: «خوب، حالا هم جست بزن روی برگ دیگه.» فستر پاهاش رو به پایین فشار داد و به هوا پرید، و با یک صدای تالاپ! روی برگ دیگه فرود اومد: «هی! کفش‌های تازه‌ام خیس نشدن! فردی، چرا تو هم نمیای اینجا؟»
چهارشنبه, ۲۶ آذر
پروانه‌ای پروازکنان از کنار رومپر سنجاب، که ایستاده بود و یک هسته‌ی کاج رو توی دستش گرفته بود و دندون می‌زد، گذشت. پروانه‌ی بسیار قشنگ و رنگارنگی بود. رومپر هسته رو انداخت و به دنبال پروانه دوید.
سه شنبه, ۲۵ آذر
آدام یک قطار دید. قطار همینطور روی ریل پیش می‌رفت و «توووت … توووت» بوق می‌کشید. چرخ‌هاش هم روی ریل‌ها «تلق … تلق» صدا می‌کردن.
دوشنبه, ۲۴ آذر
یکی از اون روزهای خواب‌آور تابستون بود. آفتاب، داغ بود؛ رودخونه کم‌آب بود و انگار هیچکس دوست نداشت کاری بکنه. اما خانم هیپو اینطوری نبود. به نظر اون، چهار فرزندش باید هر روز کارهای روزانه‌شون رو – هر چی که باشه –  انجام بدن. برای همین صداشون زد: «بچه‌ها، وقت کاره.» هری، هیو، هالی و هانی روی توده‌ای از علف نرم خوابیده بودن. خانم هیپو بالای سرشون رفت و فریاد زد: «بلند شین! وقت کاره!» بچه‌ها شروع کردن به غرولند و شکوه و شکایت. هالی گفت: «مامان، ما نمی‌خوایم کار کنیم. می‌خوایم توی رودخونه آبتنی کنیم و دنبال پروانه‌ها بدویم.»
یکشنبه, ۲۳ آذر
هانی خرسه در فصل بهار، جالیز رو کاشت و تابستون که رسید، سبزیجات فراوونی در جالیز داشت که در حال رشد بودن. اون مقداری خیار، گوجه‌فرنگی، لوبیاسبز، و کدوتنبل کاشته بود؛ اما دوست‌داشتنی‌ترین چیزی که توی جالیز کاشته بود، شلغم بود. وقتی که شلغم‌ها آمادهٔ چیدن شدن، سطل سبزرنگی برداشت و به جالیز رفت. هانی شلغم‌هایی رو که قسمت بالاشون به رنگ بنفش دراومده بود چید، اون‌ها رو شست، و بعد همراه با سیب‌زمینی و سوسیس، گذاشت تا بجوشه. این، شام اون شب هانی خرسه بود. وای که چقدر شلغم دوست داشت … خیلی خوشمزه بود!
شنبه, ۲۲ آذر
سه تا پرنده روی یک شاخه‌ی زردرنگ نشستن و جیرجیر و جیک‌جیک کردن و پرهاشون رو نوک زدن و تمیز کردن. اندرو توی لونه‌اش دراز کشید و لول خورد و وول خورد: «یک بالش تازه لازم دارم. این بالش دیگه کهنه و ناصاف شده.» خمیازه کشید و کش‌وقوس رفت: «من هم دیگه باید بلند شم. با این سروصدا و جیک‌جیک پرنده‌ها نمی‌تونم بخوابم.» اندرو از لونه‌اش بیرون خزید و برای پیداکردن خرده‌های نون یا تکه‌های پنیر، دور آشپزخونه به راه افتاد. وقتی که به دنبال غذا حسابی به همه جا سر کشید، یک گوشه نشست و شکم پرشده‌اش رو نوازش کرد.
سه شنبه, ۱۸ آذر
جیمی روی یک برگ نشست، برگی به رنگ سبز تیره و بزرگ‌تر از جیمی. برگ، از درختی نزدیک لونهٔ یک پرنده آویزون بود. جیمی گفت: «من می‌خوام پرواز کنم! کاش من هم یک پرنده بودم!»
دوشنبه, ۱۷ آذر